رست بیف با سس اضافه

گاه نوشت از خاطراتی که کمی پر رنگ ترند

رست بیف با سس اضافه

گاه نوشت از خاطراتی که کمی پر رنگ ترند

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «گذر عمر» ثبت شده است

تابستان امسال فرصت عملی کردن یکی از رویاهای کوچکم را پیدا کردم. چند ماهی بود که دوست داشتم به یک سفر طولانی با دوچرخه بروم و البته تنها ... سفر به ارمنستان و  گرجستان با دوچرخه اولین انتخابم بود.

برای برنامه ریزی این سفر خیلی وقت گذاشتم. پایش مسیر، بررسی ارتفاع جاده، سربالایی ها ، سرازیری ها ، موانع احتمالی ، فاصله شهرها و امکان رزرو هاستل، وضعیت آب و هوا ، بارندگی، امکان دسترسی به غذای حلال و موارد ریز و درشت دیگر که حدود یک ماه و نیم وقتم را گرفت.

نتیجه اما بسیار عالی درآمد. یک سفر کاملا ایده آل، بدون برخورد با هیچ مشکلی و به راحتی هر چه تمامتر. سفری که هر گوشه و هر ساعت آن برایم خاطره انگیز است و طعم ناب آن را، حالا حالا ها زیر دندانم مزمزه  می کنم.سفری که شاید اگر تنها نبودم اینقدر نمی چسبید.متن سفرنامه ام را می توانید در armenia98.blog.ir بخوانید

انتهای راه اما خاطره ی جالب دیگری برایم ثبت شد. وقتی سفرم تقریبا تمام شده بود و نزدیک تفلیس بودم. افسران مرزی گرجستان رفتار مناسبی با من نداشتند. برخورد های بد ماموران مرزی گرجستان با اتباع ایرانی را از قبل شنیده بودم، اما رفتم تا ببینم و افسوس که واقعیت داشت. تبعیض هایی که بین من و سایکل توریست های سایر کشورها اعمال می شد کاملا واضح بود و برخوردها آنقدر توهین آمیز بود که بدون هیچ درنگی بعد از اینکه مهر ورود به گرجستان در پاسپورتم درج شد تصمیم گرفتم به نشانه اعتراض این کشور را ترک کنم. کاری که من انجام دادم  برای خود ماموران گرجستانی هم تعجب آمیز بود. آنجا که تقریبا فریاد می زدم : هیچ علاقه ای به دیدن کشور شما ندارم و سفرم تمام شده و ترجیح می دهم برگردم.

وقتی جلوی رویم شصت کیلومتر جاده کفی تا تفلیس و پشت سرم بیش از 200 کیلومتر گردنه تا ایروان بود.وقتی علاقه داشتم به دیدن تفلیس، هاستل رزرو کرده بودم، بیمه مسافرتی در گرجستان داشتم، و اگر بر می گشتم نه تنها به هزینه سفرم اضافه می شد بلکه خودم را هم باید به دست تقدیر می سپردم، اما برگشتم. چرا که احساس توهین می کردم و با اینکه اجازه ورود داشتم اما می دانستم که اگر قدمی به سوی تفلیس بردارم  باید تا آخر عمر، جواب وجدانم را بدهم. برگشتم و با این کارم احساس غرور کردم.برگشتم و  بعد نوبت خدا بود که مرا بغل کرد و چقدر راحت برگشتم....برگشتم و این تصویر برایم به یادگار ماند: مهر سبز رنگ ورود به گرجستان و در کنارش مهر خروج در همانروز به درخواست خودم:



امروز و حدودا 10 روز بعد از سفرم .مشغول مرور خبرهای روزمره بودم که به مورد قابل تاملی برخوردم:

۱۱ ایرانی همین دیروز در ایستگاه قطار فورنیتس در کرنتن اتریش کشف!! شدند، پس از آنکه حدود ۴۰ ساعت را در قطار باری پلمب شده به سر آورده بودند و با زدن و کوبیدن از درون قطار باعث جلب توجه ماموران پلیس شدند.ظاهرا پلیس اتریش گزارش داده که دو مرد و سه زن ۳۲ تا ۳۹ ساله، یک پسر ۱۷ ساله و پنج کودک ۴ تا ۱۲ ساله را در واگن قطار یافته است. فورنیتس در نزدیکی مرز میان اتریش و اسلونی است و فاصله بین کمپ پناهندگان در صربستان تا فورنیتس نزدیک به ۶۰۰ کیلومتر است.صربستان به مدت یکسال با هدف رشد گردشگری در این کشور مسافران ایرانی را از داشتن ویزا برای سفر به صربستان معاف کرده بود، اما از اکتبر ۲۰۱۸ معافیت ایرانیان را از داشتن ویزا برای سفر به این کشور لغو کرد. چرا که در همین بازه یک ساله تعداد قابل توجهی از ایرانیانی که به عنوان گردشگر به صربستان سفر کردند در آنجا درخواست پناهندگی کردند تا از این کشور به عنوان پلی برای رفتن به اروپا استفاده کنند. دریغ که بسیاری از آنها مجبور به اقامت در کمپ‌های پناهندگی شده و از کمبود شدید امکانات رنج می‌برند.

هیچ وقت به خودم اجازه ندادم جای کس دیگری فکر کنم و یا قضاوتش کنم. نمی دانم که مشکل این عزیزان و دیگر هموطنان ما که در اردوگاه های مختلف اروپایی و آمریکایی به امید رسیدن به زندگی راحت تر، شرایط بسیار بغرنجی را تحمل می کنند چه بوده؟ چرا که این روزها در این مملکت چیزی که به وفور یافت می شود مشکل است!! اما از یک موضوع مطمئنم و آن هم جریحه دار شدن غرور و احساس سرافکندگی یک انسان هنگام قرار گرفتن در این شرایط سخت است.

انسان آزاد آفریده شده و می تواند هر جایی را که می پسندد برای زندگی انتخاب کند..هر ایرانی می تواند برای رسیدن به آرامش بیشتر، به مملکتی که روز به روز بیشتر در منجلاب افکار مالیخولیایی یک عده فرو می رود، پشت کند و به دنبال آرزوهایش برود.

من اما می مانم و تلاش می کنم ...  به امید روزی که این سرزمین، به دست اهلش برسد.

  • محسن بیدی

پراید در گندم بریان!

همین دو ماه پیش بود که با علیرضا - دوست صمیمی دوران دانشجویی - سری به کویر لوت زدیم و با یک ماشین پر از خرت و پرت ، دو شب در دل این برهوت بی انتها به سر بردیم و به اکثر سوراخ سنبه هایش، با چاشنی ماجراجویی و کمی هم کله شقی، سرک کشیدیم. این خاطره حالا حالا ها یادم خواهد ماند.
وقتی با تمسخر تمامی قوانین ورود به کویر،  با یک پراید سفید وطنی - از نوع هاچ بکش !! - به دل لوت زدیم و تا گندم بریان رفتیم ، آنقدر انرژی گرفتیم که کمی بعد ، در کنار عظمت وهم ناک کلوت ها دو نفری تا نیمه شب یک نفس آواز خواندیم و خسته نشدیم.
من عاشق کویرم و تا جایی که یادم می آید از همان کودکی دلباخته بیابان و اعجاز هایش بودم. کویر جایی بود که روز هایش روزهایم را و شبهایش، شبهایم را می ساخت. بی هیچ تکراری و بی هیچ یکنواختی و همین جای کار بود که برایم سراسر جادو بود و شعبده ...
روزها ، در هرم داغ گرمای خورشید، عظمت کویر بود که تا دور دست ها نگاهم را به دنبال خود می کشید و ...  شبها ، خسته از کنکاش در این سرزمین سراسر سکوت و پر رمز و راز، ستاره ها بودند که تا روی پلک هایم پایین می آمدند و دستهایم را به دنبال خود می کشیدند.
کویر برای من یک معمای حل نشده است که شاید هیچ وقت نتوانم پاسخی برایش پیدا کنم ...
کویر برای من همیشه دلبری خواهد داشت. هر روز یک مدل و هر ساعت یک رنگ.
کویر این عظمت بیکرانه مرموز که هیچ ندارد ... و هیچ چیز کم ندارد ...
کویر آرامش است ... ابدیت است و عشق...
کویر همان  آب نبات ترش بعد از چایی است که باید بچشی و لذتش را ببری و سرگرمش باشی ...  تا وقتی که اندازه یک دانه ارزن بشود...
..................................................................
چند روز پیش با گروهی از اقوام تا کویر بشرویه رفتیم .جاده بدون دست اندازی که تا مغز ریگ های کویر می رفت و بی هیچ زحمتی آدم را در آغوش این عظمت بی انتها می انداخت. این موضوع در نوع خودش برایم غریب بود و برای من که دوست دارم هر چیزی را با زحمت متناسب با خودش به دست بیاورم لطف زیادی نداشت.ترجیح می دادم بعد از یک روز پیاده روی سخت به همچین جایی برسم تا یک رانندگی بیست دقیقه ای. راستش  یک جای کار می لنگید ... مثل این بود که با یک وسیله ای - فرض کنید هلیکوپتر- سوارت کنند و دقیقا روی مخروط آتشفشانی دماوند بگذارند و بعد بگویند: حالش را ببر... به من یکی که اصلا نمی چسبد.


