رست بیف با سس اضافه

گاه نوشت از خاطراتی که کمی پر رنگ ترند

رست بیف با سس اضافه

گاه نوشت از خاطراتی که کمی پر رنگ ترند

دخترم دو سال و نیمش است. با موهایی که هنوز خیلی بلند نیست و  گل سر های کودکانه ای که گاه و بیگاه روی سرش دیده می شود.این روزها که می بینمش دلم می خواهد هیچوقت بزرگ نشود.برای من تجسم عینی بهشت است. عطر صورت و گردنش،موقع بوسیدن بهترین رایحه دنیاست و صدای کودکانه اش لذت بخش ترین موسیقی عالم.

تنها رقیبش در خانه یک برادر سیزده ساله آرام است و به همین علت هم کمی لوس است ، به هیچ صراطی هم مستقیم نیست. زور که می شنود حسابی از خجالت طرف  درمی آید و سر تا پایش را می شورد!.با همه اینها هر چند کله شق است اما راحت می شود پیچاندش وسرش کلاه گذاشت. کافی است حواسش را به چیز مهمتر و البته دوست داشتنی تری پرت کنی تا همه چیز از یادش برود.

صحبت کردنش اما کاملا مثل آدم بزرگ هاست. این یعنی که هر کلمه را درست در جای خودش به کار می برد و معنی فعل و فاعل را - عجیب است که در این سن - کاملا می داند. اما ترکیب این جملات با لحن کودکانه اش چیز غریبیست. آنقدر که بعد از تمام شدن هر جمله می خواهی گوینده فسقلی اش را در آغوش بکشی و درسته قورتش بدهی.
این شب ها اخلاق تازه ای پیدا کرده. بعد از برگشت از سر کار هوس خرید به سرش می زند. آب میوه ، پاستیل یا هر چیز دیگری، اینجور مواقع حسابی هم  تحویلمان می گیرد. چاره ای نیست با هم از پله ها پایین می رویم و من گوشه ای می ایستم تا کفشهای سورمه ای اش را به آرامی بپوشد. آنوقت با هم قدم زنان ،در هوای خنک و ملس شهریور ماه تا سوپرمارکت نزدیک خانه مان می رویم.
گاهی اوقات که خسته ام و حوصله انتظار کشیدن ندارم ، همانطور پا برهنه بغلش می کنم ( یا روی پشتم سوار می شود) و در حالتی شبیه به دو ماراتن - همانطور که برای هیجان بیشتر بالا و پایین می پرم- می رویم تا جیب های پدر را بتکانیم!!
کوچه ما یک بن بست کوتاه با طول تقریبا سی متر در یکی از خیابانهای شلوغ مرکز شهر است. وسط این بن بست یک پیچ زیبای  شاعرانه است طوری که وقتی در انتهای  آن می ایستی ابتدای کوچه و خیابان را نمی بینی. خانه ها همه قدیمی اند و هنوز به برج های مسکونی تبدیل نشده اند. تک و توکی هم که  تغییر قیافه داده اند خوشبختانه دو یا سه طبقه اند و این ها همه آرامش و خلوتی عجیبی به کوچه دوست داشتنی ما می دهد.
شبها - وقتی که برای خرید با دخترم بیرون می روم-  از انتهای کوچه تا ابتدای آن، پرنده پر نمی زند و فرصتی است تا بدون هیچ مزاحمی به دنیای کودکی دخترم وارد شوم و تا سر کوچه - همانطور که با هم هستیم- شعر بخوانم ، بدوم ، بخندم  وکودکی کنم!!

کوچه معمولا سراسر سکوت است و آرام . اما هیاهوی غریبی با ورود به خیابان، انگار که سرت را از سکوت زیر آب در یک هوای طوفانی  بیرون بیاوری، یکباره چون امواج سهمگین به صورتت می دود و تهدیدت می کند. آنوقت دخترم را می بینم که هیچ فرقی نکرده ،همانطور می دود ، می خندد و شعر می خواند. اما به خودم که نگاه می کنم جز اضطراب و تشویش نمی بینم. یک نوع ترس همراه با احتیاط. انگار که تهدید ها فقط در من اثر می کند...


پ ن 1: اعترافات خطرناک هومن سیدی را هم دیدم. به نظر من دیدن نسخه ایرانی اینجور فیلم ها هیچ لطفی ندارد. ترجیح می دهم همان نمونه های ناب خارجی اش - ممنتو یا هر چیز دیگری را -ببینم. البته اگر متهم به اجنبی پرستی نشوم!!


  • محسن بیدی

در برابر شیرباد

"شیرباد" در بین همه کوه های کوچک و بزرگ رشته کوه بینالود و حتی هزار مسجد یک چیز دیگر است. جدای اینکه یک سرو گردن از تمام قله های استان سه تکه شده خراسان قدیم، بالاتر است شخصیت خاصی هم دارد. همیشه خدا با شنیدن اسمش ناخودآگاه دلم غنج می رود. علاقه عجیبی به این قله دارم و بیشتر از هر کوه دیگری مشتاق صعودش هستم. این قله بلند و پر ابهت با طبیعت زیبای اطراف و خط الراس بی نظیرش در ذهن من همیشه مثل یک موجود زنده خودنمایی می کند.برای من که عادت دارم هر کوه و دره ای را با یک شخصیت خیالی به خاطر بسپارم، شیرباد یک پا به سن گذاشته  سرد و گرم چشیده ایست قد بلند، با موهایی که به سپیدی زده اند و کمی هم عبوس با همان بدقلقی های دوران میانسالی !!

هر بار که به نوک قله می رسم سلام می کنم و شیرباد همانطور که پشتش به من است و انگار که به جاده مشهد نیشابور و هیاهو و عجله بی دلیل آدم ها نگاه می کند جوابم را – بدون اینکه برگردد- می دهد.

ابهت مثال زدنی اش،نحوه نشستنش، بی توجهی اش به هیاهوی اطراف و سکوت همراه با آرامش عجیبی که در کنارش احساس می کنم همیشه خاطرات خوبی از صعود برایم می سازد.

