رست بیف با سس اضافه

گاه نوشت از خاطراتی که کمی پر رنگ ترند

رست بیف با سس اضافه

گاه نوشت از خاطراتی که کمی پر رنگ ترند

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «گیر سه پیچ به دولت» ثبت شده است

 

 

سرگرم تورق مجله دانستنیها بودم، مقاله ای بود راجع به عاقبت زمین بعد از انقراض انسانها!! این وسط یکی صدایم زد...شهاب بود: بابا اینو نگاه کن ...

نگاهم به صفحه تلویزیون افتاد ؛ از همان برنامه ها ی روتین "سفر به خیر" و تعقیب و گریز های دزد و پلیسی که همیشه خدا ته اش معلوم بود. سرم را به علامت تایید تکان دادم و خواستم دوباره ادامه مقاله را بخوانم که متوجه شدم این یکی با بقیه توفیر دارد.

ایندفعه نقش اول نمایش، یک نیسان آبی بود که در جاده چالوس – وسط هیاهوی ماشینها ، پیچ و خم های خطرناک و گردنه های باریک، در جاده دوطرفه - بی محابا لایی می کشید و می تاخت.

راننده به نظرم حال درستی نداشت. بدون وقفه چراغ می داد و سبقت می گرفت ،اگر اتومبیل جلویی کمی دیرتر مسیر را باز می کرد به شانه خاکی می زد و به شکلی خطرناک ، همانطور که ابری از خاک را به هوا بلند می کرد،  سبقت می گرفت. کلکسیونی از خلاف های متعدد در آستینش داشت . مانورهایی می داد که فقط در بازی GTA 5 امکان بالفعل کردنش موجود بود!! جنون سرعتش وحشتناک بود و صفر تا صد نیسان زپرتی اش، شانه به شانه آخرین مدل لامبورگینی می زد. از دیدن این شوماخر بازی آن هم در جاده ای که به شدت شلوغ و خطرناک بود چشمهایم از حدقه داشت بیرون می زد... پلیس اما ، تمام این صحنه ها را می دید و ضبط می کرد و من مجله به دست، با دهانی باز، منتظر آخر پاییز راننده بودم و شمارش جوجه هایی که بار نیسان آبی بود!!!

این عملیات محیر العقول ، بعد از کش و قوس هایی که هوش از سرمان پراند، کنار شیب تند یکی از  کوههای کنار جاده به پایان رسید و حالا نوبت  افسر وظیفه شناس بود که راننده را به حساب خودش تنبیه و  توبیخ می کرد  و اما ابزار این تنبیه؟ دویست هزارتومان جریمه و سه روز قرنطینه بودن ماشین در پارکینگ نیروی انتظامی و  تمام ... !!

کسی با راننده کاری نداشت!! ایشان آزاد بود و  می توانست به هر جا که دلش می خواست ،، برود . به همین راحتی.

باورش برایم سخت بود ،، درست مثل این بود که نیروی امنیتی این مملکت یک مست عربده کشِ قمه به دست را بگیرد،  قمه اش را برای سه روز ضبط کند و خودش را هم ول کند به امان خدا...

مگر فرقی هم داشت؟

 البته کمی بعد تر،  مشاعرم را که به دست آوردم، یادم آمد که در این مملکت دیدن این صحنه ها طبیعی است.  اینجا جایی است که همه چیز را با پول می شود خرید. اینجا به قول اسی در فیلم آدم برفی، هر چیزی نرخی دارد.

می توانی غذای غیر بهداشتی به مردم بدهی و روانه بیمارستانشان کنی، خانه ای  بسازی و به سال نکشیده روی سر ساکنینش خراب بشود ، می توانی آبرو ببری، جعل کنی، بدزدی، ظلم کنی، توهین کنی  و ... و بعد کافی ست پول داشته باشی و جریمه بدهی تا پرونده ها را مختومه کنی و به ریش همه آنهایی که به خاک سیاهشان نشانده ای یک شکم سیر بخندی...

 

                            

 

پ ن . چند سطر بالایی  را حدود دو ماه پیش نوشتم و بایگانی کردم . قبل از زلزله کرمانشاه و سرپل ذهاب. ناراحتم از اینکه شاهدی شد بر مدعایم... زمین بارها لرزید و با هر تکانی، تشت رسوایی مهندسین ناظر و طراحان ساختمان های ساخته شده در چند سال اخیر را بد جوری از پشت بام آن بیغوله هایی که نام مسکن را یدک می کشیدند، به پایین انداخت. چیزی که پیشترها هم اتفاق می افتاد، اما نه کسی صدایش را می شنید و نه ملت ، متوجهش میشد ... این روزها اما دوره تلگرام است و تقریبا همه مجازی باز ها !! این آبروریزی را دیده اند.