پ ن : به یک سالگی ارز دولتی یا همان 4200 تومانی نزدیک می شویم و سفره رنگارنگی که برای عزیز دردانه ها و آقا زاده ها،در اوج فلاکت ملت پهن شده معلوم نیست کی می خواهد جمع بشود. بانی اش هم معلوم است . دولتی که از جیب ملت می بخشد و آنقدر گاف در برنامه ریزی های اقتصادی خودش دارد که پارسال کار را به آنجا رسانده بود که مردم عادی هم با انجام یک سفر خارجی می توانستند ضمن تفرج در سواحل آنتالیا و کاباره های پاتایا، معادل هزینه سفرشان را هم به جیب بزنند.
این نوابغ هنوز هم مشغول فیض رسانی به مردم اند. منتها این بار با واردات کالاهای اساسی با ارز دولتی .الان فقط خواص هستند که از این خان عریض و طویل برخوردارند و نه عوام . مردم در این مواقع غریبه اند.

پ ن 2: دنبال یک معده استوک می گردم و ایضا یک گوش استوک و البته کم کار
برای معده یک مرتاض هندی را در نظر دارم ... معده اش در حد نو است و در تمام عمرش روزی یک عدد بادام بیشتر نخورده ...  گوش را هم باید از یک دکتر فوق تخصص بگیرم .. فرقی نمی کند از چه کسی و از چه تخصصی ... این جماعت اصلا از گوش مبارکشان استفاده نمی کنند.



  • محسن بیدی

پنجشنبه شب دندان پیشینم شکست. کاملا از مرز  لثه و دقیقا از بیخ!!!  وقتی این فاجعه رخ داد داخل مغازه بودم، قبل از تمرین والیبال و دقیقا زمانی که مشغول گاز زدن به یک ساندیچ رست بیف وطنی بودم! حتم دارم که ایراد نه از آن ساندویچ بود و نه از آشپزش و  نه حتی از آن ریگ بسیار کوچک و ظریف که با شکستن قانون احتمالات و البته با محاسبات پیچیده ریاضی با چنان زاویه دقیقی زیر دندانم قرار گرفت که دقیقا آن را از کنار لثه، به باد داد ...  ایراد از جای دیگر بود. ایراد از من بود که دقیقا در مرز چهل سالگی ایستاده بودم...

راستش را بخواهید قبلا خواب افتادن دندانهایم را زیاد دیده بودم. یکی از کابوس های همیشگی ام هست!! در این مواقع هراسان از خواب بیدار می شدم و به بررسی تک تک دندانهایم با زبان ،یا حتی دست می پرداختم و بعد با اطمینان از اینکه همه آنها محکم و ثابت سر جایشان هستند، با کمی  ترس و تردید دوباره به خواب می رفتم.

اما ایندفعه فرق می کرد. یکی از دندانههای پیشینم - همان که وظیفه بسیار مهمی در ادای حرف "ف" دارد!-  ( و تا آن زمان به این مسئله حیاتی دقت نکرده بودم) افتاده بود.