ایندفعه هوس کرده ام  بین وسائل ریز و درشت کوله پشتی ، کتاب شازده کوچولو را هم  بگذارم و آن بالا – نوک قله- رو به طبیعت بکر و زیبایش،همانجا که همیشه بهترین احساس دنیای کوچکم را دارم، پشت به مشهد، بنشینم و بخوانمش ... برای بار صد و یکم!!



پ ن1: آسمان آن روز کوه، حس و حال جنگل ابر را برایم تازه کرد. ابرهای زیبایی که به سرعت در رفت و آمد بودند، با درهم تنیدن هایی که بیشتربه رقص می مانست، عشوه می آمدند و دلبری می کردند! مشغول عکس گرفتن بودیم و سیاحت این تابلوی زیبا و زنده که روی دیگر این مار خوش خط و خال را هم دیدیم.رعد و برق های مهیب ، تگرگ و باران سیل آسایی که همان بالای قله به سراغمان آمد باعث شد تا با عجله پایین برویم و چون لباس مناسب نداشتیم، موقع رسیدن به جان پناه ،مثل موش آب کشیده باشیم!! حکایتی بود و  لذت ها و دلهره های خاص خودش را هم داشت!!


پ ن2: فیلم دوران عاشقی را هم یکشنبه بعد از کوهنوردی ، به دعوت یکی از دوستان در سینما هویزه دیدم. دوچرخه سواری مسیر سینما همراه با دردپای باقیمانده از یک صعود خسته کننده،چنگی به دل نزد. فیلم علیرضا رئیسیان هم مثل لحاف چهل تکه نخ نماشده مادربزرگ بود که هر چند خوابیدن زیر آن طعم بدی نداشت، اما نه از تدوین درست و حسابی برخوردار بود ونه ساختار زیبا و شکیلی داشت !! و البته که "کمی هم بوی نا  می داد"!!

  • محسن بیدی

با برنامه ماه عسل هیچوقت ارتباط برقرار نکردم ...

نمی دانم مشکل از کجاست؟ از بد قلقی من؟ از لحن و اجرای احسان علیخانی؟ از ساعتی که معده  بخت برگشته ، از قار و قورش گذشته و ملتسمانه به لوله مری! نگاه می کند و یا از بی مصرفی رسانه ملی!!

در هر صورت هیچوقت تیتراژ ابتدایی اش را ندیدم و هیچگاه بیننده یک برنامه کاملش نبودم.

البته از آنجا که در منزل حقیر یکدستگاه تلویزیون آنهم از نوع CRT و نه LCD یا LED است. و سرکار خانم هم یکی از طرفداران پرو پا قرص این برنامه است، همیشه نزدیک غروبهای ماه رمضان توفیق اجباری دیدن این برنامه به بنده هم دست می دهد و از آنجا که رگه هایی از شیطنت در ذات من نهادینه شده ، از فرصت استفاده کرده و درست عین کل کل های  آبی و قرمز، به جان برنامه دوست داشتنی اش می افتم و از هر جایش که می توانم ایراد می گیرم!

متلک های من و متقابلا جبهه گیری های خانم ،تحمل لحظات سخت و جانفرسای نزدیک افطار! را برایم آسانتر می کند ، طوری که  چشم به هم نزده افطار می شود و طعم خوش چای کمرنگ با عطر بهارنارنج و خرمای مضافتی بم ، به دادم می رسد و دیگر نه علیخانی را می بینم و نه برنامه کسل کننده اش را!!

البته منکر لحظات خوب و بعضا دندان گیر برنامه نمی شوم... یکی اش دعوت از بیژن بود. نوستالوژی همیشگی و ابدی دهه هشتاد!

بیژن دوست داشتنی بعد از پخش بلوتوث معروفش در آن سالها ترک تحصیل کرده بود و حال زیاد خوشی نداشت.در برنامه سال پیش احسان علیخانی و محسن تنابنده خیلی تلاش کردند که به زعم خودشان یک قربانی بخت برگشته را نجات دهند و در ظاهر هم موفق بودند. هر چند در این بین پا روی فرق معلم گذاشتند و تا توانستند با لحنی بسیار زننده و نامناسب به جماعت فرهنگیان تاختند ( فیلم بیژن توسط یک معلم گرفته شده بود اما نه یک معلم رسمی بلکه یکی از سرباز معلم هایی که هیچ ربطی به جامعه معلمین ندارند). امسال اما حال بیژن بهتر بود و این خیلی برایم شیرین بود. شیرینی که پای سفره افطار به طعم چای و خرما لذت بیشتری داد. و در ادامه حال خوبی برایم ساخت. اما متاسفانه  زیاد طول نکشید. به فاصله چند دقیقه، اخبار بیست وسی در هیئت یک خاله زنک تمام عیار ، بلوتوث چند بخت برگشته دیگر را پخش کرد. همان ها که کلیپ جواب هایشان در مسابقه مزخرف ثانیه ها دست به دست و سایت به سایت می چرخد. این بار رسانه ملی و کامران نجف دست به کلید!  شدند و در مملکتی که چهره و حتی اسم دزدها و مختلس های میلیاردی از قداستی دست نیافتنی برخوردار است و همه تلاشها برای حفظ آبروی آنهاست ،  آبروی دو انسان بیگناه را عین آب خوردن ریختند و ثابت کردند که  ما انسانها هیچ فرقی نکردیم و فقط ابزارهای آزارمان به روز شده است.

دیر زمانی خاله زنک ها ازسر بیکاری آبرو می بردند و حالا رسانه ملی از سر بی عاری!

احتمالا سیل متلک ها و کنایه هایی است که به سمت این دو بخت برگشته می آید.شاید بتوانند تحمل کنند وشاید هم به روحیاتشان و به شخصیتشان آسیب های جدی وارد شود.

ماموریت سال بعدت شروع شد احسان جان ، خاله زنک ها هنوز هستند و قربانیانشان... پیدایشان کن و نجاتشان بده...

 باید ممنونشان باشی که به این زیبایی برایت سوژه می سازند ...



