رست بیف با سس اضافه

گاه نوشت از خاطراتی که کمی پر رنگ ترند

رست بیف با سس اضافه

گاه نوشت از خاطراتی که کمی پر رنگ ترند

۵ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

با برنامه ماه عسل هیچوقت ارتباط برقرار نکردم ...

نمی دانم مشکل از کجاست؟ از بد قلقی من؟ از لحن و اجرای احسان علیخانی؟ از ساعتی که معده  بخت برگشته ، از قار و قورش گذشته و ملتسمانه به لوله مری! نگاه می کند و یا از بی مصرفی رسانه ملی!!

در هر صورت هیچوقت تیتراژ ابتدایی اش را ندیدم و هیچگاه بیننده یک برنامه کاملش نبودم.

البته از آنجا که در منزل حقیر یکدستگاه تلویزیون آنهم از نوع CRT و نه LCD یا LED است. و سرکار خانم هم یکی از طرفداران پرو پا قرص این برنامه است، همیشه نزدیک غروبهای ماه رمضان توفیق اجباری دیدن این برنامه به بنده هم دست می دهد و از آنجا که رگه هایی از شیطنت در ذات من نهادینه شده ، از فرصت استفاده کرده و درست عین کل کل های  آبی و قرمز، به جان برنامه دوست داشتنی اش می افتم و از هر جایش که می توانم ایراد می گیرم!

متلک های من و متقابلا جبهه گیری های خانم ،تحمل لحظات سخت و جانفرسای نزدیک افطار! را برایم آسانتر می کند ، طوری که  چشم به هم نزده افطار می شود و طعم خوش چای کمرنگ با عطر بهارنارنج و خرمای مضافتی بم ، به دادم می رسد و دیگر نه علیخانی را می بینم و نه برنامه کسل کننده اش را!!

البته منکر لحظات خوب و بعضا دندان گیر برنامه نمی شوم... یکی اش دعوت از بیژن بود. نوستالوژی همیشگی و ابدی دهه هشتاد!

بیژن دوست داشتنی بعد از پخش بلوتوث معروفش در آن سالها ترک تحصیل کرده بود و حال زیاد خوشی نداشت.در برنامه سال پیش احسان علیخانی و محسن تنابنده خیلی تلاش کردند که به زعم خودشان یک قربانی بخت برگشته را نجات دهند و در ظاهر هم موفق بودند. هر چند در این بین پا روی فرق معلم گذاشتند و تا توانستند با لحنی بسیار زننده و نامناسب به جماعت فرهنگیان تاختند ( فیلم بیژن توسط یک معلم گرفته شده بود اما نه یک معلم رسمی بلکه یکی از سرباز معلم هایی که هیچ ربطی به جامعه معلمین ندارند). امسال اما حال بیژن بهتر بود و این خیلی برایم شیرین بود. شیرینی که پای سفره افطار به طعم چای و خرما لذت بیشتری داد. و در ادامه حال خوبی برایم ساخت. اما متاسفانه  زیاد طول نکشید. به فاصله چند دقیقه، اخبار بیست وسی در هیئت یک خاله زنک تمام عیار ، بلوتوث چند بخت برگشته دیگر را پخش کرد. همان ها که کلیپ جواب هایشان در مسابقه مزخرف ثانیه ها دست به دست و سایت به سایت می چرخد. این بار رسانه ملی و کامران نجف دست به کلید!  شدند و در مملکتی که چهره و حتی اسم دزدها و مختلس های میلیاردی از قداستی دست نیافتنی برخوردار است و همه تلاشها برای حفظ آبروی آنهاست ،  آبروی دو انسان بیگناه را عین آب خوردن ریختند و ثابت کردند که  ما انسانها هیچ فرقی نکردیم و فقط ابزارهای آزارمان به روز شده است.

دیر زمانی خاله زنک ها ازسر بیکاری آبرو می بردند و حالا رسانه ملی از سر بی عاری!

احتمالا سیل متلک ها و کنایه هایی است که به سمت این دو بخت برگشته می آید.شاید بتوانند تحمل کنند وشاید هم به روحیاتشان و به شخصیتشان آسیب های جدی وارد شود.

ماموریت سال بعدت شروع شد احسان جان ، خاله زنک ها هنوز هستند و قربانیانشان... پیدایشان کن و نجاتشان بده...