از قضای روزگار این اتفاق دقیقا در روزهایی افتاد که در حال ورود به چهلمین سال زندگی ام بودم و چنان تلنگری به من زد که تا چند روز گیج بودم!! چقدر زود گذشت؟

نه آن موقع که برای تشییع جنازه دوستان و فامیل مرحوم شده به بهشت رضا می رفتم، نه آن زمان که در اوج دوران جوانی و کل کل های همیشگی با دوستان یک شب در قبرستان ماندم و نه حتی آن موقعی که ساعت 3 نیمه شب در وادی السلام نجف دور از چشم شرطه ها وارد قبرستان شدم و به سیر و سیاحت پرداختم! هیچ گاه تا این حد متوجه گذر عمر نشده بودم!! و البته هیچ وقت تا این اندازه متوجه واژه ای به اسم "مرگ" نشده بودم!!

چند بار سعی کردم به خودم بقبولانم که در خواب هستم. اما نه .. بیدار بودم و هر بار که زبانم را با ترس و لرز به آن منطقه کذایی می بردم و یا جلوی آینه می رفتم و به دندانهایم نگاهی می انداختم ، جای خالی آن دندان سفر کرده بد جوری توی ذوقم می زد.

الان دارم به روزهای قبل فکر می کنم. روزهایی که خیلی راحت کلمات "ف" دار می گفتم و اصلا حواسم نبود که این دندانهایی که به سیب گاز می زنند و ساندویچ را می درند و ناخن می جوند و موقع لبخند برایت ژست می سازند،  فایده های  دیگری هم دارند.

الان دارم به این فکر می کنم که خیلی چیزهای دیگر هم هست که من از آن بی خبر هستم ، خیلی چیزها با خیلی فایده ها.

شاید یک کودک چند ساله هستم که هنوز خیلی مانده تا از این دنیای پر رمز و راز چیزی بفهمد ،خیلی...


                       



پ ن 1: حالا صحبت یک میلیون تومان هزینه است. و ریشه دندانی که باید معالجه عصب شود. و تاج فلزی که باید در آن قرار بگیرد و روکشی که روی همه اینها بچسبد و پروسه ای که حداقل دو هفته طول می کشد و بدون دردسر و درد هم نیست و حاصل کار؟ متاسفانه هنوز بشر نتوانسته چیز "دندان گیری" خلق کند!!!


پ ن 2: می گویند انسانهایی که صد وبیست سال عمر می کنند ، دندان تازه در می آورند... البته فقط یکی!!!


  • محسن بیدی

نمی دانم چرا یاد تابستانهای کودکی افتادم. آنهم وسط چله زمستان، آن روزها ، تابستانها ، ظهر که می شد، حدود ساعت 2 یا سه بعد از ظهر ، از زمین و زمان آتش می بارید. و هرم گرما با صورتت کاری می کرد که تنور نانوایی هم به گردش نمی رسید.  خانه ها اما همه زیر زمین داشت.معمولا تاریک و  دنج با بوی شوری و ترشی. تابستانها از زور گرما می چپیدیم توی همان زیرزمینهای مرطوب و خنک و ناهارهایی که آبگوشت بود یا آب دوغ خیار و یا چیزی توی همین مایه ها و ماست های فله پر چربی که هر وقت ماموریت خریدش به من محول می شد تا خانه نصفش را  (به همراه "قیماق" های خوشمزه اش) از همان جلوی کاسه سر می کشیدم و پدرم که همیشه خدا غر می زد که چرا ماستهایی که من می خرم قیماق ندارد!! روغن پالم کجا بود و شیر خشک چینی کیلویی چند بود؟

نمی دانم آن روزها - در همان هرم هوای داغ ظهر ها و خنکای روحنواز عصر ها و شب های پر ستاره اش- از صدقه سر هوای گرم بود یا بادهای پر رو و دریده عربستان؟! که تلویزیون سیاه و سفید خانه مان ، گاه و بیگاه، کله ظهر یا اول شب، ناخنکی هم به کانالهای آنور آب می زد و ما هم اسمش را گذاشته بودیم "خارج".