تا اینجای کار خوب است ولی زهی خیال باطل چون در مرحله بعدی این بازی بی سرانجام ، دور دور نفرین هست و کامنت هایی ذیل این تصاویر و فیلم ها  که "تو رو به خدا پخش کنید تا به دست مسئولین برسه!! "

خوب بنده چه باید بگویم؟  :"اونقدر بفرستید تا برسه!!!"   آنوقت حتما مسئول مربوطه موقع دیدن فیلم با تعجبی آمیخته با شادی می گوید:

"عههه؟ مجنب که گنجی!!!"

 

  • محسن بیدی
  • ۱
  • ۰

اگر روزگاری شبکه ای از راه های به همه پیوسته با نام جاده ابریشم، خاور ، باختر ، جنوب آسیا ، آفریقا و اروپا را از طریق ایران به هم پیوند می داد و کشور پهناور  و خوش نقشه  ما مسیر ارتباطی شرق و غرب عالم بود، و از این راه سود سرشاری نصیبش می شد... امروز اما یک قطار باربری از ایستگاه راه‌آهن استان چجیانگ واقع در شرق چین حرکت می‌کند و مسافت 12 هزار کیلومتر را در مدت 18 روز تا رسیدن به انگلستان می‌پیماید و البته در این حین، برای این که از ایران عبور نکند سر خر را به سمت قزاقستان و شمال دریای خزر کج کرده و به قول معروف نه شیر شتر می خواهد و نه دیدار عرب!!

وقتی این قطار می تواند بدون درگیر شدن در پروسه فرسایشی بوروکراسی های پیچیده اداری و حتی مذهبی!!! در کشوری که برای ورود و خروج از آن باید از هفت خان عبور کند، مسیر طولانی تر را انتخاب کند و  خیالش هم از بابت زمان رسیدن به مقصد راحت باشد دیگر چرا به سری که درد نمی کند دستمال ببندد؟ مسلما برای راننده، مسافران و احیانا صاحبان کالاهای موجود در قطار، دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدن است !!
 
 

استراتفور یک موسسه تحقیقاتی خصوصی است.یک شرکت چند ملیتی و جهانی. کارش اما کمی غریب است. بولتن های ظاهرا روزانه ای منتشر می کند که در آن با تحلیل بر روی آخرین اطلاعات و آمارها، پیش بینی های راهبردی را در مورد مسائل بین المللی و شاید تهدید های امنیتی - که این روزها کم هم نیست- در اختیار مشتریان متمول خودش قرار می دهد.
استراتفور در تگزاس آمریکاست. یک تیم قوی و تحلیلگر حرفه ای اوضاع زمانه !! و در لیست مشتریان گردن کلفتش می توان وزارت امنیت داخلی آمریکا و آژانس اطلاعات دفاعی ایالات متحده را دید.
حداکثر دو یا سه خیابان بالاتر ، در حاشیه رود کلرادو و در میان دود و دم کافه ها و کلوپ های شبانه شهر آستین، خانم های محترمی هستند که با دریافت یک فقره ده دلاری ناقابل!! در یک گوی بلورین شفاف نگاه کرده و با کمک ارواح ، اجنه و اشباح سرگردان ، آینده مشتری های مخصوص خودشان را می بینند!
موسسه استراتفور ، با آن همه کارمند و عقبه اش به همراه این مادموازل های فالگیر !! هر دو به یک کار مشغولند : کندو کاو در آینده
راستش را بخواهید اول بحث با توجه به همه فرصتهای طلایی تجاری و اقتصادی که داشتیم و به مرور زمان از دست دادیم، و همه آمارها و نمودارها ، خواستم عرض کنم که ما در تصمیم گیری ها و برنامه ریزی های بلند مدت و چشم اندازهای ده - بیست  ساله مان لایق اولی نیستیم و باید به دنبال دومی باشیم!!
اما بعد از شنیدن خبر گربه رقصانی ترکمن ها در فروش گاز به ایران و کلاه گشادی که ده سال بر سر ملت بخت برگشته گذاشتند و مسئولینی که طبق معمول از جیب ملت بخشیدند و عین خیالشان هم نبود ...نظرم کاملا عوض شد،، با این اوضاع به هم ریخته اقتصادی و بی خیالی ها و فرصت های طلایی که یکی بعد از دیگری از دست می روند، و آمارهای جهانی که بدجوری به ضررمان هست و از همه مهمتر اوضاع اسفناک " آب " ، ظاهرا ما لایق دومی هم نیستیم  چه آن بانوی فالگیر تگزاسی، اگر هم چیزی بلد نباشد،، بیزینس و بازاریابی را فوت آب است!!!