 باید ممنونشان باشی که به این زیبایی برایت سوژه می سازند ...



پ ن : این اتفاق، این سوال ها و این جواب های نامربوط چیز غریبی نیست... کافی است یکی از دوستان یا آشنایانتان دبیر آموزش و پرورش باشد و خواهش کنید که چنین خاطراتی را  از کلاسها و یا برگه های تصحیح شده اش برای شما تعریف کند تا متوجه شوید که اینگونه جواب دادن ها مثل نقل و نبات فراوان است ،نه به جنسیت ربط دارد نه به سن. معضل آموزش و پرورش این روزهاست و مجالی دیگر می خواهد و فرصتی بیشتر و البته مرثیه ایست برای خودش ...

 

  • محسن بیدی

ساعت 9 شب است. کشو مغازه را پایین کشیدم و هر دو تا قفل را هم زده ام .یک مشتری سر می رسد. مودم می خواهد . خیلی هم عجله دارد ؛ اورژانسی است و باقی قضایا ...  خسته ام و حال و حوصله باز کردن قفل ، بالا دادن کشو ، روشن کردن چراغ ها و در انتها تکرار برعکس این عملیات کسل کننده را ندارم اما با کمی اصرار مشتری کوتاه می آیم و کلید را توی قفل می چرخانم...

طرف هیچ اطلاعی از کار کردن با مودم، اینترنت و کامپیوتر ندارد. شرط می بندم حتی فرق مودم با گوشی موبایل را هم نمی داند. به هر زحمتی که هست بعد از چند سوال و جواب و البته کمی جنگ اعصاب ، مدل مناسبی را پیشنهاد می دهم.مشتری هم بعد از کلی چانه زدن 64 هزارتومان کارت می کشد و می رود.قیمت خرید مودم 61 هزار تومان است. فردا احتمالا شاپرک 3 هزار تومان سود این بیزینس را به حسابم واریز خواهد کرد.

ساعت 11 شب است . روی مبل راحتی دراز کشیده ام و شبکه نسیم نگاه می کنم. جناب خان وسط استودیوی خندوانه شلنگ تخته می اندازد. گوشی موبایلم زنگ می خورد. همان مشتری سر شبی است!! ظاهرا اول کار مشکل خورده و توقع دارد پشت تلفن مشکلش را حل کنم. با حوصله عجیبی این کار را انجام داده و راضیش می کنم . ارتباط قطع می شود... تا آن موقع جناب خان چند بار بندری خوانده!!!



یکی دو هفته است اشتها ندارم. به سرعت سیر می شوم و به همان سرعت هم وزن کم می کنم!! کار به خونریزی معده می کشد... وحشت می کنم. چون سابقه قبلی دارم با هزار بدبختی از یک متخصص گوارش وقت می گیرم. با دفترچه بیمه 30 هزار تومان پول ویزیت را پرداخت می کنم ودر مطب شیک دکتر به انتظار می نشینم.هنوز به کتابها و جزوه های درپیتی روی میز عسلی نگاه نینداخته و انتخاب نکرده، منشی صدایم می کند. با خوشحالی و البته کمی تعجب از اینکه به این زودی نوبتم شده به داخل اتاق کناری راهنمایی می شوم. خبری از دکتر نیست... کسی که من را ویزیت می کند یک خانم دانشجو است که ظاهرا دوره تخصص را می گذراند! با دقت شرح حالم را می گیرد و با همان دقت هم می نویسد.این کار را با درج کوچکترین جزییات صحبتهایم انجام می دهد. شک ندارم که اگر کد ملی ، رشته تحصیلی و غذای مورد علاقه ام را هم بگویم یادداشت می کند!! تخلیه اطلاعاتی می شوم و دانشجوی محترم هم به سراغ کارهای مهمترش می رود. "به همین صورت بمانید تا دکتر بیایند" همانطور که روی تخت و ملافه یک بار مصرف سفیدش دراز کشیده ام به سقف کاذب و موزاییک های مرتبش چشم می دوزم و سعی می کنم با تخیلاتم مشغول باشم تا گذر زمان را کمتر احساس کنم. بعد از نیم ساعت درب اتاق کناری باز شده و چشمم به جمال دکتر بعد از این! روشن می شود. با یک نگاه به وضعیت ظاهری و شرح حالم دستور آزمایش می دهد و دوباره به اتاق خودش بر می گردد. ظاهرا مریض های اصلی در اتاق کناری ویزیت می شوند!! تا اینجا برای من حدود 20 ثانیه وقت گذاشته است!