پ ن : این اتفاق، این سوال ها و این جواب های نامربوط چیز غریبی نیست... کافی است یکی از دوستان یا آشنایانتان دبیر آموزش و پرورش باشد و خواهش کنید که چنین خاطراتی را  از کلاسها و یا برگه های تصحیح شده اش برای شما تعریف کند تا متوجه شوید که اینگونه جواب دادن ها مثل نقل و نبات فراوان است ،نه به جنسیت ربط دارد نه به سن. معضل آموزش و پرورش این روزهاست و مجالی دیگر می خواهد و فرصتی بیشتر و البته مرثیه ایست برای خودش ...

 

  • محسن بیدی

ساعت 9 شب است. کشو مغازه را پایین کشیدم و هر دو تا قفل را هم زده ام .یک مشتری سر می رسد. مودم می خواهد . خیلی هم عجله دارد ؛ اورژانسی است و باقی قضایا ...  خسته ام و حال و حوصله باز کردن قفل ، بالا دادن کشو ، روشن کردن چراغ ها و در انتها تکرار برعکس این عملیات کسل کننده را ندارم اما با کمی اصرار مشتری کوتاه می آیم و کلید را توی قفل می چرخانم...

طرف هیچ اطلاعی از کار کردن با مودم، اینترنت و کامپیوتر ندارد. شرط می بندم حتی فرق مودم با گوشی موبایل را هم نمی داند. به هر زحمتی که هست بعد از چند سوال و جواب و البته کمی جنگ اعصاب ، مدل مناسبی را پیشنهاد می دهم.مشتری هم بعد از کلی چانه زدن 64 هزارتومان کارت می کشد و می رود.قیمت خرید مودم 61 هزار تومان است. فردا احتمالا شاپرک 3 هزار تومان سود این بیزینس را به حسابم واریز خواهد کرد.

ساعت 11 شب است . روی مبل راحتی دراز کشیده ام و شبکه نسیم نگاه می کنم. جناب خان وسط استودیوی خندوانه شلنگ تخته می اندازد. گوشی موبایلم زنگ می خورد. همان مشتری سر شبی است!! ظاهرا اول کار مشکل خورده و توقع دارد پشت تلفن مشکلش را حل کنم. با حوصله عجیبی این کار را انجام داده و راضیش می کنم . ارتباط قطع می شود... تا آن موقع جناب خان چند بار بندری خوانده!!!



یکی دو هفته است اشتها ندارم. به سرعت سیر می شوم و به همان سرعت هم وزن کم می کنم!! کار به خونریزی معده می کشد... وحشت می کنم. چون سابقه قبلی دارم با هزار بدبختی از یک متخصص گوارش وقت می گیرم. با دفترچه بیمه 30 هزار تومان پول ویزیت را پرداخت می کنم ودر مطب شیک دکتر به انتظار می نشینم.هنوز به کتابها و جزوه های درپیتی روی میز عسلی نگاه نینداخته و انتخاب نکرده، منشی صدایم می کند. با خوشحالی و البته کمی تعجب از اینکه به این زودی نوبتم شده به داخل اتاق کناری راهنمایی می شوم. خبری از دکتر نیست... کسی که من را ویزیت می کند یک خانم دانشجو است که ظاهرا دوره تخصص را می گذراند! با دقت شرح حالم را می گیرد و با همان دقت هم می نویسد.این کار را با درج کوچکترین جزییات صحبتهایم انجام می دهد. شک ندارم که اگر کد ملی ، رشته تحصیلی و غذای مورد علاقه ام را هم بگویم یادداشت می کند!! تخلیه اطلاعاتی می شوم و دانشجوی محترم هم به سراغ کارهای مهمترش می رود. "به همین صورت بمانید تا دکتر بیایند" همانطور که روی تخت و ملافه یک بار مصرف سفیدش دراز کشیده ام به سقف کاذب و موزاییک های مرتبش چشم می دوزم و سعی می کنم با تخیلاتم مشغول باشم تا گذر زمان را کمتر احساس کنم. بعد از نیم ساعت درب اتاق کناری باز شده و چشمم به جمال دکتر بعد از این! روشن می شود. با یک نگاه به وضعیت ظاهری و شرح حالم دستور آزمایش می دهد و دوباره به اتاق خودش بر می گردد. ظاهرا مریض های اصلی در اتاق کناری ویزیت می شوند!! تا اینجا برای من حدود 20 ثانیه وقت گذاشته است!

آزمایش را می گیرم و دوباره پیش دکتر می روم. این دفعه در اتاق اصلی هستم!! مذاکرات ایران با اتحادیه اروپا و شیطان بزرگ به نتیجه رسیده و دکتر هم سخت مشغول پیگیری اوضاع است. تقریبا بدون اینکه سرش را از روی نت بوکش که خیلی هم شیک بودبلند کند دستور آندوسکوپی میدهد. برای خالی نبودن عریضه دارویی هم برایم می نویسد و دوباره به نت بوکش خیره می شود. تا اینجا مجموعا دو دقیقه برایم وقت گذاشته...

روز بعد آندوسکوپی را در یک کلینیک خصوصی انجام می دهم.از شما چه پنهان، از بیمارستانهای دولتی می ترسم... علاوه بر اینکه آندوسکوپی را به شیوه مصری های باستان انجام می دهند خیلی هم شلوغ اند!! اینجا اما 10 دقیقه آندوسکوپی ، نیم ساعت بیهوشی و یک عکسبرداری ساده از مری ، معده و دوازدهه، 340 هزارتومان برایم آب می خورد که دویست هزارتومانش سهم همان دکتر آنلاین است!

همراه با جواب آندوسکوپی به مطب دکتر می روم. منشی اشاره می کند که اگر قصد دیدن دکتر را دارم باید دوباره ویزیت بگیرم. با مشاهده قیافه هاج و واج من جواب آندوسکوپی را می گیرد ، به اتاق دکتر می برد و خیلی سریع برمی گردد: "چیزی نیست داروی نوشته شده را تهیه و مصرف کنید" نگاهم به صفحه دفترچه می افتد دکتر دوباره همان داروی دیروزی را نوشته . حتی زحمت خواندن برگ قبلی دفترچه و نسخه دیروز خودش را هم نکشیده  است!!

.................................................................

