رست بیف با سس اضافه

گاه نوشت از خاطراتی که کمی پر رنگ ترند

رست بیف با سس اضافه

گاه نوشت از خاطراتی که کمی پر رنگ ترند

۱۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «محسن بیدی» ثبت شده است

تابستان امسال فرصت عملی کردن یکی از رویاهای کوچکم را پیدا کردم. چند ماهی بود که دوست داشتم به یک سفر طولانی با دوچرخه بروم و البته تنها ... سفر به ارمنستان و  گرجستان با دوچرخه اولین انتخابم بود.

برای برنامه ریزی این سفر خیلی وقت گذاشتم. پایش مسیر، بررسی ارتفاع جاده، سربالایی ها ، سرازیری ها ، موانع احتمالی ، فاصله شهرها و امکان رزرو هاستل، وضعیت آب و هوا ، بارندگی، امکان دسترسی به غذای حلال و موارد ریز و درشت دیگر که حدود یک ماه و نیم وقتم را گرفت.

نتیجه اما بسیار عالی درآمد. یک سفر کاملا ایده آل، بدون برخورد با هیچ مشکلی و به راحتی هر چه تمامتر. سفری که هر گوشه و هر ساعت آن برایم خاطره انگیز است و طعم ناب آن را، حالا حالا ها زیر دندانم مزمزه  می کنم.سفری که شاید اگر تنها نبودم اینقدر نمی چسبید.متن سفرنامه ام را می توانید در armenia98.blog.ir بخوانید

انتهای راه اما خاطره ی جالب دیگری برایم ثبت شد. وقتی سفرم تقریبا تمام شده بود و نزدیک تفلیس بودم. افسران مرزی گرجستان رفتار مناسبی با من نداشتند. برخورد های بد ماموران مرزی گرجستان با اتباع ایرانی را از قبل شنیده بودم، اما رفتم تا ببینم و افسوس که واقعیت داشت. تبعیض هایی که بین من و سایکل توریست های سایر کشورها اعمال می شد کاملا واضح بود و برخوردها آنقدر توهین آمیز بود که بدون هیچ درنگی بعد از اینکه مهر ورود به گرجستان در پاسپورتم درج شد تصمیم گرفتم به نشانه اعتراض این کشور را ترک کنم. کاری که من انجام دادم  برای خود ماموران گرجستانی هم تعجب آمیز بود. آنجا که تقریبا فریاد می زدم : هیچ علاقه ای به دیدن کشور شما ندارم و سفرم تمام شده و ترجیح می دهم برگردم.

وقتی جلوی رویم شصت کیلومتر جاده کفی تا تفلیس و پشت سرم بیش از 200 کیلومتر گردنه تا ایروان بود.وقتی علاقه داشتم به دیدن تفلیس، هاستل رزرو کرده بودم، بیمه مسافرتی در گرجستان داشتم، و اگر بر می گشتم نه تنها به هزینه سفرم اضافه می شد بلکه خودم را هم باید به دست تقدیر می سپردم، اما برگشتم. چرا که احساس توهین می کردم و با اینکه اجازه ورود داشتم اما می دانستم که اگر قدمی به سوی تفلیس بردارم  باید تا آخر عمر، جواب وجدانم را بدهم. برگشتم و با این کارم احساس غرور کردم.برگشتم و  بعد نوبت خدا بود که مرا بغل کرد و چقدر راحت برگشتم....برگشتم و این تصویر برایم به یادگار ماند: مهر سبز رنگ ورود به گرجستان و در کنارش مهر خروج در همانروز به درخواست خودم:



امروز و حدودا 10 روز بعد از سفرم .مشغول مرور خبرهای روزمره بودم که به مورد قابل تاملی برخوردم:

۱۱ ایرانی همین دیروز در ایستگاه قطار فورنیتس در کرنتن اتریش کشف!! شدند، پس از آنکه حدود ۴۰ ساعت را در قطار باری پلمب شده به سر آورده بودند و با زدن و کوبیدن از درون قطار باعث جلب توجه ماموران پلیس شدند.ظاهرا پلیس اتریش گزارش داده که دو مرد و سه زن ۳۲ تا ۳۹ ساله، یک پسر ۱۷ ساله و پنج کودک ۴ تا ۱۲ ساله را در واگن قطار یافته است. فورنیتس در نزدیکی مرز میان اتریش و اسلونی است و فاصله بین کمپ پناهندگان در صربستان تا فورنیتس نزدیک به ۶۰۰ کیلومتر است.صربستان به مدت یکسال با هدف رشد گردشگری در این کشور مسافران ایرانی را از داشتن ویزا برای سفر به صربستان معاف کرده بود، اما از اکتبر ۲۰۱۸ معافیت ایرانیان را از داشتن ویزا برای سفر به این کشور لغو کرد. چرا که در همین بازه یک ساله تعداد قابل توجهی از ایرانیانی که به عنوان گردشگر به صربستان سفر کردند در آنجا درخواست پناهندگی کردند تا از این کشور به عنوان پلی برای رفتن به اروپا استفاده کنند. دریغ که بسیاری از آنها مجبور به اقامت در کمپ‌های پناهندگی شده و از کمبود شدید امکانات رنج می‌برند.

هیچ وقت به خودم اجازه ندادم جای کس دیگری فکر کنم و یا قضاوتش کنم. نمی دانم که مشکل این عزیزان و دیگر هموطنان ما که در اردوگاه های مختلف اروپایی و آمریکایی به امید رسیدن به زندگی راحت تر، شرایط بسیار بغرنجی را تحمل می کنند چه بوده؟ چرا که این روزها در این مملکت چیزی که به وفور یافت می شود مشکل است!! اما از یک موضوع مطمئنم و آن هم جریحه دار شدن غرور و احساس سرافکندگی یک انسان هنگام قرار گرفتن در این شرایط سخت است.

انسان آزاد آفریده شده و می تواند هر جایی را که می پسندد برای زندگی انتخاب کند..هر ایرانی می تواند برای رسیدن به آرامش بیشتر، به مملکتی که روز به روز بیشتر در منجلاب افکار مالیخولیایی یک عده فرو می رود، پشت کند و به دنبال آرزوهایش برود.

من اما می مانم و تلاش می کنم ...  به امید روزی که این سرزمین، به دست اهلش برسد.

  • محسن بیدی

پراید در گندم بریان!

