نمی دانم چرا یاد تابستانهای کودکی افتادم. آنهم وسط چله زمستان، آن روزها ، تابستانها ، ظهر که می شد، حدود ساعت 2 یا سه بعد از ظهر ، از زمین و زمان آتش می بارید. و هرم گرما با صورتت کاری می کرد که تنور نانوایی هم به گردش نمی رسید. خانه ها اما همه زیر زمین داشت.معمولا تاریک و دنج با بوی شوری و ترشی. تابستانها از زور گرما می چپیدیم توی همان زیرزمینهای مرطوب و خنک و ناهارهایی که آبگوشت بود یا آب دوغ خیار و یا چیزی توی همین مایه ها و ماست های فله پر چربی که هر وقت ماموریت خریدش به من محول می شد تا خانه نصفش را (به همراه "قیماق" های خوشمزه اش) از همان جلوی کاسه سر می کشیدم و پدرم که همیشه خدا غر می زد که چرا ماستهایی که من می خرم قیماق ندارد!! روغن پالم کجا بود و شیر خشک چینی کیلویی چند بود؟
نمی دانم آن روزها - در همان هرم هوای داغ ظهر ها و خنکای روحنواز عصر ها و شب های پر ستاره اش- از صدقه سر هوای گرم بود یا بادهای پر رو و دریده عربستان؟! که تلویزیون سیاه و سفید خانه مان ، گاه و بیگاه، کله ظهر یا اول شب، ناخنکی هم به کانالهای آنور آب می زد و ما هم اسمش را گذاشته بودیم "خارج".
خبر نمی کرد. ساعت مشخصی هم نداشت. یکهو وسط برفک کانالهایی که آن روزها هیچکدام برنامه نداشت! خواهران بی حجابی، مینی ژوپ، با آرایش غلیظ عربی و احیانا قری هم در کمر،هماهنگ و موزون!! ظاهر می شدند و ما که آن دوران غیر از چادرچاقچورهای مسجدی و ننه قمرهای پوشیه زده نمازخوان، مدل دیگری از زن جماعت ندیده بودیم و خلاف بزرگمان دیدن عکسهای هندی بود، همانجا پای تلویزیون ، با دهانی باز و چشمی باز تر !! جادو می شدیم!!!
هنوز یادم هست آن جعبه نخ سوزن خانه مادربزرگ خدابیامرزم را که روی درب آبی رنگش نیم رخی از یک بانوی محترم و به چشم خواهری!! خوشگل بود و دایی ام به من - که برفکهای تلویزیون را آنالیز می کردم- نشان می داد و می گفت:
"اونو ولش کن دایی ... اینو ببین ... تصویرش صافه!!!!"
چه عمری که پای همان تصاویر بی سرو ته – که مثل لحاف چهل تکه ننه بزرگمان بود - تلف نکردیم و چه دخیلها که برای دیدنش نبستیم! هر چند دق مرگمان می کرد تا یک قر کامل را به سرانجام برساند. اما همان اباطیل بی مصرف روزهایمان را پر کرد و شب هایمان را و چون دور از چشم پدر و مادرمان می دیدیم ،تابویی بود برای خودش و ما که با دیدن همان تصاویر نیم بند عربی فکر می کردیم یهودای سر تا پا گناهیم و بعد از دیدنش توبه می کردیم و به وقتش توبه می شکستیم و باز استغفار می کردیم و چرخ زمانه می چرخید و ما ، غافل از اینکه روزگار چه در آستین دارد...
دیروز در یکی از هفته نامه های مورد علاقه ام سفرنامه ای خواندم در مورد تایلند. اتفاقا به قلم یکی از دوستان و همسفران جنگل ابر بود. اشاره به ترافیک سنگین و اعصاب خورد کن تایلند داشت و البته این نکته که در اوج ترافیک و در هم تنیدگی اتومبیل ها می توانستی سرت را از پنجره ماشین بیرون بیاوری و نفس عمیق بکشی و مطمئن باشی که ریه هایت به اندازه کافی پر از اکسیژن خواهد شد.
این روزها که به هوای وارونه شده شهرم نگاه می کنم، صبح ها که به جای هوای تازه ، کیلو کیلو سرب و دیگر آلاینده های ریز و درشت را مهمان ریه هایم می کنم ناخودآگاه به یاد همان توده های هوای گرم حاره ای می افتم. همانها که تصاویر نیمه عریان عربی را برایم به ارمغان می آورد. آن روزها که تابستانهایش طعم شیرین هفت سنگ و شوت یکضرب داشت و زمستانهایش سفید بود و با اولین آفتاب بعد از برفش می توانستی تا دورترین نقطه این شهر غریب را ببینی...
کاش این بادها باز هم می وزید. در همین زمستان. مثل تابستانهای کودکی... و فقط به اندازه چند سکانس وسط برفک بی پدر زمستانی که اصلا بلد نیست ببارد... کمی هوای تازه می آورد. کمی امید و کمی آرامش.
کاش یکی یا چیزی به یاد زمستان بیاورد که چه رنگی بود ... سفید تر از این حرفها بود... نبود؟