پ ن :‌آدم عجیبی است این سلطان قابوس ... به نظر من جایزه صلح نوبل را با تمام احترامی که برای جواد ظریف و جان جان!! قائلم باید به پادشاه عمان بدهند !!

  • محسن بیدی

بعید می دانم تا به حال موقع  استفاده از موتورهای جستجو و مرور نتایج به دست آمده از آن، به تور سایت های تبلیغاتی نیفتاده باشید.

صفحات مزاحمی که با کپی قسمتی از مطلب مورد نظر شما و یا با تکرار یکسری کلمات کلیدی خاص، لابلای مطالب تجاری و بعضا بدردنخورشان موتورهای جستجو را فریب داده و باعث می شوند تا با کلیک روی لینک های نتایج جستجو، به جای رفتن به صفحه مورد نظرتان از ناکجاآبادی سردربیاورید که ساعت مچی ، عطر و ادکلن  بساط کرده و با انواع و اقسام وعده ها ، تخفیف ها وادعاهای پوچ ، به دنبال فروش اجناس بنجلش هست.

اکثر این سایت ها هم به گونه ای طراحی شده که اگر سهوا در یک قسمت صفحه کلیک کنید رفقایش را هم صدا می زند و در یک چشم به هم زدن  چندین صفحه وب با انواع و اقسام انیمیشن ها و swf های ریز و درشت، عینهو کارگران روزمزد سمج کنار خیابان در صفحه دسکتاپتان ظاهر می شوند تا بلکه سودی هر چند کم به جیب طراحان این بیزینس برود و البته تنها چیزی که این وسط مهم نیست اعصاب کاربربیچاره است که باید این پنجره های غریبه را، یکی یکی ببندد.

بنده هم از این تجارت به ظاهرسیاه بی نصیب نمانده ام و به این دلیل که عادت دارم به جای تایپ کردن اسم وبلاگم در کادر آدرس، نام آن را در گوگل جستجو کنم ، اکثر اوقات با همین مشکل مواجه می شدم : وب سایت های تبلیغاتی که مشغول فروش شال و روسری و دیگر اجناس کوچه بازاری بودند و در کنار آن یکی دو پست از مطالب وبلاگ من را ، نخوانده copy – paste کرده بودند.

این صفحات را همیشه با عصبانیت می بستم  و البته بسته به وضعیت روحی و روانیم شاید زیر لب ناسزایی هم حواله طراح و آرشیتکت این تجارت مزاحم می کردم.



بلاگفا اولین سرویس دهنده وبی بود که با آن آشنا شدم. همیشه یادآوری روزهای ابتدای کار با این سایت (سال 85) و وبلاگی که بعدا آن را حذف کردم، برایم یک نوستالژی تمام عیار است. آخرین وبلاگم در این سرویس دهنده قدیمی مربوط به سال 89 بود و روزنوشتهایی که تا اردیبهشت 94 ادامه داشت. تمامی پست ها را مستقیما در همان صفحه مدیریت وبلاگ تایپ می کردم و با خوش بینی کودکانه ای فضای مجازی را امن تر از هارد دیسک لپ تاپم می دانستم. این وضعیت حدود 6 سال ادامه داشت تا اینکه  بلاگفا در اواسط اردیبهشت امسال از دسترس خارج شد و بعد از نزدیک به دو ماه و بعد از تمامی وعده های پوچ و بی اساس که فقط  باعث دلخوشی بود،  بی سرو صدا برگشت اما با این تفاوت که آخرین مطلب وبلاگ من مربوط به بهمن 92 بود.

این یعنی نزدیک به 2 سال خاطره ، دو سال نوشته و دو سال زحمت ،بدون هیچ دلیل قانع کننده ای دود شده و به هوا رفته بود.

مات و مبهوت مانده بودم. از طرفی خودم را به خاطر بی خیالی و البته بی دقتی در گرفتن نسخه پشتیبان سرزنش می کردم و از طرف دیگر منتظر یک معجزه...

بلاگفا کماکان رو به قبله بود و هیچ امیدی به آن نمی رفت. بعد از یکی دو روز همان مطالب قدیمی را هم با هزار بدبختی باز می کرد و کلی ایراد داشت.

به دنبال راه چاره می گشتم که ناخودآگاه به یاد صفحات مزاحم تبلیغاتی افتادم.پیگیری سه یا چهار صفحه جستجو در Google و بررسی همان سایت های کذایی من را به چیزی که می خواستم رساند: هر کدام یکی دو پست از آخرین نوشته هایم را داشتند!!

با کمک صفحات تبلیغاتی که این بار با علاقمندی و شعف خاصی آنها را باز می کردم ،مطالب از دست رفته این دو سال را پیدا کردم و با یک کپی ساده، همه را به هارد سیستم انتقال دادم، کار تمام بود. یک نفس راحت کشیدم و مشغول مرور کردن آنها شدم.

الان مطالب در یک فایل docx کپی شده و مثل یک چینی تکه تکه است. هر تکه اش هم جایی است. نه تاریخ دارد و نه ترتیب. اما باز هم غنیمت است و این را مدیون همان صفحات مزاحم تبلیغاتی هستم. همان کارگران ساختمانی!!

همانها که یک روز با غیظ می بستمشان و البته شاید زیر لب ناسزایی هم می گفتم!!


  • محسن بیدی

کپی کمرنگ تر از اصل

یادداشتی درباره فیلم "از رییس جمهور پاداش نگیرید"

کمال تبریزی یک کارگردان کار بلد است. کسی که در سابقه فیلمسازی اش گزینه های زیادی برای مثال زدن وجود دارد.

مهر مادری ، لیلی با من است ، مارمولک و فرش باد نمونه های قابل ذکر از فیلم هایی هستند که برای یک بار هم که شده باید  آنها را دید. این وسط یک تکه نان( که یک فیلم خاص است و شخصا آن را خیلی دوست دارم) آخرین کار قابل بحث این کارگردان است و تبریزی بعد ازاین فیلم به ورطه سقوط افتاد . پاداش(همین فیلم) دونده زمین، طبقه حساس و در انتها طعم شیرین خیال فیلم هایی هستند که اگر به واسطه اسم کارگردان ، آنها را انتخاب و تماشا کنید، به طور حتم  ضرر خواهید کرد.

