رست بیف با سس اضافه

گاه نوشت از خاطراتی که کمی پر رنگ ترند

رست بیف با سس اضافه

گاه نوشت از خاطراتی که کمی پر رنگ ترند

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «فرزند» ثبت شده است

دخترم دو سال و نیمش است. با موهایی که هنوز خیلی بلند نیست و  گل سر های کودکانه ای که گاه و بیگاه روی سرش دیده می شود.این روزها که می بینمش دلم می خواهد هیچوقت بزرگ نشود.برای من تجسم عینی بهشت است. عطر صورت و گردنش،موقع بوسیدن بهترین رایحه دنیاست و صدای کودکانه اش لذت بخش ترین موسیقی عالم.

تنها رقیبش در خانه یک برادر سیزده ساله آرام است و به همین علت هم کمی لوس است ، به هیچ صراطی هم مستقیم نیست. زور که می شنود حسابی از خجالت طرف  درمی آید و سر تا پایش را می شورد!.با همه اینها هر چند کله شق است اما راحت می شود پیچاندش وسرش کلاه گذاشت. کافی است حواسش را به چیز مهمتر و البته دوست داشتنی تری پرت کنی تا همه چیز از یادش برود.

صحبت کردنش اما کاملا مثل آدم بزرگ هاست. این یعنی که هر کلمه را درست در جای خودش به کار می برد و معنی فعل و فاعل را - عجیب است که در این سن - کاملا می داند. اما ترکیب این جملات با لحن کودکانه اش چیز غریبیست. آنقدر که بعد از تمام شدن هر جمله می خواهی گوینده فسقلی اش را در آغوش بکشی و درسته قورتش بدهی.
این شب ها اخلاق تازه ای پیدا کرده. بعد از برگشت از سر کار هوس خرید به سرش می زند. آب میوه ، پاستیل یا هر چیز دیگری، اینجور مواقع حسابی هم  تحویلمان می گیرد. چاره ای نیست با هم از پله ها پایین می رویم و من گوشه ای می ایستم تا کفشهای سورمه ای اش را به آرامی بپوشد. آنوقت با هم قدم زنان ،در هوای خنک و ملس شهریور ماه تا سوپرمارکت نزدیک خانه مان می رویم.
گاهی اوقات که خسته ام و حوصله انتظار کشیدن ندارم ، همانطور پا برهنه بغلش می کنم ( یا روی پشتم سوار می شود) و در حالتی شبیه به دو ماراتن - همانطور که برای هیجان بیشتر بالا و پایین می پرم- می رویم تا جیب های پدر را بتکانیم!!
کوچه ما یک بن بست کوتاه با طول تقریبا سی متر در یکی از خیابانهای شلوغ مرکز شهر است. وسط این بن بست یک پیچ زیبای  شاعرانه است طوری که وقتی در انتهای  آن می ایستی ابتدای کوچه و خیابان را نمی بینی. خانه ها همه قدیمی اند و هنوز به برج های مسکونی تبدیل نشده اند. تک و توکی هم که  تغییر قیافه داده اند خوشبختانه دو یا سه طبقه اند و این ها همه آرامش و خلوتی عجیبی به کوچه دوست داشتنی ما می دهد.
شبها - وقتی که برای خرید با دخترم بیرون می روم-  از انتهای کوچه تا ابتدای آن، پرنده پر نمی زند و فرصتی است تا بدون هیچ مزاحمی به دنیای کودکی دخترم وارد شوم و تا سر کوچه - همانطور که با هم هستیم- شعر بخوانم ، بدوم ، بخندم  وکودکی کنم!!

کوچه معمولا سراسر سکوت است و آرام . اما هیاهوی غریبی با ورود به خیابان، انگار که سرت را از سکوت زیر آب در یک هوای طوفانی  بیرون بیاوری، یکباره چون امواج سهمگین به صورتت می دود و تهدیدت می کند. آنوقت دخترم را می بینم که هیچ فرقی نکرده ،همانطور می دود ، می خندد و شعر می خواند. اما به خودم که نگاه می کنم جز اضطراب و تشویش نمی بینم. یک نوع ترس همراه با احتیاط. انگار که تهدید ها فقط در من اثر می کند...


پ ن 1: اعترافات خطرناک هومن سیدی را هم دیدم. به نظر من دیدن نسخه ایرانی اینجور فیلم ها هیچ لطفی ندارد. ترجیح می دهم همان نمونه های ناب خارجی اش - ممنتو یا هر چیز دیگری را -ببینم. البته اگر متهم به اجنبی پرستی نشوم!!


  • محسن بیدی