آزمایش را می گیرم و دوباره پیش دکتر می روم. این دفعه در اتاق اصلی هستم!! مذاکرات ایران با اتحادیه اروپا و شیطان بزرگ به نتیجه رسیده و دکتر هم سخت مشغول پیگیری اوضاع است. تقریبا بدون اینکه سرش را از روی نت بوکش که خیلی هم شیک بودبلند کند دستور آندوسکوپی میدهد. برای خالی نبودن عریضه دارویی هم برایم می نویسد و دوباره به نت بوکش خیره می شود. تا اینجا مجموعا دو دقیقه برایم وقت گذاشته...

روز بعد آندوسکوپی را در یک کلینیک خصوصی انجام می دهم.از شما چه پنهان، از بیمارستانهای دولتی می ترسم... علاوه بر اینکه آندوسکوپی را به شیوه مصری های باستان انجام می دهند خیلی هم شلوغ اند!! اینجا اما 10 دقیقه آندوسکوپی ، نیم ساعت بیهوشی و یک عکسبرداری ساده از مری ، معده و دوازدهه، 340 هزارتومان برایم آب می خورد که دویست هزارتومانش سهم همان دکتر آنلاین است!

همراه با جواب آندوسکوپی به مطب دکتر می روم. منشی اشاره می کند که اگر قصد دیدن دکتر را دارم باید دوباره ویزیت بگیرم. با مشاهده قیافه هاج و واج من جواب آندوسکوپی را می گیرد ، به اتاق دکتر می برد و خیلی سریع برمی گردد: "چیزی نیست داروی نوشته شده را تهیه و مصرف کنید" نگاهم به صفحه دفترچه می افتد دکتر دوباره همان داروی دیروزی را نوشته . حتی زحمت خواندن برگ قبلی دفترچه و نسخه دیروز خودش را هم نکشیده  است!!

.................................................................

پ ن :‌آدم عجیبی است این سلطان قابوس ... به نظر من جایزه صلح نوبل را با تمام احترامی که برای جواد ظریف و جان جان!! قائلم باید به پادشاه عمان بدهند !!

  • محسن بیدی

بعید می دانم تا به حال موقع  استفاده از موتورهای جستجو و مرور نتایج به دست آمده از آن، به تور سایت های تبلیغاتی نیفتاده باشید.

صفحات مزاحمی که با کپی قسمتی از مطلب مورد نظر شما و یا با تکرار یکسری کلمات کلیدی خاص، لابلای مطالب تجاری و بعضا بدردنخورشان موتورهای جستجو را فریب داده و باعث می شوند تا با کلیک روی لینک های نتایج جستجو، به جای رفتن به صفحه مورد نظرتان از ناکجاآبادی سردربیاورید که ساعت مچی ، عطر و ادکلن  بساط کرده و با انواع و اقسام وعده ها ، تخفیف ها وادعاهای پوچ ، به دنبال فروش اجناس بنجلش هست.

اکثر این سایت ها هم به گونه ای طراحی شده که اگر سهوا در یک قسمت صفحه کلیک کنید رفقایش را هم صدا می زند و در یک چشم به هم زدن  چندین صفحه وب با انواع و اقسام انیمیشن ها و swf های ریز و درشت، عینهو کارگران روزمزد سمج کنار خیابان در صفحه دسکتاپتان ظاهر می شوند تا بلکه سودی هر چند کم به جیب طراحان این بیزینس برود و البته تنها چیزی که این وسط مهم نیست اعصاب کاربربیچاره است که باید این پنجره های غریبه را، یکی یکی ببندد.

بنده هم از این تجارت به ظاهرسیاه بی نصیب نمانده ام و به این دلیل که عادت دارم به جای تایپ کردن اسم وبلاگم در کادر آدرس، نام آن را در گوگل جستجو کنم ، اکثر اوقات با همین مشکل مواجه می شدم : وب سایت های تبلیغاتی که مشغول فروش شال و روسری و دیگر اجناس کوچه بازاری بودند و در کنار آن یکی دو پست از مطالب وبلاگ من را ، نخوانده copy – paste کرده بودند.