داستان این فیلم درباره‌ی یکی از مدیران میانی دولت (با بازی حسن معجونی) است که به مأموریت‌های خارجی متعدد می‌رود. تا این‌که در یک نوبت او را برای تشویق به سفر حج می‌فرستند و در این سفر او با حوادث مختلفی مواجه می‌شود. حوادثی که باید از یک فرد بی اعتنا به اعمال و فرائض دینی، یک معتقد به تمام معنا بسازد.

در این فیلم نیز مانند کارهای قبلی این کارگردان ابر و باد و مه خورشید و فلک دست به دست هم می دهند تا یک انسان شهوت پرست،ریاکار، دغل باز و البته مظلوم نما، هدایت شده و به سرمنزل مقصود برسد.

این شیوه تغییر و این امدادهای غیبی و فلسفه بافی های یک من چل غاز، هر چند در لیلی با من است و با کمی اغماض در مارمولک ،باور پذیر می نماید اما  در پاداش یک وصله ناجور است و به شدت توی ذوق می زند.

فیلم پر است از صحنه های زائد ، داستانک های فرعی نچسب و دیالوگ های بی مزه و بعضا مستهجن که در ژانر اختصاصی خودش : یعنی "کمدی سخیف" ،  سه گانه اخراجی ها به مراتب از آن بهتر است.

فیلمنامه ای بسیار ضعیف ،بازیهایی به مراتب ضعیف تر، شخصیت پردازی هایی مضحک به همراه لوده بازیها و سکانسهای مزخرفی که بیشتر سوهان روح هستند تا صحنه های تولید شده توسط یک فیلمساز ممتاز، همه با هم تشکیل ارکستری را می دهند بدون رهبر که در این بین هر کس ساز خودش را می زند و شنونده بخت برگشته می ماند که سالن نمایش را ترک کند و یا به انتظار تمام شدن این آوای ناموزون بنشیند تا بتواند یک نفس راحت بکشد.

کارگردان فیلم با ارائه انواع و اقسام لغات، جملات و دیالوگ های دم دستی از شعر،عرفان، فلسفه ، سکس و هر دست آویز دیگر، سعی عجیبی در خنداندن بیننده دارد. اما زهی خیال باطل، چون در طول نمایش فیلم به جز در چند مورد معدود، چیز دندان گیری از کار در نیاورده است.

این روزها فیلم خوب ایرانی مثل جنس باکیفیت ایرانی ظاهرا دست نیافتنی شده و کیمیایی است برای خودش.

متاسفانه عادت کرده ایم به دیدن فیلمهای بسیار بد از کارگردان های خوب.

بعد از محمد حسین لطیفی و افتضاحی که در اسب سفید پادشاه داشت حالا نوبت کمال تبریزی است و دستپخت بدمزه اخیرش.

به من که نچسبید. توصیه می کنم شما هم وقت با ارزش خودتان را تلف نکنید و اگر قصد خندیدن دارید شباهنگام ، روی کانال نسیم -همین سیمای وطنی بی مزه خودمان- یکی از استندآپ کمدی های خندوانه را نگاه کنید. مطمئن باشید بهتر است.



پ ن: امروز شنیدم که بیلبورد تبلیغاتی این فیلم را در تهران پایین کشیده اند. عاملان افسار گسیخته این اتفاق، از هر قماشی که باشند به نفع این فیلم کار کرده اند.چرا که یکی از فاکتورهایی که فروش بالای یک فیلم را در این مملکت تضمین می کند ، پاره کردن بیلبورد است!!

  • محسن بیدی

این روزها نماد پیشرفت این مملکت "انرژی هسته ای" است. همانطور که روزگاری "سد سازی" بود.

 قبل از انرژی هسته ای و قبل از بحث های مربوط به غنی سازی و کیک زرد و سانتریفیوژ ( که هیچوقت از معنی آنها سر در نیاوردم و حتی نمی دانم که املای واژه سوم را درست نوشتم یا نه!!) و قبل از همه اینها در دهه 60 و 70 و حتی به نوعی در سالهای اخیر سد سازی نماد علم و تکنولوژی مدیرها ، مهندس ها و متخصصین این مملکت بود.

خوب یادم هست روزهای دبیرستان را و آن کلیپ معروف که دو برادر دو قلو – یکی جبهه رفته و دیگری دانشجوی مهندسی- که نقش هر دوی آنها را میرزا حسن خان جوهرچی بازی می کرد و این دو قلوهای یکسان، که یکی نماد جان فشانی و دیگری نماد متخصصین این مملکت بودند بعد از چند سال دوری و بی خبری ، بر روی تاج یک سد عظیم ( که یحتمل قل مهندس!!  آن را ساخته بود) به هم می رسیدند و در آغوش هم  به روزهای خوب آینده فکر می کردند.

 دولت 8 ساله هاشمی نماد سازندگی بودند و همه هویت این سازندگی چیزی نبود جز سد سازی که به آن افتخار می کردیم و به رتبه تک رقمیمان در دنیا می بالیدیم.

سرآمد همه این ها هم سد "گتوند" بود سدی که با میلیارد ها تومان هزینه مربوط و میلیاردها دلار هزینه نامربوط بر روی رود کارون زده شد و با ارتفاع تاج 180 متر و ابهتی که هر بیننده ای را به تحسین وامی داشت، پر خرج ترین پروژه سد سازی ایران شد و قرار بود نماد سد سازی این مملکت نیز باشد.

البته این یک طرف  سکه بود. روی دیگر این سکه زنگ زده التماس ها و فریاد های متخصصین و کارشناسان دلسوز این مملکت بود که این پروژه را به علت همجواری با یک معدن نمک ، زیرآب رفتن  بسیاری از آثار باستانی و قبرستان های تاریخی و آواره کردن مردم چند روستا ، شکست خورده می دانستند و فریادشان به فلک می رسید و التماس هایشان هر ظالمی را به تامل وا میداشت.  اما دریغ از گوش شنوا...