همین دو ماه پیش بود که با علیرضا - دوست صمیمی دوران دانشجویی - سری به کویر لوت زدیم و با یک ماشین پر از خرت و پرت ، دو شب در دل این برهوت بی انتها به سر بردیم و به اکثر سوراخ سنبه هایش، با چاشنی ماجراجویی و کمی هم کله شقی، سرک کشیدیم. این خاطره حالا حالا ها یادم خواهد ماند.
وقتی با تمسخر تمامی قوانین ورود به کویر،  با یک پراید سفید وطنی - از نوع هاچ بکش !! - به دل لوت زدیم و تا گندم بریان رفتیم ، آنقدر انرژی گرفتیم که کمی بعد ، در کنار عظمت وهم ناک کلوت ها دو نفری تا نیمه شب یک نفس آواز خواندیم و خسته نشدیم.
من عاشق کویرم و تا جایی که یادم می آید از همان کودکی دلباخته بیابان و اعجاز هایش بودم. کویر جایی بود که روز هایش روزهایم را و شبهایش، شبهایم را می ساخت. بی هیچ تکراری و بی هیچ یکنواختی و همین جای کار بود که برایم سراسر جادو بود و شعبده ...
روزها ، در هرم داغ گرمای خورشید، عظمت کویر بود که تا دور دست ها نگاهم را به دنبال خود می کشید و ...  شبها ، خسته از کنکاش در این سرزمین سراسر سکوت و پر رمز و راز، ستاره ها بودند که تا روی پلک هایم پایین می آمدند و دستهایم را به دنبال خود می کشیدند.
کویر برای من یک معمای حل نشده است که شاید هیچ وقت نتوانم پاسخی برایش پیدا کنم ...
کویر برای من همیشه دلبری خواهد داشت. هر روز یک مدل و هر ساعت یک رنگ.
کویر این عظمت بیکرانه مرموز که هیچ ندارد ... و هیچ چیز کم ندارد ...
کویر آرامش است ... ابدیت است و عشق...
کویر همان  آب نبات ترش بعد از چایی است که باید بچشی و لذتش را ببری و سرگرمش باشی ...  تا وقتی که اندازه یک دانه ارزن بشود...
..................................................................
چند روز پیش با گروهی از اقوام تا کویر بشرویه رفتیم .جاده بدون دست اندازی که تا مغز ریگ های کویر می رفت و بی هیچ زحمتی آدم را در آغوش این عظمت بی انتها می انداخت. این موضوع در نوع خودش برایم غریب بود و برای من که دوست دارم هر چیزی را با زحمت متناسب با خودش به دست بیاورم لطف زیادی نداشت.ترجیح می دادم بعد از یک روز پیاده روی سخت به همچین جایی برسم تا یک رانندگی بیست دقیقه ای. راستش  یک جای کار می لنگید ... مثل این بود که با یک وسیله ای - فرض کنید هلیکوپتر- سوارت کنند و دقیقا روی مخروط آتشفشانی دماوند بگذارند و بعد بگویند: حالش را ببر... به من یکی که اصلا نمی چسبد.


پ ن : به یک سالگی ارز دولتی یا همان 4200 تومانی نزدیک می شویم و سفره رنگارنگی که برای عزیز دردانه ها و آقا زاده ها،در اوج فلاکت ملت پهن شده معلوم نیست کی می خواهد جمع بشود. بانی اش هم معلوم است . دولتی که از جیب ملت می بخشد و آنقدر گاف در برنامه ریزی های اقتصادی خودش دارد که پارسال کار را به آنجا رسانده بود که مردم عادی هم با انجام یک سفر خارجی می توانستند ضمن تفرج در سواحل آنتالیا و کاباره های پاتایا، معادل هزینه سفرشان را هم به جیب بزنند.
این نوابغ هنوز هم مشغول فیض رسانی به مردم اند. منتها این بار با واردات کالاهای اساسی با ارز دولتی .الان فقط خواص هستند که از این خان عریض و طویل برخوردارند و نه عوام . مردم در این مواقع غریبه اند.

پ ن 2: دنبال یک معده استوک می گردم و ایضا یک گوش استوک و البته کم کار
برای معده یک مرتاض هندی را در نظر دارم ... معده اش در حد نو است و در تمام عمرش روزی یک عدد بادام بیشتر نخورده ...  گوش را هم باید از یک دکتر فوق تخصص بگیرم .. فرقی نمی کند از چه کسی و از چه تخصصی ... این جماعت اصلا از گوش مبارکشان استفاده نمی کنند.



  • محسن بیدی
دیروز به یک کارت پستال قدیمی برخوردم. وسط  آلبوم رنگ و رو رفته ای که از دوره دبیرستان به یادگار مانده.
یک دسته گل ساده که دو تا داوودی زرد بی حال داشت با یک مقدار علف سبز اکریل مالی شده!! - شرمنده اگر نمی توانم شاعرانه تر توضیح بدهم - پیچیده در کاغذی با رنگ روشن که به خاطر کیفیت پایین دوربین ، عکاس ، نگاتیو و  باقی قضایا  نسبت به فول اچ دی های رایج الان، حرفی برای گفتن نداشت.
پشتش اما یادگاری است. از یکی از کسانی که دوستش داشتم. یک جمله خیلی ساده - شما فرض کنید تبریک سال نو -  با یک خودکار آبی رنگ نوشته ، امضاء شده، و  تاریخی هم خورده مربوط به سال 72 هجری شمسی !! چیزی حدود 24 سال پیش.
موقعی که نه تلگرامی در کار بود ، نه موبایلی. حتما توی کتابفروشی و یا لوازم التحریر نزدیک خانه اشان ،دستش را روی استند استیل پر از کارت پستال گذاشته و آنقدر چرخانده و  جستجو کرده  تا طرح مورد علاقه اش را پیدا کند و برایم بفرستد،
هر چه به مغزم فشار می آورم تاریخ دقیق دریافتش را به خاطر ندارم ،یا حداقل مکانش را؟ تاریخ که می گویم، چهار تا عدد و رقم نوشته شده پشت کارت نیست.منظورم از تاریخ همان حال و هوای آن روز هست. اوضاع و احوال من، حال و روز  کوچه، خیابان ، مملکت و شاید دنیا، تابستانش داغ بود یا معمولی؟ پاییزش بارانی بود یا آفتابی؟ زمستانش برفی بود یا خشک و سوزناک؟ شوربختانه یادم نیست .. و خودم؟  چکار می کردم؟ افسرده بودم؟ می خندیدم؟ تک پر بودم یا رفیق باز؟  پاتوقم کجا بود؟ با کی رفاقت داشتم؟ حرف دلم را به کی می زدم؟
مکان هم که می گویم منظورم گوشه گوشه خانه های ویلایی قدیمی با حیاط و زیر زمین و بهار خواب و هزار سوراخ سمبه دیگر که برای بچگیهایمان خوراک قایم باشک بود و برای جوانیهایمان فضاهای عارفانه!! نه این قوطی کبریت هایی که هر چقدر نقشه بریزی و بزک اش کنی باز هم نمی شود اسمش را خانه گذاشت.
آن روزها یک کارت پستال ساده با همان ده بیست سانت قدش، تمام دنیای نوجوانی و جوانیمان را پر می کرد و در خاطرمان ثبت می شد،با همه جزییاتش.
هنوز رو به رویم هست. مثل یک آشنای قدیمی که بعد از سالیان سال از در پیدایش می شود و اول نمی شناسیش اما بعد از دقت در خطوط چهره و میمیک صورتش صحنه هایی محو از خاطرات شیرین قدیم به یادت می آید. این یکی را اما به یاد ندارم...چرا اینقدر کم حافظه ام؟ فقط همینقدر می دانم - یعنی مطمئنم- که همان روز، موقعی که نه تلگرامی در کار بود ، نه موبایلی. حتما توی کتابفروشی و یا لوازم التحریر نزدیک خانه مان ،دستم را روی استند پر از کارت پستال گذاشتم و آنقدر چرخاندم  تا جوابی مناسب برای آن طرح پیدا کردم و فرستادم.