این صفحات را همیشه با عصبانیت می بستم  و البته بسته به وضعیت روحی و روانیم شاید زیر لب ناسزایی هم حواله طراح و آرشیتکت این تجارت مزاحم می کردم.



بلاگفا اولین سرویس دهنده وبی بود که با آن آشنا شدم. همیشه یادآوری روزهای ابتدای کار با این سایت (سال 85) و وبلاگی که بعدا آن را حذف کردم، برایم یک نوستالژی تمام عیار است. آخرین وبلاگم در این سرویس دهنده قدیمی مربوط به سال 89 بود و روزنوشتهایی که تا اردیبهشت 94 ادامه داشت. تمامی پست ها را مستقیما در همان صفحه مدیریت وبلاگ تایپ می کردم و با خوش بینی کودکانه ای فضای مجازی را امن تر از هارد دیسک لپ تاپم می دانستم. این وضعیت حدود 6 سال ادامه داشت تا اینکه  بلاگفا در اواسط اردیبهشت امسال از دسترس خارج شد و بعد از نزدیک به دو ماه و بعد از تمامی وعده های پوچ و بی اساس که فقط  باعث دلخوشی بود،  بی سرو صدا برگشت اما با این تفاوت که آخرین مطلب وبلاگ من مربوط به بهمن 92 بود.

این یعنی نزدیک به 2 سال خاطره ، دو سال نوشته و دو سال زحمت ،بدون هیچ دلیل قانع کننده ای دود شده و به هوا رفته بود.

مات و مبهوت مانده بودم. از طرفی خودم را به خاطر بی خیالی و البته بی دقتی در گرفتن نسخه پشتیبان سرزنش می کردم و از طرف دیگر منتظر یک معجزه...

بلاگفا کماکان رو به قبله بود و هیچ امیدی به آن نمی رفت. بعد از یکی دو روز همان مطالب قدیمی را هم با هزار بدبختی باز می کرد و کلی ایراد داشت.

به دنبال راه چاره می گشتم که ناخودآگاه به یاد صفحات مزاحم تبلیغاتی افتادم.پیگیری سه یا چهار صفحه جستجو در Google و بررسی همان سایت های کذایی من را به چیزی که می خواستم رساند: هر کدام یکی دو پست از آخرین نوشته هایم را داشتند!!

با کمک صفحات تبلیغاتی که این بار با علاقمندی و شعف خاصی آنها را باز می کردم ،مطالب از دست رفته این دو سال را پیدا کردم و با یک کپی ساده، همه را به هارد سیستم انتقال دادم، کار تمام بود. یک نفس راحت کشیدم و مشغول مرور کردن آنها شدم.

الان مطالب در یک فایل docx کپی شده و مثل یک چینی تکه تکه است. هر تکه اش هم جایی است. نه تاریخ دارد و نه ترتیب. اما باز هم غنیمت است و این را مدیون همان صفحات مزاحم تبلیغاتی هستم. همان کارگران ساختمانی!!

همانها که یک روز با غیظ می بستمشان و البته شاید زیر لب ناسزایی هم می گفتم!!


  • محسن بیدی

کپی کمرنگ تر از اصل

یادداشتی درباره فیلم "از رییس جمهور پاداش نگیرید"

کمال تبریزی یک کارگردان کار بلد است. کسی که در سابقه فیلمسازی اش گزینه های زیادی برای مثال زدن وجود دارد.

مهر مادری ، لیلی با من است ، مارمولک و فرش باد نمونه های قابل ذکر از فیلم هایی هستند که برای یک بار هم که شده باید  آنها را دید. این وسط یک تکه نان( که یک فیلم خاص است و شخصا آن را خیلی دوست دارم) آخرین کار قابل بحث این کارگردان است و تبریزی بعد ازاین فیلم به ورطه سقوط افتاد . پاداش(همین فیلم) دونده زمین، طبقه حساس و در انتها طعم شیرین خیال فیلم هایی هستند که اگر به واسطه اسم کارگردان ، آنها را انتخاب و تماشا کنید، به طور حتم  ضرر خواهید کرد.