 

پ ن 1: دیوار مهربانی هم مثل تمام ژست ها و جو گیری ها و تب های تندی که زود سرد می شوند، به آخر خط رسید و زمستان با همه سوز و سرمایش ، خیلی زود - حتی اول آذر - مثل بختک روی سر بی خانمان ها افتاد  و فقرا این بار بدجوری لرزیدند،اما  نه دودی از جایی بلند شد ، نه خانی آمد و نه خانی رفت...

همانطور که اول کار هم معلوم بود کارهای نیک این جماعت گوشی به دست سلفی انداز!!، بیشتر به یک ژست فرهنگی می ماند تا یک سنت حسنه و یک ویار گذرا هست تا یک عادت ماندگار.


پ ن 2: و باز زمستان و باز آلودگی هوا و باز هم افسردگی مزمن که وقتی روبرویم می نشیند ، نه اشتیاقی می ماند و نه دل و دماغی ،
به قول رضا بروسان : سنباده اش را روی پهلوی راستم می گذارد و ..... آرام می کشد...
 

  • محسن بیدی

 

 

بعد از ظهر تاسوعا به عادت همیشگی مشغول مرور کانالهای متعدد تلوزیون وطنی بودم.

بعد از اتمام فیلم مهاجر  – که همیشه برایم نوستالوژی شیرینی هست -  شبکه 3 فوتبال ایران و کره را پخش می کرد. مستقیم و به صورت اچ دی

بدون ترس از دلواپسانی که این بار بد جوری سیم هایشان قاطی بود،  روی یک فقره مبل راحتی لم داده و همراه با  تماشاگران سیاهپوشی که تمام صندلی های ورزشگاه را پر کرده بودند مشغول نگاه کردن بازی و مرور نتیجه بودم که شهاب کنارم نشست و همانطور که به صفحه جادو نگاه می کرد خیلی آرام گفت:

"با pes بیشتر حال می کنم".

و در برابر قیافه حق به جانب من که یادآوری کردم " بازی تیم ملی کشورت هست " خونسرد درآمد که :

"چه فرقی داره؟ فوتبال فوتباله"

این پاسخ آرام ، این ایدئولوژی سرشار از ساده بینی و این جهان بینی مطبوع شده با چاشنی بی خیالی ،ناخودآگاه من را به یاد رگهای متورم گردن ودعواهای هولیگان ها و کشته های فوتبال در سراسر دنیا انداخت.

به این فکر افتادم که اگر تمام مردم دنیا و ابناء بشر به همین شیوه فوتبال بازی می کردند، می اندیشیدند و زندگی می کردند. دنیا به چه شکلی در می آمد؟

این سیاره آبی رنگ ، در کش و قوس های روزانه اش و در میان همه مذاهب، فرقه ها ،  اندیشه ها و مدل های رفتاری و فکری اش ، پر است از رگهای گردنی که به اندک چیزی متورم می شود ...  آبروهایی که به ثمنی بخس می ریزد و خونهاو جانهایی که بی دلیل ،حیف می شود.


                

پ ن 1: امروز اما ، که این مطالب را بعد از بایگانی یک ماهه به زیور آپ آراستم ، جناب ترامپ علیرغم همه پیش بینی ها و نظر سنجی ها و نمودارها و تحلیل های اهل فن و بر خلاف نظر استاد اعظم پیشگو های این دیار - جناب رائفی پور - ویزای چهارساله کاخ سفید را در جیب دارد و به ریش همه آنهایی که به ایران و ایرانی  به خاطر انتخاب احمدی نژاد در سال 84 می خندیدند، می خندد...