آلبوم را که ورق می زنم از این کارت پستال ها چند تایی هست. بعضی ها از سر عشق، بعضی از سر دوستی و بعضی هم صرفا به خاطر خالی نبودن عریضه! اینها حتما جواب هایی داشته و خاطراتی و البته رد پا هایی.خیلی ها را اصلا به یاد نمی آورم، نه مناسبتش را و نه تاریخش را. تک و توکی اما پر رنگ ترند هم تصویر خود کارت پستال و هم تصویر زمان و مکانی که آن را دشت کرده ام. اینها اثرشان گذرا نبوده و مانده. درست مثل ناخن بی هوایی که روی دیوار تازه گچ شده کشیده باشند.عینهو نوک تیز چاقویی که ناخودآگاه جایی می دود. بعضی کارت پستال ها کناره های تیزی دارند مثل چاقو ، و خط می اندازند ، روی هر چیزی که نزدیکش باشند . روی خاطرات. روی رویا ها ، روی دل ...
 نمی دانم تا به حال انگشتتان را کاغذ بریده یا نه؟ بد سوزشی دارد لاکردار!



پ ن 1: ترجیح می دهم الان که همه جا صحبت آشوب و اغتشاش و اعتراض هست از کارت پستال حرف بزنم.
من معمولا موقع طوفان های سیاسی ،،  تخت می خوابم!!

پ ن 2 : کارت پستال اگر  اریجینال باشد، باید مثل شنیدن آهنگ های خاطره انگیز قدیمی، تمام خاطرات لحظه گرفتنش را زنده کند. وگرنه همان بهتر که پاره اش کنی و بیندازیش در کیسه بازیافت! همین روزهاست که همه کارت پستال های آلبوم قدیمی ام را از همین فیلتر رد کنم. به جان عزیزم!!

پ ن 3: زیاد اهل رفیق بازی و کامنت بازی و این جور چیزها نیستم. اما کامنت گذاشتن رو مثل دید و بازدید محترم می دونم و بهش وفادارم. الان متوجه شدم خیلی از دوستانی که تو این دو سه سال محبت کردن و سر زدن و کامنت گذاشتن ، وبلاگشون نه که غیر فعال ، کلا حذف شده، چرا آخه؟؟ :(

پ ن 4 : از برکات عمل جراحی و خانه نشینی همین آپدیت کردن مرتب وبلاگ هست. البته به همه این ها فیلتر کردن تلگرام را هم باید اضافه کرد.
  • محسن بیدی

پنجشنبه شب دندان پیشینم شکست. کاملا از مرز  لثه و دقیقا از بیخ!!!  وقتی این فاجعه رخ داد داخل مغازه بودم، قبل از تمرین والیبال و دقیقا زمانی که مشغول گاز زدن به یک ساندیچ رست بیف وطنی بودم! حتم دارم که ایراد نه از آن ساندویچ بود و نه از آشپزش و  نه حتی از آن ریگ بسیار کوچک و ظریف که با شکستن قانون احتمالات و البته با محاسبات پیچیده ریاضی با چنان زاویه دقیقی زیر دندانم قرار گرفت که دقیقا آن را از کنار لثه، به باد داد ...  ایراد از جای دیگر بود. ایراد از من بود که دقیقا در مرز چهل سالگی ایستاده بودم...

راستش را بخواهید قبلا خواب افتادن دندانهایم را زیاد دیده بودم. یکی از کابوس های همیشگی ام هست!! در این مواقع هراسان از خواب بیدار می شدم و به بررسی تک تک دندانهایم با زبان ،یا حتی دست می پرداختم و بعد با اطمینان از اینکه همه آنها محکم و ثابت سر جایشان هستند، با کمی  ترس و تردید دوباره به خواب می رفتم.

اما ایندفعه فرق می کرد. یکی از دندانههای پیشینم - همان که وظیفه بسیار مهمی در ادای حرف "ف" دارد!-  ( و تا آن زمان به این مسئله حیاتی دقت نکرده بودم) افتاده بود.

از قضای روزگار این اتفاق دقیقا در روزهایی افتاد که در حال ورود به چهلمین سال زندگی ام بودم و چنان تلنگری به من زد که تا چند روز گیج بودم!! چقدر زود گذشت؟

نه آن موقع که برای تشییع جنازه دوستان و فامیل مرحوم شده به بهشت رضا می رفتم، نه آن زمان که در اوج دوران جوانی و کل کل های همیشگی با دوستان یک شب در قبرستان ماندم و نه حتی آن موقعی که ساعت 3 نیمه شب در وادی السلام نجف دور از چشم شرطه ها وارد قبرستان شدم و به سیر و سیاحت پرداختم! هیچ گاه تا این حد متوجه گذر عمر نشده بودم!! و البته هیچ وقت تا این اندازه متوجه واژه ای به اسم "مرگ" نشده بودم!!

