امروز بعد ازدو ماه گرفتاریهای کاری که فرصت نفس کشیدن برایم نمی گذاشت. سعادتی دست داد تا ملاقاتی داشته باشم با جناب پاییز... خوشبختانه از آن دیدارهایی بود که به دلم نشست ... از آنها که چهره به چهره بود و طولانی و پر از سکوت...
و من باز مبهوت ماندم از اینهمه زیبایی...
هر چند جناب پاییز قبل از آمدنش با بادهای سوزناک و هوای دم دمی مزاجش – که هیچوقت نفهمیدم سرد است یا گرم؟ - حسابی روی اعصاب است. چرا که مجبورم دوچرخه را – که عاشقش هستم- به علت سینوزیت مزمن ، تا بهار سال بعد کنار بگذارم. اما با آمدنش چنان دلبری می کند که جایی برای گله و شکایت باقی نمی گذارد. سور و ساتش هم فراهم است: خرمالو و انار، سیب و زعفران... ویارش قرمز است و زرد ... علاقه اش هم کاملا به رنگهای گرم.
همان موقع که روزها به کوتاهی می رود و شبها نرم نرمک دراز می شود. همان موقع که سرمایی ملس می آید و آفتاب بی رحم ، رنگ عوض می کند و مهربانتر می شود. همان موقع که تابستان درست مثل یک شاگرد خسته از کار، قلم مو به دست با یک سطل رنگ سبز تیره بی حال ، روبروی بوم ایستاده و با خودش کلنجار می رود که: "کجای کار ایراد دارد؟" همان وقت است که استاد پاییز ، با یک بغل رنگ قرمز و زرد و ارغوانی پیدایش می شود و به جان بوم می افتد. مثل یک نقاش با حوصله، آرام آرام و با طمانینه – شاید با سیگاری هم گوشه لب!! - رنگهای گرمش را روی سبزی پژمرده بوم می کشد و جان می دهد به تصویر مرده تابستان و بعد – با لبخندی دلنشین - رو به شاگردش می گوید: "اینجوری بهتره نه؟"
... پاییز با آن رنگهای خیره کننده و نقاشی هایی که به جادو می ماند راه و رسم دلبری را خوب می داند و اسبابش را به تمام و کمال دارد. پاییز را فقط عاشق ها دوست دارند. شاعر ها و نویسنده ها ... آنهایی که کلید قفل این گنجینه زیبا در جیبشان است.
بعد هم
نوبت زمستان است، پدری ساکت و عبوس با یک سطل رنگ سفید و بازسازی بوم ... (هر چند این روزها سطلش خالی است!!)
و باز هم فصلی دیگر و رنگهایی دیگر و اتودهایی که زده می شود و طبیعتی که دم به دم رنگ عوض می کند و عشوه می آید و ما ... که به تقلید از طبیعت رنگ عوض می کنیم و عمر می گذرانیم و از آنجا که یک بار مصرفیم ، زمستانمان که می رسد آخرین سهمیه مان ، رنگ سفید است...
- ۹۴/۰۹/۰۵
امسال اما هنوز که هنوز منتظرم. با اینکه از دو ثلث گذشته عمر پاییز 94، اما هنوز منتظرم...