خبر نمی کرد. ساعت مشخصی هم نداشت. یکهو وسط برفک کانالهایی که آن روزها هیچکدام برنامه نداشت! خواهران بی حجابی، مینی ژوپ، با آرایش غلیظ عربی و احیانا قری هم در کمر،هماهنگ و موزون!!  ظاهر می شدند و ما که آن دوران غیر از چادرچاقچورهای مسجدی و ننه قمرهای پوشیه زده نمازخوان، مدل دیگری از زن جماعت ندیده بودیم و خلاف بزرگمان دیدن عکسهای هندی بود، همانجا پای تلویزیون ، با دهانی باز و چشمی باز تر !! جادو می شدیم!!!

هنوز یادم هست آن جعبه نخ سوزن خانه مادربزرگ خدابیامرزم را که روی درب آبی رنگش نیم رخی از یک بانوی محترم و به چشم خواهری!! خوشگل بود و دایی ام  به من  - که برفکهای تلویزیون را آنالیز می کردم- نشان می داد و می گفت:

"اونو ولش کن دایی ... اینو ببین ... تصویرش صافه!!!!"

چه عمری که پای همان تصاویر بی سرو ته – که مثل لحاف چهل تکه ننه بزرگمان بود -  تلف نکردیم و چه دخیلها که برای دیدنش نبستیم! هر چند دق مرگمان می کرد تا یک قر کامل را به سرانجام برساند. اما همان اباطیل بی مصرف روزهایمان را پر کرد و شب هایمان را و چون دور از چشم پدر و مادرمان می دیدیم ،تابویی بود برای خودش و ما که با دیدن همان تصاویر نیم بند عربی فکر می کردیم یهودای سر تا پا گناهیم و بعد از دیدنش توبه می کردیم و به وقتش توبه می شکستیم و باز استغفار می کردیم و چرخ زمانه می چرخید و ما ، غافل از اینکه روزگار چه در آستین دارد...


                


دیروز در یکی از هفته نامه های مورد علاقه ام سفرنامه ای خواندم در مورد تایلند. اتفاقا به قلم یکی از دوستان و همسفران جنگل ابر بود. اشاره به ترافیک سنگین و اعصاب خورد کن تایلند داشت و البته این نکته که در اوج ترافیک و در هم تنیدگی اتومبیل ها می توانستی سرت را از پنجره ماشین بیرون بیاوری و نفس عمیق بکشی و مطمئن باشی که ریه هایت به اندازه کافی پر از اکسیژن خواهد شد.

این روزها که به هوای وارونه شده شهرم نگاه می کنم، صبح ها که به جای هوای تازه ، کیلو کیلو سرب و دیگر آلاینده های ریز و درشت را مهمان ریه هایم می کنم ناخودآگاه به یاد همان توده های هوای گرم حاره ای می افتم. همانها که تصاویر نیمه عریان عربی را برایم به ارمغان می آورد. آن روزها که تابستانهایش طعم شیرین هفت سنگ و شوت یکضرب داشت و  زمستانهایش سفید بود و با اولین آفتاب بعد از برفش می توانستی تا دورترین نقطه این شهر غریب را ببینی...

کاش این بادها باز هم می وزید. در همین زمستان. مثل تابستانهای کودکی... و فقط به اندازه چند سکانس وسط برفک بی پدر زمستانی که اصلا بلد نیست ببارد... کمی هوای تازه می آورد. کمی امید و کمی آرامش.

کاش یکی یا چیزی به یاد زمستان بیاورد که چه رنگی بود ... سفید تر از این حرفها بود... نبود؟