چند بار سعی کردم به خودم بقبولانم که در خواب هستم. اما نه .. بیدار بودم و هر بار که زبانم را با ترس و لرز به آن منطقه کذایی می بردم و یا جلوی آینه می رفتم و به دندانهایم نگاهی می انداختم ، جای خالی آن دندان سفر کرده بد جوری توی ذوقم می زد.

الان دارم به روزهای قبل فکر می کنم. روزهایی که خیلی راحت کلمات "ف" دار می گفتم و اصلا حواسم نبود که این دندانهایی که به سیب گاز می زنند و ساندویچ را می درند و ناخن می جوند و موقع لبخند برایت ژست می سازند،  فایده های  دیگری هم دارند.

الان دارم به این فکر می کنم که خیلی چیزهای دیگر هم هست که من از آن بی خبر هستم ، خیلی چیزها با خیلی فایده ها.

شاید یک کودک چند ساله هستم که هنوز خیلی مانده تا از این دنیای پر رمز و راز چیزی بفهمد ،خیلی...


                       



پ ن 1: حالا صحبت یک میلیون تومان هزینه است. و ریشه دندانی که باید معالجه عصب شود. و تاج فلزی که باید در آن قرار بگیرد و روکشی که روی همه اینها بچسبد و پروسه ای که حداقل دو هفته طول می کشد و بدون دردسر و درد هم نیست و حاصل کار؟ متاسفانه هنوز بشر نتوانسته چیز "دندان گیری" خلق کند!!!


پ ن 2: می گویند انسانهایی که صد وبیست سال عمر می کنند ، دندان تازه در می آورند... البته فقط یکی!!!


  • محسن بیدی

نمی دانم چرا یاد تابستانهای کودکی افتادم. آنهم وسط چله زمستان، آن روزها ، تابستانها ، ظهر که می شد، حدود ساعت 2 یا سه بعد از ظهر ، از زمین و زمان آتش می بارید. و هرم گرما با صورتت کاری می کرد که تنور نانوایی هم به گردش نمی رسید.  خانه ها اما همه زیر زمین داشت.معمولا تاریک و  دنج با بوی شوری و ترشی. تابستانها از زور گرما می چپیدیم توی همان زیرزمینهای مرطوب و خنک و ناهارهایی که آبگوشت بود یا آب دوغ خیار و یا چیزی توی همین مایه ها و ماست های فله پر چربی که هر وقت ماموریت خریدش به من محول می شد تا خانه نصفش را  (به همراه "قیماق" های خوشمزه اش) از همان جلوی کاسه سر می کشیدم و پدرم که همیشه خدا غر می زد که چرا ماستهایی که من می خرم قیماق ندارد!! روغن پالم کجا بود و شیر خشک چینی کیلویی چند بود؟

نمی دانم آن روزها - در همان هرم هوای داغ ظهر ها و خنکای روحنواز عصر ها و شب های پر ستاره اش- از صدقه سر هوای گرم بود یا بادهای پر رو و دریده عربستان؟! که تلویزیون سیاه و سفید خانه مان ، گاه و بیگاه، کله ظهر یا اول شب، ناخنکی هم به کانالهای آنور آب می زد و ما هم اسمش را گذاشته بودیم "خارج".

خبر نمی کرد. ساعت مشخصی هم نداشت. یکهو وسط برفک کانالهایی که آن روزها هیچکدام برنامه نداشت! خواهران بی حجابی، مینی ژوپ، با آرایش غلیظ عربی و احیانا قری هم در کمر،هماهنگ و موزون!!  ظاهر می شدند و ما که آن دوران غیر از چادرچاقچورهای مسجدی و ننه قمرهای پوشیه زده نمازخوان، مدل دیگری از زن جماعت ندیده بودیم و خلاف بزرگمان دیدن عکسهای هندی بود، همانجا پای تلویزیون ، با دهانی باز و چشمی باز تر !! جادو می شدیم!!!

هنوز یادم هست آن جعبه نخ سوزن خانه مادربزرگ خدابیامرزم را که روی درب آبی رنگش نیم رخی از یک بانوی محترم و به چشم خواهری!! خوشگل بود و دایی ام  به من  - که برفکهای تلویزیون را آنالیز می کردم- نشان می داد و می گفت:

"اونو ولش کن دایی ... اینو ببین ... تصویرش صافه!!!!"

چه عمری که پای همان تصاویر بی سرو ته – که مثل لحاف چهل تکه ننه بزرگمان بود -  تلف نکردیم و چه دخیلها که برای دیدنش نبستیم! هر چند دق مرگمان می کرد تا یک قر کامل را به سرانجام برساند. اما همان اباطیل بی مصرف روزهایمان را پر کرد و شب هایمان را و چون دور از چشم پدر و مادرمان می دیدیم ،تابویی بود برای خودش و ما که با دیدن همان تصاویر نیم بند عربی فکر می کردیم یهودای سر تا پا گناهیم و بعد از دیدنش توبه می کردیم و به وقتش توبه می شکستیم و باز استغفار می کردیم و چرخ زمانه می چرخید و ما ، غافل از اینکه روزگار چه در آستین دارد...


                


دیروز در یکی از هفته نامه های مورد علاقه ام سفرنامه ای خواندم در مورد تایلند. اتفاقا به قلم یکی از دوستان و همسفران جنگل ابر بود. اشاره به ترافیک سنگین و اعصاب خورد کن تایلند داشت و البته این نکته که در اوج ترافیک و در هم تنیدگی اتومبیل ها می توانستی سرت را از پنجره ماشین بیرون بیاوری و نفس عمیق بکشی و مطمئن باشی که ریه هایت به اندازه کافی پر از اکسیژن خواهد شد.

این روزها که به هوای وارونه شده شهرم نگاه می کنم، صبح ها که به جای هوای تازه ، کیلو کیلو سرب و دیگر آلاینده های ریز و درشت را مهمان ریه هایم می کنم ناخودآگاه به یاد همان توده های هوای گرم حاره ای می افتم. همانها که تصاویر نیمه عریان عربی را برایم به ارمغان می آورد. آن روزها که تابستانهایش طعم شیرین هفت سنگ و شوت یکضرب داشت و  زمستانهایش سفید بود و با اولین آفتاب بعد از برفش می توانستی تا دورترین نقطه این شهر غریب را ببینی...