سد گتوند با وجود همه این حرف و حدیث ها،و با بی اعتنایی به همه این فریاد ها ، در دولتی که متخصص افتتاح پرو‍ژه های معلول و بی پدر و مادر بود در مرداد 90 افتتاح و آبگیری شد و در اندک زمانی یک کوه نمک 17 میلیون تنی را بلعید و به دو ماه نرسیده  چنان شور شد که فاتحه کارون و کشاورزی و اکوسیستم منطقه را یکجا خواند و  چند طرح شتاب زده میلیاردی دیگر را هم باعث شد و همان راست قامتان دیروز ومتخصصین سد ساز و البته لجباز، امروز به دنبال راهی می گردند که هر چه سریعتر – قبل از گسترش هر چه بیشتر ابعاد فاجعه -  سد را خراب کنند و تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل ...



این روزها همه جا صحبت از انرژی هسته ای و مذاکرات مربوط به آن است.

 در این چند سال کم نبوده اند قطعنامه ها و بیانیه هایی که ما را از ابتدایی ترین حقوقمان در دنیا محروم کرده است. کم نبوده اند تحریم های ظالمانه ای که به علت ندانم کاری مسئولین وضع شده و خرج های گزاف بی مورد می تراشند.انرژی هسته ای کالایی است که تا به حال برای این مملکت خیلی خرج برداشته ، بسیار بیشتر از ارزش واقعی آن در دنیای مدرن امروز و البته فشار آن هم طبق معمول روی طبقه مستضعف جامعه بوده است.طبقه بی زبان و مظلومی که هزینه  تمام برنامه های بلند پروازانه و خیالبافی های کودکانه مسئولین این مملکت را با گشاده دستی از جیب خالی اش و از سهم زن و بچه اش پرداخت می کند و دم هم نمی زند.

طبقه فرودستی که مادر خرج ولخرجی های دولت است و در برابر همه  بریز و بپاش ها ، خرج های بیهوده و بد حسابی هایش، بزرگوارانه لبخند می زند.

بنده نه سر پیاز هستم و نه ته آن. نه معنای کیک زرد را می دانم و نه مزه اورانیوم غنی شده را ...

 فقط این روزها جماعتی را می بینم که بدون هیچ بینش علمی ، سیاسی و اقتصادی به خیابانها می ریزند و فک می زنند ...  دهانشان هوا را آلوده می کند و ماژیک هایشان کاغذ و شومیز را ...

خدا کند انرژی هسته ای و دیگر طرح های ریز و درشت این مملکت چاههای بی آبی نباشند که فقط برای عده ای نان دارد...

خدا کند که حق با این جماعت باشد و تاریخ دوباره تکرار نشود ...

  • محسن بیدی

پنجشنبه هفته گذشته فیلم از هم گسیختگی(DETACHMENT) را دیدم. به موازات دغدغه هایی که معمولا بعد از دیدن یک فیلم (حتی یک فیلم ضعیف مثل همین فیلم تونی کِی) دارم به این فکر می کردم که زندگی بازی های عجیبی دارد...

اطراف من پر است از انسانهایی که با دیدن نوستالژی های گذشته شان  آه می کشند و برای  خاطرات قدیمی شان هم گریبان چاک می دهند. ولی واقعیت چیز دیگری است. همه اینها با لذت بردن از امکانات زمان حال و تصور معضلات دوره های گذشته ، خوشحالند و البته به خودشان می بالند که در این دوران  زندگی می کنند( دوره ای  که ظاهرا انفجار تکنولوژی است و هر دم از این باغ بری می رسد...)

اما حقیقت ماجرا چیست ؟ مگر تکنولوژی برای ما چه کرده است؟

مگر غیر از این است که موبایل و تبلت به دستمان داده تا از همه چیز و همه جا با خبر شویم ؟

مگر غیر از این است که فاصله ها را کم کرده ، دشواریها را آسان کرده و زمان را کوتاه؟

مگر غیر از این است که هر چه هست برای کم کردن زحمت ماست و هر چه هست برای کمتر راه رفتن است و کمتر ایستادن و کمتر منتظر شدن ؟

کانالهای مختلف تلویزیونی و ماهواره ای ، لپ تاپ ها و کامپیوتر ها ، تردمیل ها و تن تاک ها ، دیجی کالاها و فروشگاههای مجازی، اینترنت بانک ها و پیک موتوری ها و دیگر پدیده های تکنولو‍ژی، همه و همه اصرار عجیبی دارند تا در خانه ات و روی مبل راحتی ات بنشینی و جم نخوری  تا همه کارها خودش انجام شود بدون اینکه دست به سیاه و سفید بزنی !!

امروزه انسانها در چهارچوب هایی به اسم آپارتمان و در زیستگاهها و برج های که بیشتر به جعبه های روی هم گذاشته می ماند تا جایی برای زندگی، خیلی به هم نزدیکند و خیلی از هم  دور ...

تحصیلشان ، تفریحشان و  گعده هایشان در اینترنت است ،  کتاب و مجله شان pdf است و  حتی صدقه شان را هم اینترنتی می دهند.

وظایفشان را و دلخوشی هایشان را به تکنولوژی می سپارند و بعد از اینکه چند صباحی از بی مصرفی و بیکاری رنج بردند تعجب می کنند که چرا به پوچی می رسند!!

مسابقه ای برپا کرده اند به عظمت تمام دنیا ... همه  می دوند ،عجله دارند و از هم سبقت می گیرند نه مقصدی است و نه هدفی.

تنها زمانی به خودشان می آیند که روبان انتهای مسیر را و در حقیقت طناب زندگیشان را پاره کرده اند !!

........................................................

چه بدبیاری است اگر به خط پایان برسی و آنوقت متوجه شوی که هر چه دشت کرده ای در طول مسیر بوده است و این طناب انتهایی برای همه هست !!

چه بدبیاری است اگر مرگت برسد و یک شب زیر آسمان پر ستاره و بر روی بستر زمین نخوابیده باشی...

چه بدبیاری است اگر بمیری و با سبزه ها و گل ها حرف نزده باشی ... با پروانه ها رفاقت نکرده باشی...

چه بد بختی اگر به همنوعت کمک نکرده باشی ، اشک دلشکسته ای را پاک نکرده باشی...

