رست بیف با سس اضافه

گاه نوشت از خاطراتی که کمی پر رنگ ترند

رست بیف با سس اضافه

گاه نوشت از خاطراتی که کمی پر رنگ ترند

۳ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

به معنی کلماتی فکر می کنم که در جو گیری این روزهای ایرانیها گم شده یا حتی عوض شده اند.

استهزاء ، هجو یا هر مدل مسخره کردن دیگری در گذر روزگار، بیشتر برای خالی کردن عقده های تخلیه نشده  بوده تا وسیله ای برای تفریح سالم ... برای کسی که حقش را خورده اند و هیچ ابزار دیگری برای ابراز وجود ندارد ... هیچ راه  دیگری ،جزاستفاده از  همان عضو گوشتی مرطوب بیست گرمی!!نیست ،  که می چرخاندش و گاه چنان زهری و چنان قدرتی دارد که دمار از روزگار ظالم در می آورد.

خندیدن البته امر پسندیده ایست. و شاد کردن دل مردم هم همینطور اما به چه قیمتی؟

علی ع در یکی از حکمت های زیبای نهج البلاغه می فرماید: هرکس دلی را شاد کند خداوند از آن شادی، لطفی برای او ذخیره کند که به هنگام نزول بلا، چون سیل در سرازیری به دادش رسد تا آن بلا را از او بگرداند همان گونه که شتر غریب را از چراگاه برانند.

شاد کردن دل مردم یکی از بهترین صدقه هاست. اما همانطور که صدقه در صورتی پسندیده است که از مال غیر نباشد. شاد کردن دل مردم نیز جایی نیکوست که به قیمت رنجاندن دل دیگری نباشد. و این همان خط قرمزی است که متاسفانه در این جامعه به هیچ عنوان رعایت نمی شود.

جوک های قومیتی و طایفه ای و  شوخی با عیوب فیزیکی و نقص های  مادرزادی افراد -که این روزها متاسفانه مد شده – چیزی جز هجو نیست و فایده اش هم فقط خنده های بی ارزشی است که به قیمت رنجاندن یک نفر یا یک گروه تمام می شود و حاصلی جز تباهی ندارد.

یکی می آید با کلماتی سخیف به گروهی توهین می کند و دیگری در تقابل با حرکت احساسی مردم ( که یحتمل یک بغض و عقده فروخورده است) کمپین راه می اندازد که ملت بیایند و با او شوخی کنند و هر چه دل تنگشان می خواهد بگویند و از این دست رفتارهای احساسی ...

هیچ شیر پاک خورده ای هم پیدا نمی شود تلنگری بزند که ظرفیت آدم ها  با هم  فرق می کند واینکه انسانها احساسات متفاوتی دارند و اینکه ادب مرد به زدولت اوست و اینکه شوخی سالم خیلی فرق می کند با توهین و هجو و مسخره کردن و جوک های قومیتی و اینکه هر چیزی حدی دارد واینکه  بهترین مردم کسی است که دیگران از دست و زبانش در آرامش باشند.



آی آدم ها

آی آدم ها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید
یک نفر در آب دارد می سپارد جان ...



  • محسن بیدی

یادم هست دوران کودکی دوچرخه دسته بلندی در خانه مان داشتیم که ظاهرا اخوی بزرگ مان در جریان یک تصادف عجیب آن را از کمر به دو نیم کرده و در گوشه حیاط انداخته بود.از طرفی من هم  ده سالم بود و هنوز دوچرخه نداشتم. هر چند در خانواده  صمیمی ما پوشیدن لباس نو و داشتن وسیله های نو یک آرزو نبود. اما از آنجایی که سومین فرد متولد شده در این خاندان بودم همیشه بودند لباس ها و وسایلی که از دو برادر قبلی به ارث می رسیدند و البته من هم با پوشیدن و یا داشتن آنها هیچ مشکلی نداشتم.(از همان کودکی انسان متواضعی بودم!!) و به همین صورت  آن دوچرخه تاناکورایی و پهلو شکسته نیز قسمت من شد و جای هیچ چک و چانه ای هم نداشت، مملکت درگیر جنگ بود و ملت نیز معطل جنس های کوپنی ، مایحتاج مردم کم بود و جیب ها خالی . دوچرخه هم چیزی نبود که بتوان با یک عشوه دخترانه یا التماس ها و داد و بیداد های پسرانه، پدر را ملزم به خرید آن کرد. کم بود و گران و  مبلغ آن در سبد هزینه های خانوار به شدت بالا بود . به همین دلیل بدون هیچ ناز و ادایی ، همان را قاپیدم و صاحبش شدم.

دوچرخه ام ، بسیار دوست داشتنی بود. طلایی رنگ و دقیقا سایز من، از آن دوچرخه های دسته خرگوشی که چرخ عقبش بزرگتر از جلویی اش بود و زین کشیده ای داشت و مطابق مد بود!!  هر چند گوش هایش زیاد بلند نبود اما خوش رکاب بود و روان ، تنها عیبش همان شکستگی وحشتناک کمرش بود که بد جوری توی ذوقم می زد. از آنجا که عاشق دوچرخه سواری بودم به صرافت درست کردن و سوار شدنش افتادم و به هر دری زدم تا آن تنه کذایی را سرپا کنم! جوشکارهای محله ما هر هنری را که بلد بودند به نوبت  روی این دوچرخه پیاده کردند. زور می زدند، عرق می ریختند وکارشان را ضمانت می کردند و من هم خوشحال روی دوچرخه می پریدم و شروع به رکاب زدن می کردم. اما با افتادن در اولین دست انداز، دوچرخه طلایی رنگ و خوشگل من به دو نیمه تبدیل می شد و آه از نهاد من بر می آمد.