داستان این فیلم درباره‌ی یکی از مدیران میانی دولت (با بازی حسن معجونی) است که به مأموریت‌های خارجی متعدد می‌رود. تا این‌که در یک نوبت او را برای تشویق به سفر حج می‌فرستند و در این سفر او با حوادث مختلفی مواجه می‌شود. حوادثی که باید از یک فرد بی اعتنا به اعمال و فرائض دینی، یک معتقد به تمام معنا بسازد.

در این فیلم نیز مانند کارهای قبلی این کارگردان ابر و باد و مه خورشید و فلک دست به دست هم می دهند تا یک انسان شهوت پرست،ریاکار، دغل باز و البته مظلوم نما، هدایت شده و به سرمنزل مقصود برسد.

این شیوه تغییر و این امدادهای غیبی و فلسفه بافی های یک من چل غاز، هر چند در لیلی با من است و با کمی اغماض در مارمولک ،باور پذیر می نماید اما  در پاداش یک وصله ناجور است و به شدت توی ذوق می زند.

فیلم پر است از صحنه های زائد ، داستانک های فرعی نچسب و دیالوگ های بی مزه و بعضا مستهجن که در ژانر اختصاصی خودش : یعنی "کمدی سخیف" ،  سه گانه اخراجی ها به مراتب از آن بهتر است.

فیلمنامه ای بسیار ضعیف ،بازیهایی به مراتب ضعیف تر، شخصیت پردازی هایی مضحک به همراه لوده بازیها و سکانسهای مزخرفی که بیشتر سوهان روح هستند تا صحنه های تولید شده توسط یک فیلمساز ممتاز، همه با هم تشکیل ارکستری را می دهند بدون رهبر که در این بین هر کس ساز خودش را می زند و شنونده بخت برگشته می ماند که سالن نمایش را ترک کند و یا به انتظار تمام شدن این آوای ناموزون بنشیند تا بتواند یک نفس راحت بکشد.

کارگردان فیلم با ارائه انواع و اقسام لغات، جملات و دیالوگ های دم دستی از شعر،عرفان، فلسفه ، سکس و هر دست آویز دیگر، سعی عجیبی در خنداندن بیننده دارد. اما زهی خیال باطل، چون در طول نمایش فیلم به جز در چند مورد معدود، چیز دندان گیری از کار در نیاورده است.

این روزها فیلم خوب ایرانی مثل جنس باکیفیت ایرانی ظاهرا دست نیافتنی شده و کیمیایی است برای خودش.

متاسفانه عادت کرده ایم به دیدن فیلمهای بسیار بد از کارگردان های خوب.

بعد از محمد حسین لطیفی و افتضاحی که در اسب سفید پادشاه داشت حالا نوبت کمال تبریزی است و دستپخت بدمزه اخیرش.

به من که نچسبید. توصیه می کنم شما هم وقت با ارزش خودتان را تلف نکنید و اگر قصد خندیدن دارید شباهنگام ، روی کانال نسیم -همین سیمای وطنی بی مزه خودمان- یکی از استندآپ کمدی های خندوانه را نگاه کنید. مطمئن باشید بهتر است.



پ ن: امروز شنیدم که بیلبورد تبلیغاتی این فیلم را در تهران پایین کشیده اند. عاملان افسار گسیخته این اتفاق، از هر قماشی که باشند به نفع این فیلم کار کرده اند.چرا که یکی از فاکتورهایی که فروش بالای یک فیلم را در این مملکت تضمین می کند ، پاره کردن بیلبورد است!!

  • محسن بیدی

این روزها نماد پیشرفت این مملکت "انرژی هسته ای" است. همانطور که روزگاری "سد سازی" بود.

 قبل از انرژی هسته ای و قبل از بحث های مربوط به غنی سازی و کیک زرد و سانتریفیوژ ( که هیچوقت از معنی آنها سر در نیاوردم و حتی نمی دانم که املای واژه سوم را درست نوشتم یا نه!!) و قبل از همه اینها در دهه 60 و 70 و حتی به نوعی در سالهای اخیر سد سازی نماد علم و تکنولوژی مدیرها ، مهندس ها و متخصصین این مملکت بود.