کاش این بادها باز هم می وزید. در همین زمستان. مثل تابستانهای کودکی... و فقط به اندازه چند سکانس وسط برفک بی پدر زمستانی که اصلا بلد نیست ببارد... کمی هوای تازه می آورد. کمی امید و کمی آرامش.

کاش یکی یا چیزی به یاد زمستان بیاورد که چه رنگی بود ... سفید تر از این حرفها بود... نبود؟

  • محسن بیدی

کپی کمرنگ تر از اصل

یادداشتی درباره فیلم "از رییس جمهور پاداش نگیرید"

کمال تبریزی یک کارگردان کار بلد است. کسی که در سابقه فیلمسازی اش گزینه های زیادی برای مثال زدن وجود دارد.

مهر مادری ، لیلی با من است ، مارمولک و فرش باد نمونه های قابل ذکر از فیلم هایی هستند که برای یک بار هم که شده باید  آنها را دید. این وسط یک تکه نان( که یک فیلم خاص است و شخصا آن را خیلی دوست دارم) آخرین کار قابل بحث این کارگردان است و تبریزی بعد ازاین فیلم به ورطه سقوط افتاد . پاداش(همین فیلم) دونده زمین، طبقه حساس و در انتها طعم شیرین خیال فیلم هایی هستند که اگر به واسطه اسم کارگردان ، آنها را انتخاب و تماشا کنید، به طور حتم  ضرر خواهید کرد.

داستان این فیلم درباره‌ی یکی از مدیران میانی دولت (با بازی حسن معجونی) است که به مأموریت‌های خارجی متعدد می‌رود. تا این‌که در یک نوبت او را برای تشویق به سفر حج می‌فرستند و در این سفر او با حوادث مختلفی مواجه می‌شود. حوادثی که باید از یک فرد بی اعتنا به اعمال و فرائض دینی، یک معتقد به تمام معنا بسازد.

در این فیلم نیز مانند کارهای قبلی این کارگردان ابر و باد و مه خورشید و فلک دست به دست هم می دهند تا یک انسان شهوت پرست،ریاکار، دغل باز و البته مظلوم نما، هدایت شده و به سرمنزل مقصود برسد.

این شیوه تغییر و این امدادهای غیبی و فلسفه بافی های یک من چل غاز، هر چند در لیلی با من است و با کمی اغماض در مارمولک ،باور پذیر می نماید اما  در پاداش یک وصله ناجور است و به شدت توی ذوق می زند.

فیلم پر است از صحنه های زائد ، داستانک های فرعی نچسب و دیالوگ های بی مزه و بعضا مستهجن که در ژانر اختصاصی خودش : یعنی "کمدی سخیف" ،  سه گانه اخراجی ها به مراتب از آن بهتر است.

فیلمنامه ای بسیار ضعیف ،بازیهایی به مراتب ضعیف تر، شخصیت پردازی هایی مضحک به همراه لوده بازیها و سکانسهای مزخرفی که بیشتر سوهان روح هستند تا صحنه های تولید شده توسط یک فیلمساز ممتاز، همه با هم تشکیل ارکستری را می دهند بدون رهبر که در این بین هر کس ساز خودش را می زند و شنونده بخت برگشته می ماند که سالن نمایش را ترک کند و یا به انتظار تمام شدن این آوای ناموزون بنشیند تا بتواند یک نفس راحت بکشد.

کارگردان فیلم با ارائه انواع و اقسام لغات، جملات و دیالوگ های دم دستی از شعر،عرفان، فلسفه ، سکس و هر دست آویز دیگر، سعی عجیبی در خنداندن بیننده دارد. اما زهی خیال باطل، چون در طول نمایش فیلم به جز در چند مورد معدود، چیز دندان گیری از کار در نیاورده است.

این روزها فیلم خوب ایرانی مثل جنس باکیفیت ایرانی ظاهرا دست نیافتنی شده و کیمیایی است برای خودش.

متاسفانه عادت کرده ایم به دیدن فیلمهای بسیار بد از کارگردان های خوب.

بعد از محمد حسین لطیفی و افتضاحی که در اسب سفید پادشاه داشت حالا نوبت کمال تبریزی است و دستپخت بدمزه اخیرش.

به من که نچسبید. توصیه می کنم شما هم وقت با ارزش خودتان را تلف نکنید و اگر قصد خندیدن دارید شباهنگام ، روی کانال نسیم -همین سیمای وطنی بی مزه خودمان- یکی از استندآپ کمدی های خندوانه را نگاه کنید. مطمئن باشید بهتر است.



پ ن: امروز شنیدم که بیلبورد تبلیغاتی این فیلم را در تهران پایین کشیده اند. عاملان افسار گسیخته این اتفاق، از هر قماشی که باشند به نفع این فیلم کار کرده اند.چرا که یکی از فاکتورهایی که فروش بالای یک فیلم را در این مملکت تضمین می کند ، پاره کردن بیلبورد است!!

  • محسن بیدی

این روزها نماد پیشرفت این مملکت "انرژی هسته ای" است. همانطور که روزگاری "سد سازی" بود.

 قبل از انرژی هسته ای و قبل از بحث های مربوط به غنی سازی و کیک زرد و سانتریفیوژ ( که هیچوقت از معنی آنها سر در نیاوردم و حتی نمی دانم که املای واژه سوم را درست نوشتم یا نه!!) و قبل از همه اینها در دهه 60 و 70 و حتی به نوعی در سالهای اخیر سد سازی نماد علم و تکنولوژی مدیرها ، مهندس ها و متخصصین این مملکت بود.

خوب یادم هست روزهای دبیرستان را و آن کلیپ معروف که دو برادر دو قلو – یکی جبهه رفته و دیگری دانشجوی مهندسی- که نقش هر دوی آنها را میرزا حسن خان جوهرچی بازی می کرد و این دو قلوهای یکسان، که یکی نماد جان فشانی و دیگری نماد متخصصین این مملکت بودند بعد از چند سال دوری و بی خبری ، بر روی تاج یک سد عظیم ( که یحتمل قل مهندس!!  آن را ساخته بود) به هم می رسیدند و در آغوش هم  به روزهای خوب آینده فکر می کردند.

 دولت 8 ساله هاشمی نماد سازندگی بودند و همه هویت این سازندگی چیزی نبود جز سد سازی که به آن افتخار می کردیم و به رتبه تک رقمیمان در دنیا می بالیدیم.