اگر لبخندی بر لبی ننشانده باشی... مهر نورزیده باشی و عاشقی نکرده باشی...

کاش روزی برسد که همه ما تکان بخوریم ... آنقدر که از این منگی بی انتها بیرون بیاییم و  بفهمیم کجا هستیم ، چه می کنیم و به کجا می رویم؟

کاش بفهمیم زندگی را و طعم اصیل و فراموش شده آن را و این معجون تهوع آوری را که تکنولوژی در این دنیای پر از دروغ به قیمت همه عمرمان به ما قالب کرده ، دور بریزیم و ظرفش را هم آب بکشیم...



پ ن :  البته ذکر یک نکته خالی از لطف نیست : اینکه ایرانی ها در فحاشی موجود در شبکه های مجازی ، آماری خیره کننده  دارند و در کسری از زمان وب سایت یا صفحه شخصی فرد مورد نظر را به انواع و اقسام فحش ها و تهدید ها آراسته می کنند. حمله هایشان به صفحات شخصی فرد بخت برگشته، کاملا سازمان یافته و البته خود جوش است و قدرت تخریبی آن هم کمتر از یک لشکر ملخ نیست!

ما ایرانی ها همان بهتر که پشت لپ تاپ ها و اسمارت فون هایمان و البته روی کاناپه هایمان باشیم و حضوری کل کل نکنیم وگرنه آمارهای پزشکی قانونی در مورد نزاع و ضرب و جرح ، باز هم بالاتر می رفت !!


  • محسن بیدی

روزهای آخر بهار است و بهترین زمان برای لذت بردن از دوچرخه سواری ...

هر چند این تفریح، در خیابان های شلوغ و درهم مشهد با سرعت گیر ها و چاله های کوچک و بزرگ و معدود مسیرهای دوچرخه ای که به پارکینگ ماشین ها یا جولانگاه موتورسیکلت ها تبدیل شده اند و البته با راننده های  مست و عجولش - که به دوچرخه سوار فقط به چشم یک مزاحم نگاه می کنند -  و خیلی موارد آزار دهنده دیگر، کمتر از خودکشی نیست اما باز هم لطفی خاص دارد و لذتی محفوظ!!

البته دردسرهای عظیم دیگری هم هست. فی المثل کافی است در هنگام رکاب زدن پشت سر یک اسکانیای شرکت اتوبوسرانی باشید تا در موقع شتاب گرفتن این غول خیابان، در یک چشم به هم زدن به یک حاجی فیروز تمام عیار مبدل شوید.

یا اینکه یک پراید روغن سوز با دود آبی – که این روز ها کم نیست-  جلویتان قرار گرفته  و با همان شتاب و سرعت شما براند تا با استشمام بوی نفت خام و گازوییل به اواخر دهه 60 سفر کنید!!

بدبختی دیگر این است که عابرین عزیز هم در پیاده رو به چشم یک مزاحم به تو نگاه می کنند و هر چه فریاد است بر سرت می کشند و به قول معروف از اینجا رانده و از آنجا مانده ...

دوچرخه در این سرزمین و البته در این شهر بی صاحب، بد جوری مظلوم و تو سری خور است و سوار شدن و راندن آن در این روزها اعصابی آرام می خواهد و جگر شیر ...

........................................................................

امروز بعد از قرار گرفتن در پشت یکی از همان پراید های کذایی نگاهم به شیشه عقب ماشین افتاد و جمله ای بزرگ با این مضمون: برای تعجیل در فرج امام زمان صلوات!!

از آنجا که در حین خواندن این جمله نغز مشغول فیض بردن از دود آبی خارج شده از اگزوز آن ارابه سفید رنگ بودم ، توقف کردم تا کمی مشاعرم را به دست بیاورم  و ناخودآگاه کنار خیابان و در همان هوای آلوده به هپروت فرو رفتم!!

....................................................................

ایام شعبانیه است و همه جا صحبت از امام زمان ... همه سعی می کنند خودشان را منتظر نشان دهند. اما متاسفانه این انتظار مبدل به همان کارهای روتین و عادتهای روزمره ما شده است که دور هم جمع می شویم ، گریه می کنیم ، می خندیم ،شیرینی و شربت و دود اسپند و خیابانهای فرش شده با لیوان های پلی اتیلنی و باقی قضایا ...  اسمش را هم گذاشته ایم شور حسینی یا شور مهدوی !!

اما من فکر می کنم که به جای این شیرینی ها و شربتها و به جای خیمه ها و طاق نصرت ها و به جای همه اینها بهتر بود آن راننده پراید موتور ماشینش را تنظیم می کرد و آن مسئول وضعیت مصرف سوخت خودروها را،  تا ملت بیچاره همینطور ذرات سمی معلق نبلعند و یکی یکی روی تخت بیمارستانها نیفتند.

بهتر بود آن کشاورز بین سم زدن به محصولاتش با تخمه شکستن های گاه و بیگاهش فرق می گذاشت و هر وقت که دلش می خواست بطری سم را روی جالیز خربزه و خیارش خالی نمی کرد.

بهتر بود آن معلم عزیز از سر دلسوزی و یا بی حوصله گی ( برای اینکه حوصله امتحان مجدد را ندارد و یا اینکه آمار قبولی مدرسه بالا برود و یا خدای نکرده پیشنهاد های وسوسه انگیز مالی ) به دانش آموزی که درس بلد نیست نمره قبولی نمی داد و آن استاد دانشگاه هم و آن مربی و مدرس هم ؛ تا جامعه پر از مدرک گرفته های بی خاصیت و بیسواد نمی شدو با این سرعت سرسام آور به قهقرا نمی رفت.

بهتر بود مردم به جای همه این احوالپرسی های ظاهری و ماچ و بوس های ریاکارانه ، کمی آستانه تحملشان را در برخورد با یکدیگر بالاتر می بردند تا با اندک چیزی به هم نپرند و سر از پزشکی قانونی درنیاورند!!

بهتر بود ...

