رست بیف با سس اضافه

گاه نوشت از خاطراتی که کمی پر رنگ ترند

رست بیف با سس اضافه

گاه نوشت از خاطراتی که کمی پر رنگ ترند

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کتاب» ثبت شده است

دیروز به یک کارت پستال قدیمی برخوردم. وسط  آلبوم رنگ و رو رفته ای که از دوره دبیرستان به یادگار مانده.
یک دسته گل ساده که دو تا داوودی زرد بی حال داشت با یک مقدار علف سبز اکریل مالی شده!! - شرمنده اگر نمی توانم شاعرانه تر توضیح بدهم - پیچیده در کاغذی با رنگ روشن که به خاطر کیفیت پایین دوربین ، عکاس ، نگاتیو و  باقی قضایا  نسبت به فول اچ دی های رایج الان، حرفی برای گفتن نداشت.
پشتش اما یادگاری است. از یکی از کسانی که دوستش داشتم. یک جمله خیلی ساده - شما فرض کنید تبریک سال نو -  با یک خودکار آبی رنگ نوشته ، امضاء شده، و  تاریخی هم خورده مربوط به سال 72 هجری شمسی !! چیزی حدود 24 سال پیش.
موقعی که نه تلگرامی در کار بود ، نه موبایلی. حتما توی کتابفروشی و یا لوازم التحریر نزدیک خانه اشان ،دستش را روی استند استیل پر از کارت پستال گذاشته و آنقدر چرخانده و  جستجو کرده  تا طرح مورد علاقه اش را پیدا کند و برایم بفرستد،
هر چه به مغزم فشار می آورم تاریخ دقیق دریافتش را به خاطر ندارم ،یا حداقل مکانش را؟ تاریخ که می گویم، چهار تا عدد و رقم نوشته شده پشت کارت نیست.منظورم از تاریخ همان حال و هوای آن روز هست. اوضاع و احوال من، حال و روز  کوچه، خیابان ، مملکت و شاید دنیا، تابستانش داغ بود یا معمولی؟ پاییزش بارانی بود یا آفتابی؟ زمستانش برفی بود یا خشک و سوزناک؟ شوربختانه یادم نیست .. و خودم؟  چکار می کردم؟ افسرده بودم؟ می خندیدم؟ تک پر بودم یا رفیق باز؟  پاتوقم کجا بود؟ با کی رفاقت داشتم؟ حرف دلم را به کی می زدم؟
مکان هم که می گویم منظورم گوشه گوشه خانه های ویلایی قدیمی با حیاط و زیر زمین و بهار خواب و هزار سوراخ سمبه دیگر که برای بچگیهایمان خوراک قایم باشک بود و برای جوانیهایمان فضاهای عارفانه!! نه این قوطی کبریت هایی که هر چقدر نقشه بریزی و بزک اش کنی باز هم نمی شود اسمش را خانه گذاشت.
آن روزها یک کارت پستال ساده با همان ده بیست سانت قدش، تمام دنیای نوجوانی و جوانیمان را پر می کرد و در خاطرمان ثبت می شد،با همه جزییاتش.
هنوز رو به رویم هست. مثل یک آشنای قدیمی که بعد از سالیان سال از در پیدایش می شود و اول نمی شناسیش اما بعد از دقت در خطوط چهره و میمیک صورتش صحنه هایی محو از خاطرات شیرین قدیم به یادت می آید. این یکی را اما به یاد ندارم...چرا اینقدر کم حافظه ام؟ فقط همینقدر می دانم - یعنی مطمئنم- که همان روز، موقعی که نه تلگرامی در کار بود ، نه موبایلی. حتما توی کتابفروشی و یا لوازم التحریر نزدیک خانه مان ،دستم را روی استند پر از کارت پستال گذاشتم و آنقدر چرخاندم  تا جوابی مناسب برای آن طرح پیدا کردم و فرستادم.

آلبوم را که ورق می زنم از این کارت پستال ها چند تایی هست. بعضی ها از سر عشق، بعضی از سر دوستی و بعضی هم صرفا به خاطر خالی نبودن عریضه! اینها حتما جواب هایی داشته و خاطراتی و البته رد پا هایی.خیلی ها را اصلا به یاد نمی آورم، نه مناسبتش را و نه تاریخش را. تک و توکی اما پر رنگ ترند هم تصویر خود کارت پستال و هم تصویر زمان و مکانی که آن را دشت کرده ام. اینها اثرشان گذرا نبوده و مانده. درست مثل ناخن بی هوایی که روی دیوار تازه گچ شده کشیده باشند.عینهو نوک تیز چاقویی که ناخودآگاه جایی می دود. بعضی کارت پستال ها کناره های تیزی دارند مثل چاقو ، و خط می اندازند ، روی هر چیزی که نزدیکش باشند . روی خاطرات. روی رویا ها ، روی دل ...
 نمی دانم تا به حال انگشتتان را کاغذ بریده یا نه؟ بد سوزشی دارد لاکردار!



پ ن 1: ترجیح می دهم الان که همه جا صحبت آشوب و اغتشاش و اعتراض هست از کارت پستال حرف بزنم.
من معمولا موقع طوفان های سیاسی ،،  تخت می خوابم!!

پ ن 2 : کارت پستال اگر  اریجینال باشد، باید مثل شنیدن آهنگ های خاطره انگیز قدیمی، تمام خاطرات لحظه گرفتنش را زنده کند. وگرنه همان بهتر که پاره اش کنی و بیندازیش در کیسه بازیافت! همین روزهاست که همه کارت پستال های آلبوم قدیمی ام را از همین فیلتر رد کنم. به جان عزیزم!!

پ ن 3: زیاد اهل رفیق بازی و کامنت بازی و این جور چیزها نیستم. اما کامنت گذاشتن رو مثل دید و بازدید محترم می دونم و بهش وفادارم. الان متوجه شدم خیلی از دوستانی که تو این دو سه سال محبت کردن و سر زدن و کامنت گذاشتن ، وبلاگشون نه که غیر فعال ، کلا حذف شده، چرا آخه؟؟ :(

پ ن 4 : از برکات عمل جراحی و خانه نشینی همین آپدیت کردن مرتب وبلاگ هست. البته به همه این ها فیلتر کردن تلگرام را هم باید اضافه کرد.
  • محسن بیدی

تیستو سبز انگشتی

این روزها ایام نمایشگاه کتاب است و صحبت از سرانه افتضاح  و غیر قابل دفاع  ایرانی ها در مطالعه کتاب که ظاهرا فقط 2 یا سه دقیقه در شبانه روز است!!.

البته به نظر حقیر این آمار بسیار  غیر واقعی و البته خوش بینانه است !! چرا که اگر کتابهایی مانند گنجهای معنوی ، ادعیه های کوچک و بزرگ و صد البته انواع و اقسام کتابهای قورباغه ای ، پنیری و گوسفندی تیراژ بالا را حذف کنیم شاید این سرانه به زیر ده ثانیه هم برسد!!‌

حوصله محاسبه اینکه با حداقل 3 ساعت مطالعه روزانه ام کجای این منحنی ایستاده ام نیست و البته ارزشی هم ندارد اما ناخودآگاه سوالی ذهنم را مشغول کرد که اولین بار کجا و چگونه به معنای واقعی کتاب خواندم؟

تا جاییکه یادم می آید از همان بچگی عاشق کتاب و مجله بودم...

سه شنبه هر هفته طرف عصر با همان دوچرخه کمرشکسته کودکیهایم جلوی دکه مطبوعات چهارراه برق یا مقدم طبرسی ( گمرک مشهد) به انتظار رسیدن کیهان بچه ها می ایستادم و به محض رسیدنش می خریدم و همان شب هم کلکش را می کندم!.

آن روزها به غیر از " کیهان بچه ها" مجله دیگری برای هم سن و سالهای من چاپ نمی شد و هرچند "اطلاعات هفتگی" ، "جوانان" یا "فکاهیون" را برادر بزرگترم  می خرید و من هم ناخنکی می زدم اما سهم من از پیشخوان مجلات  همان کیهان بچه های پنج تومانی بود و دیگر هیچ ... 

کتاب اما قضیه اش جداگانه بود. باید خیلی به حافظه ام فشار بیاورم تا یادم بیاید اولین کتابی که در زندگیم خواندم چه بود. کتاب بلند بالا و قطور "امیر ارسلان نامدار" با آن صفحه های کاهی و ضخامت زیادش که کم از "برادران کارمازوف"!! نمی آورد وزنه ای سنگین بود که در دوران کودکیهایم و البته بعد از پیشنهاد مادربزرگم (که بی بی صدایش می زدم) به راحتی بلند کردم و همه اش را یک نفس خواندم و تا همین اواخر هم فکر می کردم که اولین کتاب فتح شده ام! همان افسانه دوست داشتنی و ایرانی بود. اما مدتی قبل هنگام سوا کردن کتاب های فله ای بساط شده روی یکی از میزهای جمعه بازار کتاب چشمم به یک کتاب رنگ و رو رفته و قدیمی اما بسیار آشنا افتاد: "تیستو سبز انگشتی"

جلد سبز آبی  کتاب با صفحات کاهی و قطع رقعی اش خیلی چیزها را به یادم آورد.

"تیستو سبز انگشتی" بدون شک اولین کتابی بود که من در دوران کودکی ام خوانده بودم. کتاب جزو اموال شخصی یکی از دخترخاله های بزرگتر بود و در خانه شان - که نمی دانم چرا همیشه خدا آنجا پلاس بودم - امانت گرفتم و یک شکم سیر همانجا خواندم .داستان تیستو آن دخترک تپل دوست داشتنی و البته سبز انگشتی را در یک شب خاص در آن خانه رویایی که آن روزها بسیار بزرگ، رمزآلود و پر از گل و درخت بود خواندم و عجیب دنیایی برایم ساخت.

علاقه عجیب و اشتهای سیری ناپذیری نسبت به کتاب داشتم اما مشکل اصلی اینجا بودکه از خودم هیچ کتابی نداشتم و  بالاجبار برای خواندن کتاب به خانه اقوام یا دوستانی می رفتم که در کنار دکورهای قدیمی آن روزها جایی هم برای کتاب داشتند.

خوب یادم هست که کتاب های "عزیز نسین" نویسنده ترک را از گنجه پدر بزرگ مادریم برمی داشتم و می خواندم.

"بند کفش" را در روستای بید و از یکی از دختران فامیل ( به گمانم شهر بانو نامی بود) امانت گرفتم و خواندم.

"الدوز و کلاغها "ی صمد بهرنگی یک کتاب کاهی دو جلدی جادویی بود که نمی دانم از کجا به دستم رسید ... کتابی عجیب که یکهو در خانه مان ظاهر شد و بعد از خواندنش هم نفهمیدم کجا رفت ؟!!

"بی سرپرستان" که یک داستان سوزناک از نوع هندی اش (البته با فلفل اضافه!) بود را در خانه خاله دیگرم ،در تربت جام و البته باز هم به پیشنهاد دختر خاله بزرگترم خواندم.

یک دوره کامل "قصه های خوب برای بچه های خوب" داشتیم و هر چند جزو اموال برادر بزرگم بود اما "مشاع" بود! و قصه های زیبایش را آنقدر خواندم که همه را حفظ بودم.

داستان راستان را هم می خواندم و این روزها با شنیدن اسمش یاد فلکه قدیمی دور حرم می افتم و کتابفروشی که دقیقا کنار آرامگاه طبرسی بود و ظهرهای داغ و اتوبوس های آبی آسمانی شرکت واحد و کیک های شکری یک تومانی دکه های آستانقدس با دوغ های شیشه ای  آبعلی!!

بعدها " خواهران غریب"  اریش کستنر را از برادر بزرگترم هدیه گرفتم و اولین کتابی بود که رسما مالکش شدم و چه کتاب خوبی هم بود...

بزرگتر که شدم یکی از سرگرمی های همیشگی ام بست نشستن در کتابخانه مسجد گوهر شاد بود.کتابخانه ای خلوت ، دنج و تقریبا تاریک ... مسئولین کتابخانه ، مخزن کتابها را از فضای عمومی جدا کرده بودند  و دسترسی مراجعین فقط به لیست و سرشناسه کتاب ها محدود می شد. تورق آن برگه های مرتب شده سرگرمی همیشگی ام بود و گاهی وقتها انتخاب های شانسی ام از کشوهای کوچک چوبی و از  بین آن همه کتاب هایی که اسم هیچکدامش به گوشم نخورده بود به خاطرات مهیجی تبدیل می شد. " خانه نفرین شده" دستپخت همان انتخاب ها بود و آنقدر مرا ترساند که تا چند ماه از سایه خودم می ترسیدم.

بعدها که کتابخانه مرکزی آستانقدس با مخزن های باز و هوای مطبوعش و البته آن دکوراسیون مسحور کننده اش افتتاح شد به یکی از مشتریان پر و پا قرص آن کتابخانه شیک تبدیل شدم و همیشه ی خدا در بین قفسه های پر از کتابش ولو بودم و بعد از سیر وسیاحت در بین آن کوچه کتاب ها!‌ با یک بغل کتاب روی یکی از میزها می نشستم و  د بخوان!!

امروز اما "برادران کامازوف" را دست گرفته ام به پیشنهاد محمود شهابی هر چند پیشنهادهای محمود معمولا قابل تامل است اما بعید می دانم به "صد سال تنهایی" برسد... شاهکار گابریل گارسیا مارکز بد جوری رویایی بود...

 

 

پ ن 1: ظاهرا از همان کودکی جماعت نسوان به بنده لطف داشتند و فقط آنها بودند که کتاب تعارف می کردند و جماعت رجال از حد یک رفیق ناباب! فراتر نمی رفتند.

 

پ ن 2: آرامگاه طبرسی درست کنار خیابان بود و من همیشه از پشت نرده ها برایش فاتحه می خواندم و بعدها با توسعه آستانقدس، بتن ریختن دور قبر و جابجا کردن آرامگاه آن مرحوم را ایستادم و با تعجب تماشا کردم...

 

پ ن 3: با اینکه در طول دوران زندگیم کلی کتاب خواندم اما کتابهای درسی؟ اصلا حرفش را هم نزن!!

 

 

 
  • محسن بیدی