سالهای بعد و در دوران دبیرستان یک دوچرخه کورسی بازسازی شده !! سوار می شدم و دیگر به آن دوچرخه مظلوم و دوست داشتنی که همیشه خدا از گوشه حیاط به من چشمک می زد، توجهی نمی کردم ، چرا که آن کورسی مونتاژ شده هم مکافات هایی داشت!!

با رفتن من به دانشگاه ؛ نوبت برادر کوچکم بود که روی دوچرخه های به یادگار مانده از من تمرین کند و به دنبال سواری گرفتن از آن اسب های چموش باشد. نمی دانم که موفق بود یا نه؟!!

  بعد از فارغ التحصیل شدنم از دانشگاه ،دیگر آن دوچرخه طلایی رنگ را ندیدم. نمی دانم که سرانجامش چه شد. کجا رفت و الان کجاست؟! اما یادم هست که کمر شکسته اش همیشه مایه دردسرم بود و زنجیر انداختنهای گاه و بیگاهش ، سوهان روح. بماند که با همان دوچرخه فکسنی چه مسیر هایی را که رکاب نزدم و چه رویاهایی را که به واقعیت تبدیل نکردم!!

این روزها که با دوچرخه های مختلف به مسافرت های کوچک و بزرگ می روم گاهی اوقات هوس همان دوچرخه قدیمی را می کنم. هوس نوارپیچی و البته جوشکاری دوباره اش را، هوس سوار شدن و گردشی دوباره در کوچه های خاطره انگیز کودکی ...  آن دوچرخه با همه خاطرات بد و خوبش ، برای من یک نوستالوژی شیرین است که البته طعم گس آن هم تا ابد با من خواهد بود...


                          

 

پ ن : جالبه که هنوز هم دست و دلم به خرید دوچرخه نو نمیره!! هر چی برای خودم خریدم دست دوم (البته تمیز) بوده ... از جمله همین که الان دارمش!! بماند که برای شهاب تا الان دو تا چرخ خریدم و هر دو تا هم نو!!

پ ن 2: در نسل سوخته بودن دهه پنجاهی ها هیچ شکی نیست!!

پ ن 3 : و ایضا در خوش شانس بودن دهه هشتادی ها!!

  • محسن بیدی

امروز بعد ازدو ماه گرفتاریهای کاری که فرصت نفس کشیدن برایم نمی گذاشت. سعادتی دست داد تا ملاقاتی داشته باشم با جناب پاییز... خوشبختانه از آن دیدارهایی بود که به دلم نشست ... از آنها که چهره به چهره بود و طولانی و پر از سکوت...

و من باز مبهوت ماندم از اینهمه زیبایی...

هر چند جناب پاییز قبل از آمدنش با بادهای سوزناک و هوای دم دمی مزاجش – که هیچوقت نفهمیدم  سرد است یا گرم؟ -  حسابی روی اعصاب است. چرا که  مجبورم دوچرخه را – که عاشقش هستم- به علت سینوزیت مزمن ، تا بهار سال بعد کنار بگذارم. اما با آمدنش چنان دلبری می کند که جایی برای گله و شکایت باقی نمی گذارد. سور و ساتش هم فراهم است: خرمالو و انار، سیب و زعفران... ویارش قرمز است و زرد ... علاقه اش هم  کاملا به رنگهای گرم.

همان موقع که روزها به کوتاهی می رود و شبها نرم نرمک  دراز می شود. همان موقع که سرمایی ملس می آید و آفتاب بی رحم ، رنگ عوض می کند و مهربانتر می شود. همان موقع که تابستان درست مثل یک شاگرد خسته از کار، قلم مو به دست با یک سطل رنگ سبز تیره بی حال ، روبروی بوم ایستاده و با خودش کلنجار می رود که: "کجای کار ایراد دارد؟" همان وقت است که استاد پاییز ، با یک بغل رنگ قرمز و زرد و ارغوانی پیدایش می شود و به جان بوم می افتد.  مثل یک نقاش با حوصله، آرام آرام و با طمانینه – شاید با سیگاری هم گوشه لب!! -  رنگهای گرمش را روی سبزی پژمرده بوم می کشد و جان می دهد به تصویر مرده تابستان و بعد – با لبخندی دلنشین -  رو به شاگردش می گوید: "اینجوری بهتره نه؟"

... پاییز با آن رنگهای خیره کننده  و نقاشی هایی  که به جادو می ماند راه و رسم دلبری را خوب می داند و اسبابش را به تمام و کمال دارد. پاییز را فقط عاشق ها دوست دارند. شاعر ها و نویسنده ها ... آنهایی که کلید قفل این گنجینه زیبا در جیبشان است.


بعد هم نوبت زمستان است، پدری ساکت و عبوس با یک سطل رنگ سفید و بازسازی بوم ... (هر چند این روزها سطلش خالی است!!)

و باز هم  فصلی دیگر و رنگهایی دیگر و اتودهایی که زده می شود و طبیعتی که دم به دم رنگ عوض می کند و عشوه می آید و ما ... که به تقلید از طبیعت رنگ عوض می کنیم و عمر می گذرانیم و از آنجا که یک بار مصرفیم ، زمستانمان که می رسد آخرین سهمیه مان ، رنگ سفید است...

  • محسن بیدی