پ ن 2: نمی توانم لوله های تفنگ را بشکنم ... یا تانکهای آمریکایی را پنچر کنم ... یا بمب های هسته ای و شیمیایی را برای مصرف بهتر به آرد نخودچی تبدیل کنم ... من یا به عبارت بهتر  همه آنهایی که از این دنیای پر از جنگ و خونریزی خسته شده ایم فقط می توانیم امیدوار باشیم به وقوع یک معجزه ... به زندگی در یک دنیای بدون جنگ ،  به تولد یک جامعه مدنی  ، و بالیدن در یک دهکده آرام جهانی...
شاید همین مرد بلوند و شوخ طبع، که ظاهرا در عمر پنجاه و دو ساله اش ، به دنیا فقط  از دریچه "لذت" نگاه کرده است ... بر خلاف همه پیش بینی ها و تحلیل ها ...این نسخه را برای بقیه ابناء بشر هم تجویز کند ... آرزو بر جوانان عیب نیست.

  • محسن بیدی

مشغول مرور نوشته های قبلی ام بودم. یکی از آنها چند وقتی بود که گوشه ای افتاده بود و بدون عنوان خاک می خورد ... این روزها که نه مجالی است برای نوشتن و نه فرصتی برای دست به صفحه کلید شدن. طبیعی است که راحت ترین کار را انتخاب کردم،عنوانی برای این متن سرراهی جور کردم و بقیه را به بلاگ سپردم. و اما متن؟ راستش را بخواهید چیز دندان گیری نبود ... اما برای خالی نبودن عریضه و جبران کم کاری می تواند انتخاب مناسبی باشد:


امروز و بر سبیل اتفاق !! یکی از مطالب قدیمی روزنامه کیهان به دستم رسید. راجع به همان مسائل همیشگی استکبار جهانی ، شیطان بزرگ و چیزهایی از این قبیل.

قصه یک راننده به نام شاغلام و اتوبوس قراضه و فکسنی اش و اینکه پشت اتوبوس نوشته بود بگو ماشاءالله ... و در انتها اینکه منظور ایشان از اتوبوس قراضه ، برجام است و از شاغلام هم جناب ظریف و الی آخر ...

راستش را بخواهید آدم صبوری هستم. اجازه دادم تا عمو کری و دایی ظریف گپ و گفتشان را بکنند و نسکافه شان را سر بکشند و امضاء هایشان را پای قباله برجام بزنند و البته جوهر این امضاء هم کاملا بخشکد.

الان که دارم این مزخرفات را می نویسم یحتمل مقداری وارد فضای ابرکموی پسابرجام شده ایم و حمایتها و مقاومتهایی هم سر راه داریم و صد البته مقداری از این مسیر سنگلاخ را هم طی کرده ایم. هر چند گاهی اوقات  از این طرف یکی دو تا موشک به آسمان می رود  و از آنطرف هم خلف وعده هایی همچون چوبی ضخیم حواله چرخ برجام می شود. اما اینها همه نمک روزگار است و بهتر است صبورانه بگذاریم و بگذریم.

اما بعضی حرفها را باید گفت.

آقای شریعتمداری می تواند در روزنامه اش هر چه می خواهد بنویسد و دوستانش در خیابانها و میتینگ ها و تظاهرات ها برایش اسپند  دود کنند و سوت و کف بزنند و گریبان چاک دهند. اما حق ندارد همه را مثل خودش حساب کند.

همیشه درصد کوچکی از مردم در راهپیمایی ها و میتینگ ها به خیابان می آیند - و البته همینها هم اجازه دارند که بیایند- و این جماعت می شوند نماینده مردم و صدای آنها و خواسته آنها و نیاز آنها می شود مصداق صدا و خواسته و نیاز همه مردم.

متاسفانه هنوز اکثر موضع گیری ها و تصمیم گیری های کلان سیاسی و حتی اقتصادی این مملکت به جای صندوق های رای در کف خیابان ها و  در کوران تظاهرات ها و شعارها صورت می گیرد و مراجعه به آراء واقعی مردم؟ ما که در این سی و چند سال چیزی ندیدیم...
مشکل بعدی اینجاست که سودای استکبارستیزی این جماعت و بلغم انقلابیگری این گروه انقدر چشمشان را کور کرده که از مشکلات مردم غافلند.

