رست بیف با سس اضافه

گاه نوشت از خاطراتی که کمی پر رنگ ترند

رست بیف با سس اضافه

گاه نوشت از خاطراتی که کمی پر رنگ ترند

یادم هست دوران کودکی دوچرخه دسته بلندی در خانه مان داشتیم که ظاهرا اخوی بزرگ مان در جریان یک تصادف عجیب آن را از کمر به دو نیم کرده و در گوشه حیاط انداخته بود.از طرفی من هم  ده سالم بود و هنوز دوچرخه نداشتم. هر چند در خانواده  صمیمی ما پوشیدن لباس نو و داشتن وسیله های نو یک آرزو نبود. اما از آنجایی که سومین فرد متولد شده در این خاندان بودم همیشه بودند لباس ها و وسایلی که از دو برادر قبلی به ارث می رسیدند و البته من هم با پوشیدن و یا داشتن آنها هیچ مشکلی نداشتم.(از همان کودکی انسان متواضعی بودم!!) و به همین صورت  آن دوچرخه تاناکورایی و پهلو شکسته نیز قسمت من شد و جای هیچ چک و چانه ای هم نداشت، مملکت درگیر جنگ بود و ملت نیز معطل جنس های کوپنی ، مایحتاج مردم کم بود و جیب ها خالی . دوچرخه هم چیزی نبود که بتوان با یک عشوه دخترانه یا التماس ها و داد و بیداد های پسرانه، پدر را ملزم به خرید آن کرد. کم بود و گران و  مبلغ آن در سبد هزینه های خانوار به شدت بالا بود . به همین دلیل بدون هیچ ناز و ادایی ، همان را قاپیدم و صاحبش شدم.

دوچرخه ام ، بسیار دوست داشتنی بود. طلایی رنگ و دقیقا سایز من، از آن دوچرخه های دسته خرگوشی که چرخ عقبش بزرگتر از جلویی اش بود و زین کشیده ای داشت و مطابق مد بود!!  هر چند گوش هایش زیاد بلند نبود اما خوش رکاب بود و روان ، تنها عیبش همان شکستگی وحشتناک کمرش بود که بد جوری توی ذوقم می زد. از آنجا که عاشق دوچرخه سواری بودم به صرافت درست کردن و سوار شدنش افتادم و به هر دری زدم تا آن تنه کذایی را سرپا کنم! جوشکارهای محله ما هر هنری را که بلد بودند به نوبت  روی این دوچرخه پیاده کردند. زور می زدند، عرق می ریختند وکارشان را ضمانت می کردند و من هم خوشحال روی دوچرخه می پریدم و شروع به رکاب زدن می کردم. اما با افتادن در اولین دست انداز، دوچرخه طلایی رنگ و خوشگل من به دو نیمه تبدیل می شد و آه از نهاد من بر می آمد.

سالهای بعد و در دوران دبیرستان یک دوچرخه کورسی بازسازی شده !! سوار می شدم و دیگر به آن دوچرخه مظلوم و دوست داشتنی که همیشه خدا از گوشه حیاط به من چشمک می زد، توجهی نمی کردم ، چرا که آن کورسی مونتاژ شده هم مکافات هایی داشت!!

با رفتن من به دانشگاه ؛ نوبت برادر کوچکم بود که روی دوچرخه های به یادگار مانده از من تمرین کند و به دنبال سواری گرفتن از آن اسب های چموش باشد. نمی دانم که موفق بود یا نه؟!!

  بعد از فارغ التحصیل شدنم از دانشگاه ،دیگر آن دوچرخه طلایی رنگ را ندیدم. نمی دانم که سرانجامش چه شد. کجا رفت و الان کجاست؟! اما یادم هست که کمر شکسته اش همیشه مایه دردسرم بود و زنجیر انداختنهای گاه و بیگاهش ، سوهان روح. بماند که با همان دوچرخه فکسنی چه مسیر هایی را که رکاب نزدم و چه رویاهایی را که به واقعیت تبدیل نکردم!!