سرآمد همه این ها هم سد "گتوند" بود سدی که با میلیارد ها تومان هزینه مربوط و میلیاردها دلار هزینه نامربوط بر روی رود کارون زده شد و با ارتفاع تاج 180 متر و ابهتی که هر بیننده ای را به تحسین وامی داشت، پر خرج ترین پروژه سد سازی ایران شد و قرار بود نماد سد سازی این مملکت نیز باشد.

البته این یک طرف  سکه بود. روی دیگر این سکه زنگ زده التماس ها و فریاد های متخصصین و کارشناسان دلسوز این مملکت بود که این پروژه را به علت همجواری با یک معدن نمک ، زیرآب رفتن  بسیاری از آثار باستانی و قبرستان های تاریخی و آواره کردن مردم چند روستا ، شکست خورده می دانستند و فریادشان به فلک می رسید و التماس هایشان هر ظالمی را به تامل وا میداشت.  اما دریغ از گوش شنوا...

سد گتوند با وجود همه این حرف و حدیث ها،و با بی اعتنایی به همه این فریاد ها ، در دولتی که متخصص افتتاح پرو‍ژه های معلول و بی پدر و مادر بود در مرداد 90 افتتاح و آبگیری شد و در اندک زمانی یک کوه نمک 17 میلیون تنی را بلعید و به دو ماه نرسیده  چنان شور شد که فاتحه کارون و کشاورزی و اکوسیستم منطقه را یکجا خواند و  چند طرح شتاب زده میلیاردی دیگر را هم باعث شد و همان راست قامتان دیروز ومتخصصین سد ساز و البته لجباز، امروز به دنبال راهی می گردند که هر چه سریعتر – قبل از گسترش هر چه بیشتر ابعاد فاجعه -  سد را خراب کنند و تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل ...



این روزها همه جا صحبت از انرژی هسته ای و مذاکرات مربوط به آن است.

 در این چند سال کم نبوده اند قطعنامه ها و بیانیه هایی که ما را از ابتدایی ترین حقوقمان در دنیا محروم کرده است. کم نبوده اند تحریم های ظالمانه ای که به علت ندانم کاری مسئولین وضع شده و خرج های گزاف بی مورد می تراشند.انرژی هسته ای کالایی است که تا به حال برای این مملکت خیلی خرج برداشته ، بسیار بیشتر از ارزش واقعی آن در دنیای مدرن امروز و البته فشار آن هم طبق معمول روی طبقه مستضعف جامعه بوده است.طبقه بی زبان و مظلومی که هزینه  تمام برنامه های بلند پروازانه و خیالبافی های کودکانه مسئولین این مملکت را با گشاده دستی از جیب خالی اش و از سهم زن و بچه اش پرداخت می کند و دم هم نمی زند.

طبقه فرودستی که مادر خرج ولخرجی های دولت است و در برابر همه  بریز و بپاش ها ، خرج های بیهوده و بد حسابی هایش، بزرگوارانه لبخند می زند.

بنده نه سر پیاز هستم و نه ته آن. نه معنای کیک زرد را می دانم و نه مزه اورانیوم غنی شده را ...

 فقط این روزها جماعتی را می بینم که بدون هیچ بینش علمی ، سیاسی و اقتصادی به خیابانها می ریزند و فک می زنند ...  دهانشان هوا را آلوده می کند و ماژیک هایشان کاغذ و شومیز را ...

خدا کند انرژی هسته ای و دیگر طرح های ریز و درشت این مملکت چاههای بی آبی نباشند که فقط برای عده ای نان دارد...

خدا کند که حق با این جماعت باشد و تاریخ دوباره تکرار نشود ...

  • محسن بیدی

پنجشنبه هفته گذشته فیلم از هم گسیختگی(DETACHMENT) را دیدم. به موازات دغدغه هایی که معمولا بعد از دیدن یک فیلم (حتی یک فیلم ضعیف مثل همین فیلم تونی کِی) دارم به این فکر می کردم که زندگی بازی های عجیبی دارد...

اطراف من پر است از انسانهایی که با دیدن نوستالژی های گذشته شان  آه می کشند و برای  خاطرات قدیمی شان هم گریبان چاک می دهند. ولی واقعیت چیز دیگری است. همه اینها با لذت بردن از امکانات زمان حال و تصور معضلات دوره های گذشته ، خوشحالند و البته به خودشان می بالند که در این دوران  زندگی می کنند( دوره ای  که ظاهرا انفجار تکنولوژی است و هر دم از این باغ بری می رسد...)

اما حقیقت ماجرا چیست ؟ مگر تکنولوژی برای ما چه کرده است؟

مگر غیر از این است که موبایل و تبلت به دستمان داده تا از همه چیز و همه جا با خبر شویم ؟

مگر غیر از این است که فاصله ها را کم کرده ، دشواریها را آسان کرده و زمان را کوتاه؟

مگر غیر از این است که هر چه هست برای کم کردن زحمت ماست و هر چه هست برای کمتر راه رفتن است و کمتر ایستادن و کمتر منتظر شدن ؟

کانالهای مختلف تلویزیونی و ماهواره ای ، لپ تاپ ها و کامپیوتر ها ، تردمیل ها و تن تاک ها ، دیجی کالاها و فروشگاههای مجازی، اینترنت بانک ها و پیک موتوری ها و دیگر پدیده های تکنولو‍ژی، همه و همه اصرار عجیبی دارند تا در خانه ات و روی مبل راحتی ات بنشینی و جم نخوری  تا همه کارها خودش انجام شود بدون اینکه دست به سیاه و سفید بزنی !!

امروزه انسانها در چهارچوب هایی به اسم آپارتمان و در زیستگاهها و برج های که بیشتر به جعبه های روی هم گذاشته می ماند تا جایی برای زندگی، خیلی به هم نزدیکند و خیلی از هم  دور ...

تحصیلشان ، تفریحشان و  گعده هایشان در اینترنت است ،  کتاب و مجله شان pdf است و  حتی صدقه شان را هم اینترنتی می دهند.

وظایفشان را و دلخوشی هایشان را به تکنولوژی می سپارند و بعد از اینکه چند صباحی از بی مصرفی و بیکاری رنج بردند تعجب می کنند که چرا به پوچی می رسند!!

مسابقه ای برپا کرده اند به عظمت تمام دنیا ... همه  می دوند ،عجله دارند و از هم سبقت می گیرند نه مقصدی است و نه هدفی.

تنها زمانی به خودشان می آیند که روبان انتهای مسیر را و در حقیقت طناب زندگیشان را پاره کرده اند !!