بارش برف اگر چه برای کسی که روی کاناپه گرم و نرم در واحد لوکس چهارصد متری یکی از برج های مرتفع شهر لم داده و کاپوچینوی اصل ایتالیایی اش را می نوشد یک تصویر کاملا رویایی است ... اما برای کودک بی خانمانی که برای امرار معاش خود و خانواده اش دستفروشی می کند چیزی جز بلای الهی نیست...

درد تحریم را کسی می فهمد که آن را با تمام پوست و استخوانش لمس کند، نه یک نماینده مجلس و نه یک رئیس جمهور و نه دبیر شورای عالی امنیت ملی!!

پیشنهاد من برای سرمقاله بعدی آقای شریعتمداری به جای قصه شاغلام و اتوبوس قراضه اش، این قصه هاست: قصه  کارگری  که سر گذر می ایستد و  چشم به راه کارفرماست، قصه گچ کار روز مزدی که همه زندگیش به رونق بازار مسکن گره خورده، قصه پسرک گل فروشی که روزی اش بعد از خدا به اعصاب و حوصله مردم وصل است و قصه یک فرهنگی که از یک و نیم میلیون حقوق ماهیانه بیش از نصف آن را اجاره می دهد و با مانده ناچیزش یک خانواده پنج نفره را با امدادهای غیبی!! می گرداند.

نمی دانم تا کی باید از دشمن پشت کوهها بترسیم و سرمایه های این مملکت را در بی خبری و لاقیدی از دست بدهیم. یقین دارم آنچه دشمن فرضی ساخته ذهن آقایان در این سی و اندی سال بر سر این مملکت آورد، دشمن واقعی نکرد...


                                                    


یادم هست چند سال پیش، در همان ابتدای پروسه فرسایشی دورهمی های ایران و غرب، که آقای جلیلی مذاکره می کرد و قطعنامه های سازمان ملل هم مسلسل وار تصویب می شد. جایی - به گمانم مسجد یا حسینیه ای- پوسترهایی دیدم از حوادث مختلف دوران بعد از انقلاب، از سقوط ایرباس ایرانی گرفته تا کارشکنی های آمریکا و متحدانش و بلاهایی که به زعم آنها بر سر این مملکت آمده، با این مضمون که "نه می بخشم" و "نه فراموش می کنم"

فارغ از اینکه اصلا این جماعت یانکی برای کارشان دلیل داشتند یا نه و علت جنگ چه بود و چرا اینقدر طول کشید و چرا به این صورت تمام شد و خیلی موارد مبهم دیگر ، خیلی دلم می خواست که طراحان پوستر را ببینم و خدمتشان عرض کنم که شما اگر دلتان می خواهد این زخم کهنه را دائم بخارانید تا خون تازه بیاید و بیشتر سر باز کند و همیشه جلوی چشمتان باشد تا جماعتی - شاید خود شما- از آب گل آلودش ماهی بگیرید ...من هیچ علاقه ای به این کار ندارم. من این زخم را همان اول کار پانسمان کردم و به دنبال علاجش هستم.

من  آرامش می خواهم ... گوشتان با من هست؟


...........................................................................


پ ن 1: می گویند در مراسم ترحیم یک بنده خدایی، سخنران از پشت بلنگو اعلام میکند " مرحوم وصیت کرده است که در مراسم ختم کسی لباس مشکی نپوشند" از بین عزادارها یک نفر بلند شده و داد میزند: "مرحوم غلط کرده ما به احترامش میپوشیم" !!

خوب این چه ربطی به بحث بالا داشت؟ شما فرض کنید ندارد!! لبخند بزنید و عبور کنید!!


پ ن 2: یادم هست جایی نوشته بودم که اتفاق مرد است!! چرا که سبیل دارد!



  • محسن بیدی

این روزها نماد پیشرفت این مملکت "انرژی هسته ای" است. همانطور که روزگاری "سد سازی" بود.

 قبل از انرژی هسته ای و قبل از بحث های مربوط به غنی سازی و کیک زرد و سانتریفیوژ ( که هیچوقت از معنی آنها سر در نیاوردم و حتی نمی دانم که املای واژه سوم را درست نوشتم یا نه!!) و قبل از همه اینها در دهه 60 و 70 و حتی به نوعی در سالهای اخیر سد سازی نماد علم و تکنولوژی مدیرها ، مهندس ها و متخصصین این مملکت بود.