  • محسن بیدی

یادم هست دوران کودکی دوچرخه دسته بلندی در خانه مان داشتیم که ظاهرا اخوی بزرگ مان در جریان یک تصادف عجیب آن را از کمر به دو نیم کرده و در گوشه حیاط انداخته بود.از طرفی من هم  ده سالم بود و هنوز دوچرخه نداشتم. هر چند در خانواده  صمیمی ما پوشیدن لباس نو و داشتن وسیله های نو یک آرزو نبود. اما از آنجایی که سومین فرد متولد شده در این خاندان بودم همیشه بودند لباس ها و وسایلی که از دو برادر قبلی به ارث می رسیدند و البته من هم با پوشیدن و یا داشتن آنها هیچ مشکلی نداشتم.(از همان کودکی انسان متواضعی بودم!!) و به همین صورت  آن دوچرخه تاناکورایی و پهلو شکسته نیز قسمت من شد و جای هیچ چک و چانه ای هم نداشت، مملکت درگیر جنگ بود و ملت نیز معطل جنس های کوپنی ، مایحتاج مردم کم بود و جیب ها خالی . دوچرخه هم چیزی نبود که بتوان با یک عشوه دخترانه یا التماس ها و داد و بیداد های پسرانه، پدر را ملزم به خرید آن کرد. کم بود و گران و  مبلغ آن در سبد هزینه های خانوار به شدت بالا بود . به همین دلیل بدون هیچ ناز و ادایی ، همان را قاپیدم و صاحبش شدم.

دوچرخه ام ، بسیار دوست داشتنی بود. طلایی رنگ و دقیقا سایز من، از آن دوچرخه های دسته خرگوشی که چرخ عقبش بزرگتر از جلویی اش بود و زین کشیده ای داشت و مطابق مد بود!!  هر چند گوش هایش زیاد بلند نبود اما خوش رکاب بود و روان ، تنها عیبش همان شکستگی وحشتناک کمرش بود که بد جوری توی ذوقم می زد. از آنجا که عاشق دوچرخه سواری بودم به صرافت درست کردن و سوار شدنش افتادم و به هر دری زدم تا آن تنه کذایی را سرپا کنم! جوشکارهای محله ما هر هنری را که بلد بودند به نوبت  روی این دوچرخه پیاده کردند. زور می زدند، عرق می ریختند وکارشان را ضمانت می کردند و من هم خوشحال روی دوچرخه می پریدم و شروع به رکاب زدن می کردم. اما با افتادن در اولین دست انداز، دوچرخه طلایی رنگ و خوشگل من به دو نیمه تبدیل می شد و آه از نهاد من بر می آمد.

سالهای بعد و در دوران دبیرستان یک دوچرخه کورسی بازسازی شده !! سوار می شدم و دیگر به آن دوچرخه مظلوم و دوست داشتنی که همیشه خدا از گوشه حیاط به من چشمک می زد، توجهی نمی کردم ، چرا که آن کورسی مونتاژ شده هم مکافات هایی داشت!!

با رفتن من به دانشگاه ؛ نوبت برادر کوچکم بود که روی دوچرخه های به یادگار مانده از من تمرین کند و به دنبال سواری گرفتن از آن اسب های چموش باشد. نمی دانم که موفق بود یا نه؟!!

  بعد از فارغ التحصیل شدنم از دانشگاه ،دیگر آن دوچرخه طلایی رنگ را ندیدم. نمی دانم که سرانجامش چه شد. کجا رفت و الان کجاست؟! اما یادم هست که کمر شکسته اش همیشه مایه دردسرم بود و زنجیر انداختنهای گاه و بیگاهش ، سوهان روح. بماند که با همان دوچرخه فکسنی چه مسیر هایی را که رکاب نزدم و چه رویاهایی را که به واقعیت تبدیل نکردم!!

این روزها که با دوچرخه های مختلف به مسافرت های کوچک و بزرگ می روم گاهی اوقات هوس همان دوچرخه قدیمی را می کنم. هوس نوارپیچی و البته جوشکاری دوباره اش را، هوس سوار شدن و گردشی دوباره در کوچه های خاطره انگیز کودکی ...  آن دوچرخه با همه خاطرات بد و خوبش ، برای من یک نوستالوژی شیرین است که البته طعم گس آن هم تا ابد با من خواهد بود...


                          

 

پ ن : جالبه که هنوز هم دست و دلم به خرید دوچرخه نو نمیره!! هر چی برای خودم خریدم دست دوم (البته تمیز) بوده ... از جمله همین که الان دارمش!! بماند که برای شهاب تا الان دو تا چرخ خریدم و هر دو تا هم نو!!

پ ن 2: در نسل سوخته بودن دهه پنجاهی ها هیچ شکی نیست!!

پ ن 3 : و ایضا در خوش شانس بودن دهه هشتادی ها!!

  • محسن بیدی