خوب یادم هست روزهای دبیرستان را و آن کلیپ معروف که دو برادر دو قلو – یکی جبهه رفته و دیگری دانشجوی مهندسی- که نقش هر دوی آنها را میرزا حسن خان جوهرچی بازی می کرد و این دو قلوهای یکسان، که یکی نماد جان فشانی و دیگری نماد متخصصین این مملکت بودند بعد از چند سال دوری و بی خبری ، بر روی تاج یک سد عظیم ( که یحتمل قل مهندس!!  آن را ساخته بود) به هم می رسیدند و در آغوش هم  به روزهای خوب آینده فکر می کردند.

 دولت 8 ساله هاشمی نماد سازندگی بودند و همه هویت این سازندگی چیزی نبود جز سد سازی که به آن افتخار می کردیم و به رتبه تک رقمیمان در دنیا می بالیدیم.

سرآمد همه این ها هم سد "گتوند" بود سدی که با میلیارد ها تومان هزینه مربوط و میلیاردها دلار هزینه نامربوط بر روی رود کارون زده شد و با ارتفاع تاج 180 متر و ابهتی که هر بیننده ای را به تحسین وامی داشت، پر خرج ترین پروژه سد سازی ایران شد و قرار بود نماد سد سازی این مملکت نیز باشد.

البته این یک طرف  سکه بود. روی دیگر این سکه زنگ زده التماس ها و فریاد های متخصصین و کارشناسان دلسوز این مملکت بود که این پروژه را به علت همجواری با یک معدن نمک ، زیرآب رفتن  بسیاری از آثار باستانی و قبرستان های تاریخی و آواره کردن مردم چند روستا ، شکست خورده می دانستند و فریادشان به فلک می رسید و التماس هایشان هر ظالمی را به تامل وا میداشت.  اما دریغ از گوش شنوا...

سد گتوند با وجود همه این حرف و حدیث ها،و با بی اعتنایی به همه این فریاد ها ، در دولتی که متخصص افتتاح پرو‍ژه های معلول و بی پدر و مادر بود در مرداد 90 افتتاح و آبگیری شد و در اندک زمانی یک کوه نمک 17 میلیون تنی را بلعید و به دو ماه نرسیده  چنان شور شد که فاتحه کارون و کشاورزی و اکوسیستم منطقه را یکجا خواند و  چند طرح شتاب زده میلیاردی دیگر را هم باعث شد و همان راست قامتان دیروز ومتخصصین سد ساز و البته لجباز، امروز به دنبال راهی می گردند که هر چه سریعتر – قبل از گسترش هر چه بیشتر ابعاد فاجعه -  سد را خراب کنند و تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل ...



این روزها همه جا صحبت از انرژی هسته ای و مذاکرات مربوط به آن است.

 در این چند سال کم نبوده اند قطعنامه ها و بیانیه هایی که ما را از ابتدایی ترین حقوقمان در دنیا محروم کرده است. کم نبوده اند تحریم های ظالمانه ای که به علت ندانم کاری مسئولین وضع شده و خرج های گزاف بی مورد می تراشند.انرژی هسته ای کالایی است که تا به حال برای این مملکت خیلی خرج برداشته ، بسیار بیشتر از ارزش واقعی آن در دنیای مدرن امروز و البته فشار آن هم طبق معمول روی طبقه مستضعف جامعه بوده است.طبقه بی زبان و مظلومی که هزینه  تمام برنامه های بلند پروازانه و خیالبافی های کودکانه مسئولین این مملکت را با گشاده دستی از جیب خالی اش و از سهم زن و بچه اش پرداخت می کند و دم هم نمی زند.

طبقه فرودستی که مادر خرج ولخرجی های دولت است و در برابر همه  بریز و بپاش ها ، خرج های بیهوده و بد حسابی هایش، بزرگوارانه لبخند می زند.

بنده نه سر پیاز هستم و نه ته آن. نه معنای کیک زرد را می دانم و نه مزه اورانیوم غنی شده را ...

 فقط این روزها جماعتی را می بینم که بدون هیچ بینش علمی ، سیاسی و اقتصادی به خیابانها می ریزند و فک می زنند ...  دهانشان هوا را آلوده می کند و ماژیک هایشان کاغذ و شومیز را ...

خدا کند انرژی هسته ای و دیگر طرح های ریز و درشت این مملکت چاههای بی آبی نباشند که فقط برای عده ای نان دارد...

خدا کند که حق با این جماعت باشد و تاریخ دوباره تکرار نشود ...

  • محسن بیدی