یادم هست دوران کودکی دوچرخه دسته بلندی در خانه مان داشتیم که ظاهرا اخوی بزرگ مان در جریان یک تصادف عجیب آن را از کمر به دو نیم کرده و در گوشه حیاط انداخته بود.از طرفی من هم ده سالم بود و هنوز دوچرخه نداشتم. هر چند در خانواده صمیمی ما پوشیدن لباس نو و داشتن وسیله های نو یک آرزو نبود. اما از آنجایی که سومین فرد متولد شده در این خاندان بودم همیشه بودند لباس ها و وسایلی که از دو برادر قبلی به ارث می رسیدند و البته من هم با پوشیدن و یا داشتن آنها هیچ مشکلی نداشتم.(از همان کودکی انسان متواضعی بودم!!) و به همین صورت آن دوچرخه تاناکورایی و پهلو شکسته نیز قسمت من شد و جای هیچ چک و چانه ای هم نداشت، مملکت درگیر جنگ بود و ملت نیز معطل جنس های کوپنی ، مایحتاج مردم کم بود و جیب ها خالی . دوچرخه هم چیزی نبود که بتوان با یک عشوه دخترانه یا التماس ها و داد و بیداد های پسرانه، پدر را ملزم به خرید آن کرد. کم بود و گران و مبلغ آن در سبد هزینه های خانوار به شدت بالا بود . به همین دلیل بدون هیچ ناز و ادایی ، همان را قاپیدم و صاحبش شدم.
دوچرخه ام ، بسیار دوست داشتنی بود. طلایی رنگ و دقیقا سایز من، از آن دوچرخه های دسته خرگوشی که چرخ عقبش بزرگتر از جلویی اش بود و زین کشیده ای داشت و مطابق مد بود!! هر چند گوش هایش زیاد بلند نبود اما خوش رکاب بود و روان ، تنها عیبش همان شکستگی وحشتناک کمرش بود که بد جوری توی ذوقم می زد. از آنجا که عاشق دوچرخه سواری بودم به صرافت درست کردن و سوار شدنش افتادم و به هر دری زدم تا آن تنه کذایی را سرپا کنم! جوشکارهای محله ما هر هنری را که بلد بودند به نوبت روی این دوچرخه پیاده کردند. زور می زدند، عرق می ریختند وکارشان را ضمانت می کردند و من هم خوشحال روی دوچرخه می پریدم و شروع به رکاب زدن می کردم. اما با افتادن در اولین دست انداز، دوچرخه طلایی رنگ و خوشگل من به دو نیمه تبدیل می شد و آه از نهاد من بر می آمد.
سالهای بعد و در دوران دبیرستان یک دوچرخه کورسی بازسازی شده !! سوار می شدم و دیگر به آن دوچرخه مظلوم و دوست داشتنی که همیشه خدا از گوشه حیاط به من چشمک می زد، توجهی نمی کردم ، چرا که آن کورسی مونتاژ شده هم مکافات هایی داشت!!
با رفتن من به دانشگاه ؛ نوبت برادر کوچکم بود که روی دوچرخه های به یادگار مانده از من تمرین کند و به دنبال سواری گرفتن از آن اسب های چموش باشد. نمی دانم که موفق بود یا نه؟!!
بعد از فارغ التحصیل شدنم از دانشگاه ،دیگر آن دوچرخه طلایی رنگ را ندیدم. نمی دانم که سرانجامش چه شد. کجا رفت و الان کجاست؟! اما یادم هست که کمر شکسته اش همیشه مایه دردسرم بود و زنجیر انداختنهای گاه و بیگاهش ، سوهان روح. بماند که با همان دوچرخه فکسنی چه مسیر هایی را که رکاب نزدم و چه رویاهایی را که به واقعیت تبدیل نکردم!!
این روزها که با دوچرخه های مختلف به مسافرت های کوچک و بزرگ می روم گاهی اوقات هوس همان دوچرخه قدیمی را می کنم. هوس نوارپیچی و البته جوشکاری دوباره اش را، هوس سوار شدن و گردشی دوباره در کوچه های خاطره انگیز کودکی ... آن دوچرخه با همه خاطرات بد و خوبش ، برای من یک نوستالوژی شیرین است که البته طعم گس آن هم تا ابد با من خواهد بود...
پ ن : جالبه که هنوز هم دست و دلم به خرید دوچرخه نو نمیره!! هر چی برای خودم خریدم دست دوم (البته تمیز) بوده ... از جمله همین که الان دارمش!! بماند که برای شهاب تا الان دو تا چرخ خریدم و هر دو تا هم نو!!
پ ن 2: در نسل سوخته بودن دهه پنجاهی ها هیچ شکی نیست!!
پ ن 3 : و ایضا در خوش شانس بودن دهه هشتادی ها!!