........................................................

چه بدبیاری است اگر به خط پایان برسی و آنوقت متوجه شوی که هر چه دشت کرده ای در طول مسیر بوده است و این طناب انتهایی برای همه هست !!

چه بدبیاری است اگر مرگت برسد و یک شب زیر آسمان پر ستاره و بر روی بستر زمین نخوابیده باشی...

چه بدبیاری است اگر بمیری و با سبزه ها و گل ها حرف نزده باشی ... با پروانه ها رفاقت نکرده باشی...

چه بد بختی اگر به همنوعت کمک نکرده باشی ، اشک دلشکسته ای را پاک نکرده باشی...

اگر لبخندی بر لبی ننشانده باشی... مهر نورزیده باشی و عاشقی نکرده باشی...

کاش روزی برسد که همه ما تکان بخوریم ... آنقدر که از این منگی بی انتها بیرون بیاییم و  بفهمیم کجا هستیم ، چه می کنیم و به کجا می رویم؟

کاش بفهمیم زندگی را و طعم اصیل و فراموش شده آن را و این معجون تهوع آوری را که تکنولوژی در این دنیای پر از دروغ به قیمت همه عمرمان به ما قالب کرده ، دور بریزیم و ظرفش را هم آب بکشیم...



پ ن :  البته ذکر یک نکته خالی از لطف نیست : اینکه ایرانی ها در فحاشی موجود در شبکه های مجازی ، آماری خیره کننده  دارند و در کسری از زمان وب سایت یا صفحه شخصی فرد مورد نظر را به انواع و اقسام فحش ها و تهدید ها آراسته می کنند. حمله هایشان به صفحات شخصی فرد بخت برگشته، کاملا سازمان یافته و البته خود جوش است و قدرت تخریبی آن هم کمتر از یک لشکر ملخ نیست!

ما ایرانی ها همان بهتر که پشت لپ تاپ ها و اسمارت فون هایمان و البته روی کاناپه هایمان باشیم و حضوری کل کل نکنیم وگرنه آمارهای پزشکی قانونی در مورد نزاع و ضرب و جرح ، باز هم بالاتر می رفت !!


  • محسن بیدی

روزهای آخر بهار است و بهترین زمان برای لذت بردن از دوچرخه سواری ...

هر چند این تفریح، در خیابان های شلوغ و درهم مشهد با سرعت گیر ها و چاله های کوچک و بزرگ و معدود مسیرهای دوچرخه ای که به پارکینگ ماشین ها یا جولانگاه موتورسیکلت ها تبدیل شده اند و البته با راننده های  مست و عجولش - که به دوچرخه سوار فقط به چشم یک مزاحم نگاه می کنند -  و خیلی موارد آزار دهنده دیگر، کمتر از خودکشی نیست اما باز هم لطفی خاص دارد و لذتی محفوظ!!

البته دردسرهای عظیم دیگری هم هست. فی المثل کافی است در هنگام رکاب زدن پشت سر یک اسکانیای شرکت اتوبوسرانی باشید تا در موقع شتاب گرفتن این غول خیابان، در یک چشم به هم زدن به یک حاجی فیروز تمام عیار مبدل شوید.

یا اینکه یک پراید روغن سوز با دود آبی – که این روز ها کم نیست-  جلویتان قرار گرفته  و با همان شتاب و سرعت شما براند تا با استشمام بوی نفت خام و گازوییل به اواخر دهه 60 سفر کنید!!

بدبختی دیگر این است که عابرین عزیز هم در پیاده رو به چشم یک مزاحم به تو نگاه می کنند و هر چه فریاد است بر سرت می کشند و به قول معروف از اینجا رانده و از آنجا مانده ...

دوچرخه در این سرزمین و البته در این شهر بی صاحب، بد جوری مظلوم و تو سری خور است و سوار شدن و راندن آن در این روزها اعصابی آرام می خواهد و جگر شیر ...

........................................................................

امروز بعد از قرار گرفتن در پشت یکی از همان پراید های کذایی نگاهم به شیشه عقب ماشین افتاد و جمله ای بزرگ با این مضمون: برای تعجیل در فرج امام زمان صلوات!!

از آنجا که در حین خواندن این جمله نغز مشغول فیض بردن از دود آبی خارج شده از اگزوز آن ارابه سفید رنگ بودم ، توقف کردم تا کمی مشاعرم را به دست بیاورم  و ناخودآگاه کنار خیابان و در همان هوای آلوده به هپروت فرو رفتم!!

....................................................................

ایام شعبانیه است و همه جا صحبت از امام زمان ... همه سعی می کنند خودشان را منتظر نشان دهند. اما متاسفانه این انتظار مبدل به همان کارهای روتین و عادتهای روزمره ما شده است که دور هم جمع می شویم ، گریه می کنیم ، می خندیم ،شیرینی و شربت و دود اسپند و خیابانهای فرش شده با لیوان های پلی اتیلنی و باقی قضایا ...  اسمش را هم گذاشته ایم شور حسینی یا شور مهدوی !!

اما من فکر می کنم که به جای این شیرینی ها و شربتها و به جای خیمه ها و طاق نصرت ها و به جای همه اینها بهتر بود آن راننده پراید موتور ماشینش را تنظیم می کرد و آن مسئول وضعیت مصرف سوخت خودروها را،  تا ملت بیچاره همینطور ذرات سمی معلق نبلعند و یکی یکی روی تخت بیمارستانها نیفتند.

بهتر بود آن کشاورز بین سم زدن به محصولاتش با تخمه شکستن های گاه و بیگاهش فرق می گذاشت و هر وقت که دلش می خواست بطری سم را روی جالیز خربزه و خیارش خالی نمی کرد.

بهتر بود آن معلم عزیز از سر دلسوزی و یا بی حوصله گی ( برای اینکه حوصله امتحان مجدد را ندارد و یا اینکه آمار قبولی مدرسه بالا برود و یا خدای نکرده پیشنهاد های وسوسه انگیز مالی ) به دانش آموزی که درس بلد نیست نمره قبولی نمی داد و آن استاد دانشگاه هم و آن مربی و مدرس هم ؛ تا جامعه پر از مدرک گرفته های بی خاصیت و بیسواد نمی شدو با این سرعت سرسام آور به قهقرا نمی رفت.