این روزها که با دوچرخه های مختلف به مسافرت های کوچک و بزرگ می روم گاهی اوقات هوس همان دوچرخه قدیمی را می کنم. هوس نوارپیچی و البته جوشکاری دوباره اش را، هوس سوار شدن و گردشی دوباره در کوچه های خاطره انگیز کودکی ...  آن دوچرخه با همه خاطرات بد و خوبش ، برای من یک نوستالوژی شیرین است که البته طعم گس آن هم تا ابد با من خواهد بود...


                          

 

پ ن : جالبه که هنوز هم دست و دلم به خرید دوچرخه نو نمیره!! هر چی برای خودم خریدم دست دوم (البته تمیز) بوده ... از جمله همین که الان دارمش!! بماند که برای شهاب تا الان دو تا چرخ خریدم و هر دو تا هم نو!!

پ ن 2: در نسل سوخته بودن دهه پنجاهی ها هیچ شکی نیست!!

پ ن 3 : و ایضا در خوش شانس بودن دهه هشتادی ها!!

نظرات (۸)

من یه دوچرخه قرمز داشتم که تعاونی اداره پدرم داده بود...دنیایی داشتم باهاش...یادش به خیر

خدا برای پسرتون نگهتون داره.الحمدالله الان دارید میخرید اونم بازی کنه پدر لذت برده دیگه...قدیمم خب نداشتن و هیچ پدر ومادری نیست که بخواد بهترینو خرج نکنه برای بچه هاش ولی خب بچه های قدیم به قول شما سوختن.
پاسخ:
کاملا درست می فرمایین ...
اون موقع ها خدایی پدرم کم نذاشت اما اوضاع یه مدلی بود ... کمبود بود، ولی در هر صورت خوب بود!
البته ما هم این وسط سوختیم !!!
  • ابوالفضل ...
  • منم تنها دوچرخه ای که توی زندگیم داشتم از همون دوچرخه قرمز های خانوم بیست و دو بوده که اتفاقا اون رو هم بابام قسطی از تعاونیش خریده بود! خوب یادمه روش نوشته بود BMX !!!
    جدا از اینکه بعد من به برادرام به ارث رسید، بعدشم توی فامیل دست به دست شد و خاطره ی چند تا از بچه های دیگه هم شد حتی آخریش رو یادمه که پسر دایی دهه هشتادیم بود. هرچند الان نمی دونم سرنوشتش چی شد که این آخریا وضع خوبی نداشت...
    خب گفتم که این اولین و آخرین دوچرخه ام بود چون توی راهنمایی زانوم یه مشکلی پیدا کرد. (یه بیماری مقطعی نوجوونای در حال رشد) که دوچرخه سواری رو برام رویا کرد. که اگر هر از گاهی هم دوچرخه دماوند پسرعموم رو سوار می شدم. درد شدید زانو رو هم باید تحمل می کردم...
    هیچ وقت یادم نمی ره صبح های خلوت جمعه تا کجاها که با دوچرخه ی قرمزم نمی رفتم. و حسرت پیاده رفتن به دبیرستان برخلاف اکثر بچه ها، که بعدا عادت شد و فراموشش کردم.
    هرچند ده دوازده سال سال پیش یه مدت برای رفتن به سر کار تابستونی مجبور به استفاده از دوچرحه شدم، اونم عاریتی. ولی نه عشقی برام داشت و نه دیگه بعد اون جریان سوار دوچرخه شدم...
    پاسخ:
    اون bmx ها رو دقیقا یادمه ...
    یادش به خیر ... اون قدیم ها جنس ها هم بیشتر عمر می کرد نه مثل الان که زپزتیه و سریع زهوارش در میره...
    ان شاءالله مشکل زانو هم برطرف بشه یه ماجراجویی حسابی بری با دوچرخه ...