خوب یادم هست روزهای دبیرستان را و آن کلیپ معروف که دو برادر دو قلو – یکی جبهه رفته و دیگری دانشجوی مهندسی- که نقش هر دوی آنها را میرزا حسن خان جوهرچی بازی می کرد و این دو قلوهای یکسان، که یکی نماد جان فشانی و دیگری نماد متخصصین این مملکت بودند بعد از چند سال دوری و بی خبری ، بر روی تاج یک سد عظیم ( که یحتمل قل مهندس!!  آن را ساخته بود) به هم می رسیدند و در آغوش هم  به روزهای خوب آینده فکر می کردند.

 دولت 8 ساله هاشمی نماد سازندگی بودند و همه هویت این سازندگی چیزی نبود جز سد سازی که به آن افتخار می کردیم و به رتبه تک رقمیمان در دنیا می بالیدیم.

سرآمد همه این ها هم سد "گتوند" بود سدی که با میلیارد ها تومان هزینه مربوط و میلیاردها دلار هزینه نامربوط بر روی رود کارون زده شد و با ارتفاع تاج 180 متر و ابهتی که هر بیننده ای را به تحسین وامی داشت، پر خرج ترین پروژه سد سازی ایران شد و قرار بود نماد سد سازی این مملکت نیز باشد.

البته این یک طرف  سکه بود. روی دیگر این سکه زنگ زده التماس ها و فریاد های متخصصین و کارشناسان دلسوز این مملکت بود که این پروژه را به علت همجواری با یک معدن نمک ، زیرآب رفتن  بسیاری از آثار باستانی و قبرستان های تاریخی و آواره کردن مردم چند روستا ، شکست خورده می دانستند و فریادشان به فلک می رسید و التماس هایشان هر ظالمی را به تامل وا میداشت.  اما دریغ از گوش شنوا...

سد گتوند با وجود همه این حرف و حدیث ها،و با بی اعتنایی به همه این فریاد ها ، در دولتی که متخصص افتتاح پرو‍ژه های معلول و بی پدر و مادر بود در مرداد 90 افتتاح و آبگیری شد و در اندک زمانی یک کوه نمک 17 میلیون تنی را بلعید و به دو ماه نرسیده  چنان شور شد که فاتحه کارون و کشاورزی و اکوسیستم منطقه را یکجا خواند و  چند طرح شتاب زده میلیاردی دیگر را هم باعث شد و همان راست قامتان دیروز ومتخصصین سد ساز و البته لجباز، امروز به دنبال راهی می گردند که هر چه سریعتر – قبل از گسترش هر چه بیشتر ابعاد فاجعه -  سد را خراب کنند و تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل ...



این روزها همه جا صحبت از انرژی هسته ای و مذاکرات مربوط به آن است.

 در این چند سال کم نبوده اند قطعنامه ها و بیانیه هایی که ما را از ابتدایی ترین حقوقمان در دنیا محروم کرده است. کم نبوده اند تحریم های ظالمانه ای که به علت ندانم کاری مسئولین وضع شده و خرج های گزاف بی مورد می تراشند.انرژی هسته ای کالایی است که تا به حال برای این مملکت خیلی خرج برداشته ، بسیار بیشتر از ارزش واقعی آن در دنیای مدرن امروز و البته فشار آن هم طبق معمول روی طبقه مستضعف جامعه بوده است.طبقه بی زبان و مظلومی که هزینه  تمام برنامه های بلند پروازانه و خیالبافی های کودکانه مسئولین این مملکت را با گشاده دستی از جیب خالی اش و از سهم زن و بچه اش پرداخت می کند و دم هم نمی زند.

طبقه فرودستی که مادر خرج ولخرجی های دولت است و در برابر همه  بریز و بپاش ها ، خرج های بیهوده و بد حسابی هایش، بزرگوارانه لبخند می زند.

بنده نه سر پیاز هستم و نه ته آن. نه معنای کیک زرد را می دانم و نه مزه اورانیوم غنی شده را ...

 فقط این روزها جماعتی را می بینم که بدون هیچ بینش علمی ، سیاسی و اقتصادی به خیابانها می ریزند و فک می زنند ...  دهانشان هوا را آلوده می کند و ماژیک هایشان کاغذ و شومیز را ...

خدا کند انرژی هسته ای و دیگر طرح های ریز و درشت این مملکت چاههای بی آبی نباشند که فقط برای عده ای نان دارد...

خدا کند که حق با این جماعت باشد و تاریخ دوباره تکرار نشود ...

  • محسن بیدی