خیلی چیزها بهتر است اما از آنجا که برای جامعه امروز ما ، کار بهتر، همان دم دست ترین و راحت ترین است، اطراف ما پر شده است از شیرینی به دستانی که تا دلتان بخواهد حق الناس به گردنشان است و فکر می کنند با همان جعبه شیرینی بهشت را برای خودشان خریده اند.

و البته پر شده است از شیرینی خورانی که با خوردن یک لیوان شربت و چند شیرینی ، فکر می کنند که دنیا گلستان است ما بهترین انسانهای روی زمینیم و با دیدن این صحنه ها، اشک در چشمانشان حلقه می زند.

 و باز فردا خواهد شد و صدرنشینی در سوانح جاده ای در جهان  ( بیست هزار کشته در سال)  و داشتن آلوده ترین شهرهای دنیا و آمار وحشتناک نزاع و درگیری خیابانی (600 هزار نفر در سال) و البته مصرف بی رویه سموم و آفت کش های گیاهی و سونامی سرطانی که به گفته کارشناسان در راه است و روسیاهی های دیگری که به ذغال خواهد ماند...

و ما که مانده ایم قسم حضرت عباس را باور کنیم یا دم خروس را



پ ن 1:   عکس فقط جنبه تزیینی داشته و هیچ ارتباطی با متن ندارد!!

پ ن 2:   تابستان نیست ولی هوا بس ناجوانمردانه گرم است!!

پ ن 3:  فیلم interstaller هم یک شاهکار است ... باید دوباره ببینمش.

پ ن 4: بلاگفا هنوز به هوش نیامده ... البته انتظار فقط به نیت رونوشت از مطالب قبلی در این چند سال اخیر و انتقال آن به این وبلاگ است و گرنه من و وبلاگداری در بلاگفا؟ دیگه حرفشم نزن!!

  • محسن بیدی

دوباره مهمان ارتفاعات زیبای هزار مسجد بودم و طبیعت به اصطلاح طلبید!!

با چند همسفر عزیز و دوست داشتنی از ژرف شروع کردیم و بعد از دو روز و بیش از بیست ساعت کوهنوردی و پیمایش دره و رودخانه به روستای درونگر یا ایده لیک رسیدیم.

تفنگ دره یا دره سیستان یک جای بکر و دست نخورده است به این علت که با ماشین ، موتور و حتی چرخ هم نمی توان وارد آن شد. مسیرش خوشبختانه فنی است و صعب العبور و دسترسی به آن کار هر کسی نیست و همین سند آزادی این منطقه شده است.

متاسفانه کافی است جایی در این مملکت زیبا و چشم نواز باشد و دسترسی به آن هم آسان... آنوقت است که بساط قلیان های میوه ای ، جوجه کباب های آماده و زباله های مشمئز کننده اعصابت را به هم می ریزد و مثل یک پرده زمخت و بد رنگ جلوی پنجره سحر آمیز طبیعت را می گیرد.

کافی است جایی سهل الوصول باشد تا یک عده مریض که بودن در یک زباله دانی با یک طبیعت بکر چندان توفیری برایشان ندارد مثل مغول ها به آنجا بریزند و بشکنند و بسوزانند و غارت کنند و کاملا به گند بکشند.

کافی است جایی بکر باشد و خبرش را صدا و سیما یا مجلات پخش کنند آنوقت یک عده  انسان نما ی بی فکر اگر جاده داشته باشد می روند و فاتحه اش را می خوانند ( مثل لاله های واژگون سی سخت) و اگر نداشته باشد به دنبال هر نماینده مجلس و یا مسئول بی فکر دیگری  می افتند تا با بهانه های واهی مجبورشان کنند به جاده کشیدن ، ساخت و ساز و به گند کشیدن آن طبیعت بی دفاع ( بلایی که هر لحظه ممکن است بر سر جنگل ابر یا قله دماوند بیاید)

طبیعت های بکر مثل یوزپلنگ های مظلوم ایرانی به خاطر وجود مدیرهای بی لیاقت و انسانهای بی مسئولیت روز به روز کمتر و نایاب تر می شود و متاسفانه نسلشان در حال انقراض است.

..................................................................

دره سیستان یک محوطه صعب العبور بین روستاهای ژرف ، سینی ، ایده لیک ، خاکستر و خرکت است و بسیار زیبا و چشم نواز...

این دره معجونی است از آبشارهای کوچک و بزرگ ، مرتع ها ی سر سبز و چشمه های بسیار گوارا که هر کدام از دیگری زیباتر است.

درختان کهنسال ارس با گیاهان معطری مانند کاکاتو ، آویشن ، چای کوهی و گونه های دیگری که فقط به قیافه می شناسمشان!! چنان عطری به هوا داده اند که وصف نشدنی است.

اینجا برای لذت بردن کافی است کنار رودها و آبشارهایش بنشینی و ضمن نگاه به طبیعت سحر آمیز ، مشتی آب به صورت بزنی و به سمفونی زنده و کمیابی گوش کنی که حاصل همکاری آب و باد و صخره و بلبلان است و همین برای مست شدن کافی است.

اینجا لنز دوربین را به هر طرف که متمایل کنی و شاترش را فشار دهی،حاصل کار یک کارت پستال تمام عیار است.



پ ن 1: مسیر برگشت از ایده لیک تا مشهد بر حسب تصادف با یک انسان شریف ، خوش اخلاق و البته پا به سن گذاشته آشنا شدیم و حاصل کار همسفر شدن با این مرد خوش صحبت  تا مشهد و با وسیله ایشان  بود که خیلی چسبید ...

پ ن 2: ورود به دره سیستان و یکی از کوچه آب های داخل دره ، دو تصویر زیبا خاطره انگیز بود و حالا حالا ها در یادم خواهد ماند.

پ ن 3: هیچکدام از همسفر ها تجربه پیمایش این مسیر را نداشتند. صعب العبور بودن دره ، آبشارهایی که رد شدن از آنها بدون طناب امکان پذیر نبود و تنها بودنمان در این مکان وسیع و شگفت انگیز  هیجان زیادی داشت که البته با چاشنی "ترس" همراه بود و حسابی غدد فوق کلیوی جمع را به ترشح آدرنالین وادار کرد!!


  • محسن بیدی