    اولین دوچرخه من شبیه به این عکس بود مخصوصا صندلی و فرمونش. برادرام یه دوچرخه 28 چینی داشتن که قسمت نشد برسه به من قبل اینکه من بتونم سوارش بشم فروختنش.
    پاسخ:
    این مدل چرخ ها لذت سواریش بیشتر از 28 های چینی بود ... رو 28 ها که می نشستی حس حاج آقا بودن بهت دست می داد!!!!  :)
  • ابوالفضل ...
  • فکر کنم حل شده که گفتم مقطعی بود. اما خب حس و حال دوچرخه سواری رو  هم با خودش برد اون بیماری مسخره با اسم مسخره ترش: اسکوداشلاتر!!!
    پاسخ:
    خدا رو شکر ... امیدوارم حس و حال دوچرخه هم برگرده ... هنوز تا 90 سالگی جا داره!
    در مورد اون فیلم شنبه حتما دانلودش می کنم ... چون آدم درونگراییم مطمئنم بهم میچسبه ...
    آخرین فیلمی که چسبید همون در دنیای تو ... بود و دیگر هیچ
    البته locke هم خدایی تو اون حالتی که دیدم خاطره ای ساخت برای خودش...
    ممنون که به یاد ما هستی
    دوچرخه! خیلی زود یاد گرفتم اما دقیقا نمی دونم چرا هنوز وقت سوار شدن بهش دستام میلرزه. بعد که سوار میشم همه چیز درست میشه ها!
    دوچرخه ی من یه دوچرخه ی نارنجی بود. فقط هم برای من بود. اندازه خواهر کوچیکم نمیشد. خواهر آخریم هم که به دنیا اومد به هیچ عنوان نمی تونست سوار دوچرخه ی بدون کمکی بشه. من ولی یاغی بودم. کلا کمکی نمی خواستم. الان دارم نگاه می کنم می بینم هیچ جای زندگیم کمک آدما رو دوست نداشتم. عقیده داشتم کمک رو باید از خدا خواست(فیلسوف بودما : دی)
    نمی دونم هنوز دوچرخمو نگه داشتن یا نه. هیچ احساس تعهدی بهش ندارم:دی
    ازش چندتا خاطره ی کوچیک یادمه که پررنگ ترینش خراب شدن ترمزشه که نزدیک بود به کشتنم بده.

    نتیجه ی اخلاقی: مواظب ترمز دوچرخه ی بچه هاتون باشید
    پاسخ:
    تو کمک خواستن از دیگران با هم مشترک بودیم!! یاغی بودن هم همینطور!! فیلسوف بودن هم همینطور!!!!!
    اما "احساس تعهد به گذشته" دیگه فک کنم نه ... من عینهو خاله پیرزنهای عینکی ! یه صندوقچه پر از خاطرات شیرین و تلخ دارم که گاهی وقتها - هر موقع سکوت اطرافم شنیدنی تر بشه ... بازش می کنم و به چند تا از اون شیرین هاش ناخنکی می زنم!
    ممنون از حضورتون...
  • بانو ف تک نقطه
  • من همیشه دوچرخه ی نو داشتم .. سه پرخه های دسته دار ، دوچرخه کوچیک ، متوسط و بزرگ که جایزه بود .. و خب مسلما خیلی زود هم دوچرخه سواری رو یاد گرفتم ..

     

    دهه نودیا که بدترن :))

    پاسخ:
    خوش به حالتون ...
    خوش به حالشون ... :)

  • ابوالفضل ...
  • وای آقا محسن. من اون فیلم Locke رو دیدم. خیلی خوب بود. یه جورایی سلیقه تون دستم اومد!
    من عاشق فیلمای  درونگرایانه، اجتماعی، کم بازیگر، و همین طور روایت شده توی یک بازه ی زمانی کوتاه و پیوسته هستم و خب Locke همه ی این ویژگی ها رو داشت!
    لذت بردم، ممنون از معرفیش که متاسفانه یادم نمی آد جایی به اسمش برخورده باشم. بازم ممنون.
    پاسخ:
    خواهش می کنم ... قابلی نداشت ... خوشحالم که لذت بردی
    من اما ... هنوز فرصت دیدن امیلی رو پیدا نکردم  :(
  • خانوم زرافه
  • سلام ، چه جالب کمی هم شبیه نوشته ی من در مورد برادرم بود ، به قول شما ما دهه پنجاهی ها دیگه نسل خاکستریم از سوخته گذشته البته من آخرین سالش هستم و بیشتر به دهه شصتی ها نزدیکم تا پنجاهی ها ولی خوب حس و حالتون رو کاملا درک کردم .. چه دوران باصفایی بود اون روزها ..
    شاد و سربلند باشید :)

    پاسخ:
    سلام ... متاسفانه نخوندمش ... تو وبلاگتون هست؟
    درست می فرمایین دوران باصفایی بود اون روزها ... ممنون

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی