این روزها ایام نمایشگاه کتاب است و صحبت از سرانه افتضاح و غیر قابل دفاع ایرانی ها در مطالعه کتاب که ظاهرا فقط 2 یا سه دقیقه در شبانه روز است!!.
البته به نظر حقیر این آمار بسیار غیر واقعی و البته خوش بینانه است !! چرا که اگر کتابهایی مانند گنجهای معنوی ، ادعیه های کوچک و بزرگ و صد البته انواع و اقسام کتابهای قورباغه ای ، پنیری و گوسفندی تیراژ بالا را حذف کنیم شاید این سرانه به زیر ده ثانیه هم برسد!!
حوصله محاسبه اینکه با حداقل 3 ساعت مطالعه روزانه ام کجای این منحنی ایستاده ام نیست و البته ارزشی هم ندارد اما ناخودآگاه سوالی ذهنم را مشغول کرد که اولین بار کجا و چگونه به معنای واقعی کتاب خواندم؟
تا جاییکه یادم می آید از همان بچگی عاشق کتاب و مجله بودم...
سه شنبه هر هفته طرف عصر با همان دوچرخه کمرشکسته کودکیهایم جلوی دکه مطبوعات چهارراه برق یا مقدم طبرسی ( گمرک مشهد) به انتظار رسیدن کیهان بچه ها می ایستادم و به محض رسیدنش می خریدم و همان شب هم کلکش را می کندم!.
آن روزها به غیر از " کیهان بچه ها" مجله دیگری برای هم سن و سالهای من چاپ نمی شد و هرچند "اطلاعات هفتگی" ، "جوانان" یا "فکاهیون" را برادر بزرگترم می خرید و من هم ناخنکی می زدم اما سهم من از پیشخوان مجلات همان کیهان بچه های پنج تومانی بود و دیگر هیچ ...
کتاب اما قضیه اش جداگانه بود. باید خیلی به حافظه ام فشار بیاورم تا یادم بیاید اولین کتابی که در زندگیم خواندم چه بود. کتاب بلند بالا و قطور "امیر ارسلان نامدار" با آن صفحه های کاهی و ضخامت زیادش که کم از "برادران کارمازوف"!! نمی آورد وزنه ای سنگین بود که در دوران کودکیهایم و البته بعد از پیشنهاد مادربزرگم (که بی بی صدایش می زدم) به راحتی بلند کردم و همه اش را یک نفس خواندم و تا همین اواخر هم فکر می کردم که اولین کتاب فتح شده ام! همان افسانه دوست داشتنی و ایرانی بود. اما مدتی قبل هنگام سوا کردن کتاب های فله ای بساط شده روی یکی از میزهای جمعه بازار کتاب چشمم به یک کتاب رنگ و رو رفته و قدیمی اما بسیار آشنا افتاد: "تیستو سبز انگشتی"
جلد سبز آبی کتاب با صفحات کاهی و قطع رقعی اش خیلی چیزها را به یادم آورد.
"تیستو سبز انگشتی" بدون شک اولین کتابی بود که من در دوران کودکی ام خوانده بودم. کتاب جزو اموال شخصی یکی از دخترخاله های بزرگتر بود و در خانه شان - که نمی دانم چرا همیشه خدا آنجا پلاس بودم - امانت گرفتم و یک شکم سیر همانجا خواندم .داستان تیستو آن دخترک تپل دوست داشتنی و البته سبز انگشتی را در یک شب خاص در آن خانه رویایی که آن روزها بسیار بزرگ، رمزآلود و پر از گل و درخت بود خواندم و عجیب دنیایی برایم ساخت.
علاقه عجیب و اشتهای سیری ناپذیری نسبت به کتاب داشتم اما مشکل اصلی اینجا بودکه از خودم هیچ کتابی نداشتم و بالاجبار برای خواندن کتاب به خانه اقوام یا دوستانی می رفتم که در کنار دکورهای قدیمی آن روزها جایی هم برای کتاب داشتند.
خوب یادم هست که کتاب های "عزیز نسین" نویسنده ترک را از گنجه پدر بزرگ مادریم برمی داشتم و می خواندم.
"بند کفش" را در روستای بید و از یکی از دختران فامیل ( به گمانم شهر بانو نامی بود) امانت گرفتم و خواندم.
"الدوز و کلاغها "ی صمد بهرنگی یک کتاب کاهی دو جلدی جادویی بود که نمی دانم از کجا به دستم رسید ... کتابی عجیب که یکهو در خانه مان ظاهر شد و بعد از خواندنش هم نفهمیدم کجا رفت ؟!!
"بی سرپرستان" که یک داستان سوزناک از نوع هندی اش (البته با فلفل اضافه!) بود را در خانه خاله دیگرم ،در تربت جام و البته باز هم به پیشنهاد دختر خاله بزرگترم خواندم.
یک دوره کامل "قصه های خوب برای بچه های خوب" داشتیم و هر چند جزو اموال برادر بزرگم بود اما "مشاع" بود! و قصه های زیبایش را آنقدر خواندم که همه را حفظ بودم.
داستان راستان را هم می خواندم و این روزها با شنیدن اسمش یاد فلکه قدیمی دور حرم می افتم و کتابفروشی که دقیقا کنار آرامگاه طبرسی بود و ظهرهای داغ و اتوبوس های آبی آسمانی شرکت واحد و کیک های شکری یک تومانی دکه های آستانقدس با دوغ های شیشه ای آبعلی!!
بعدها " خواهران غریب" اریش کستنر را از برادر بزرگترم هدیه گرفتم و اولین کتابی بود که رسما مالکش شدم و چه کتاب خوبی هم بود...
بزرگتر که شدم یکی از سرگرمی های همیشگی ام بست نشستن در کتابخانه مسجد گوهر شاد بود.کتابخانه ای خلوت ، دنج و تقریبا تاریک ... مسئولین کتابخانه ، مخزن کتابها را از فضای عمومی جدا کرده بودند و دسترسی مراجعین فقط به لیست و سرشناسه کتاب ها محدود می شد. تورق آن برگه های مرتب شده سرگرمی همیشگی ام بود و گاهی وقتها انتخاب های شانسی ام از کشوهای کوچک چوبی و از بین آن همه کتاب هایی که اسم هیچکدامش به گوشم نخورده بود به خاطرات مهیجی تبدیل می شد. " خانه نفرین شده" دستپخت همان انتخاب ها بود و آنقدر مرا ترساند که تا چند ماه از سایه خودم می ترسیدم.
بعدها که کتابخانه مرکزی آستانقدس با مخزن های باز و هوای مطبوعش و البته آن دکوراسیون مسحور کننده اش افتتاح شد به یکی از مشتریان پر و پا قرص آن کتابخانه شیک تبدیل شدم و همیشه ی خدا در بین قفسه های پر از کتابش ولو بودم و بعد از سیر وسیاحت در بین آن کوچه کتاب ها! با یک بغل کتاب روی یکی از میزها می نشستم و د بخوان!!
امروز اما "برادران کامازوف" را دست گرفته ام به پیشنهاد محمود شهابی هر چند پیشنهادهای محمود معمولا قابل تامل است اما بعید می دانم به "صد سال تنهایی" برسد... شاهکار گابریل گارسیا مارکز بد جوری رویایی بود...
پ ن 1: ظاهرا از همان کودکی جماعت نسوان به بنده لطف داشتند و فقط آنها بودند که کتاب تعارف می کردند و جماعت رجال از حد یک رفیق ناباب! فراتر نمی رفتند.
پ ن 2: آرامگاه طبرسی درست کنار خیابان بود و من همیشه از پشت نرده ها برایش فاتحه می خواندم و بعدها با توسعه آستانقدس، بتن ریختن دور قبر و جابجا کردن آرامگاه آن مرحوم را ایستادم و با تعجب تماشا کردم...
پ ن 3: با اینکه در طول دوران زندگیم کلی کتاب خواندم اما کتابهای درسی؟ اصلا حرفش را هم نزن!!