بهتر بود مردم به جای همه این احوالپرسی های ظاهری و ماچ و بوس های ریاکارانه ، کمی آستانه تحملشان را در برخورد با یکدیگر بالاتر می بردند تا با اندک چیزی به هم نپرند و سر از پزشکی قانونی درنیاورند!!

بهتر بود ...

خیلی چیزها بهتر است اما از آنجا که برای جامعه امروز ما ، کار بهتر، همان دم دست ترین و راحت ترین است، اطراف ما پر شده است از شیرینی به دستانی که تا دلتان بخواهد حق الناس به گردنشان است و فکر می کنند با همان جعبه شیرینی بهشت را برای خودشان خریده اند.

و البته پر شده است از شیرینی خورانی که با خوردن یک لیوان شربت و چند شیرینی ، فکر می کنند که دنیا گلستان است ما بهترین انسانهای روی زمینیم و با دیدن این صحنه ها، اشک در چشمانشان حلقه می زند.

 و باز فردا خواهد شد و صدرنشینی در سوانح جاده ای در جهان  ( بیست هزار کشته در سال)  و داشتن آلوده ترین شهرهای دنیا و آمار وحشتناک نزاع و درگیری خیابانی (600 هزار نفر در سال) و البته مصرف بی رویه سموم و آفت کش های گیاهی و سونامی سرطانی که به گفته کارشناسان در راه است و روسیاهی های دیگری که به ذغال خواهد ماند...

و ما که مانده ایم قسم حضرت عباس را باور کنیم یا دم خروس را



پ ن 1:   عکس فقط جنبه تزیینی داشته و هیچ ارتباطی با متن ندارد!!

پ ن 2:   تابستان نیست ولی هوا بس ناجوانمردانه گرم است!!

پ ن 3:  فیلم interstaller هم یک شاهکار است ... باید دوباره ببینمش.

پ ن 4: بلاگفا هنوز به هوش نیامده ... البته انتظار فقط به نیت رونوشت از مطالب قبلی در این چند سال اخیر و انتقال آن به این وبلاگ است و گرنه من و وبلاگداری در بلاگفا؟ دیگه حرفشم نزن!!

  • محسن بیدی

دوباره مهمان ارتفاعات زیبای هزار مسجد بودم و طبیعت به اصطلاح طلبید!!

با چند همسفر عزیز و دوست داشتنی از ژرف شروع کردیم و بعد از دو روز و بیش از بیست ساعت کوهنوردی و پیمایش دره و رودخانه به روستای درونگر یا ایده لیک رسیدیم.

تفنگ دره یا دره سیستان یک جای بکر و دست نخورده است به این علت که با ماشین ، موتور و حتی چرخ هم نمی توان وارد آن شد. مسیرش خوشبختانه فنی است و صعب العبور و دسترسی به آن کار هر کسی نیست و همین سند آزادی این منطقه شده است.

متاسفانه کافی است جایی در این مملکت زیبا و چشم نواز باشد و دسترسی به آن هم آسان... آنوقت است که بساط قلیان های میوه ای ، جوجه کباب های آماده و زباله های مشمئز کننده اعصابت را به هم می ریزد و مثل یک پرده زمخت و بد رنگ جلوی پنجره سحر آمیز طبیعت را می گیرد.

کافی است جایی سهل الوصول باشد تا یک عده مریض که بودن در یک زباله دانی با یک طبیعت بکر چندان توفیری برایشان ندارد مثل مغول ها به آنجا بریزند و بشکنند و بسوزانند و غارت کنند و کاملا به گند بکشند.

کافی است جایی بکر باشد و خبرش را صدا و سیما یا مجلات پخش کنند آنوقت یک عده  انسان نما ی بی فکر اگر جاده داشته باشد می روند و فاتحه اش را می خوانند ( مثل لاله های واژگون سی سخت) و اگر نداشته باشد به دنبال هر نماینده مجلس و یا مسئول بی فکر دیگری  می افتند تا با بهانه های واهی مجبورشان کنند به جاده کشیدن ، ساخت و ساز و به گند کشیدن آن طبیعت بی دفاع ( بلایی که هر لحظه ممکن است بر سر جنگل ابر یا قله دماوند بیاید)

طبیعت های بکر مثل یوزپلنگ های مظلوم ایرانی به خاطر وجود مدیرهای بی لیاقت و انسانهای بی مسئولیت روز به روز کمتر و نایاب تر می شود و متاسفانه نسلشان در حال انقراض است.

..................................................................

دره سیستان یک محوطه صعب العبور بین روستاهای ژرف ، سینی ، ایده لیک ، خاکستر و خرکت است و بسیار زیبا و چشم نواز...

این دره معجونی است از آبشارهای کوچک و بزرگ ، مرتع ها ی سر سبز و چشمه های بسیار گوارا که هر کدام از دیگری زیباتر است.

درختان کهنسال ارس با گیاهان معطری مانند کاکاتو ، آویشن ، چای کوهی و گونه های دیگری که فقط به قیافه می شناسمشان!! چنان عطری به هوا داده اند که وصف نشدنی است.

اینجا برای لذت بردن کافی است کنار رودها و آبشارهایش بنشینی و ضمن نگاه به طبیعت سحر آمیز ، مشتی آب به صورت بزنی و به سمفونی زنده و کمیابی گوش کنی که حاصل همکاری آب و باد و صخره و بلبلان است و همین برای مست شدن کافی است.

اینجا لنز دوربین را به هر طرف که متمایل کنی و شاترش را فشار دهی،حاصل کار یک کارت پستال تمام عیار است.



پ ن 1: مسیر برگشت از ایده لیک تا مشهد بر حسب تصادف با یک انسان شریف ، خوش اخلاق و البته پا به سن گذاشته آشنا شدیم و حاصل کار همسفر شدن با این مرد خوش صحبت  تا مشهد و با وسیله ایشان  بود که خیلی چسبید ...

پ ن 2: ورود به دره سیستان و یکی از کوچه آب های داخل دره ، دو تصویر زیبا خاطره انگیز بود و حالا حالا ها در یادم خواهد ماند.

پ ن 3: هیچکدام از همسفر ها تجربه پیمایش این مسیر را نداشتند. صعب العبور بودن دره ، آبشارهایی که رد شدن از آنها بدون طناب امکان پذیر نبود و تنها بودنمان در این مکان وسیع و شگفت انگیز  هیجان زیادی داشت که البته با چاشنی "ترس" همراه بود و حسابی غدد فوق کلیوی جمع را به ترشح آدرنالین وادار کرد!!


  • محسن بیدی