رست بیف با سس اضافه

گاه نوشت از خاطراتی که کمی پر رنگ ترند

رست بیف با سس اضافه

گاه نوشت از خاطراتی که کمی پر رنگ ترند

۲ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

دخترم دو سال و نیمش است. با موهایی که هنوز خیلی بلند نیست و  گل سر های کودکانه ای که گاه و بیگاه روی سرش دیده می شود.این روزها که می بینمش دلم می خواهد هیچوقت بزرگ نشود.برای من تجسم عینی بهشت است. عطر صورت و گردنش،موقع بوسیدن بهترین رایحه دنیاست و صدای کودکانه اش لذت بخش ترین موسیقی عالم.

تنها رقیبش در خانه یک برادر سیزده ساله آرام است و به همین علت هم کمی لوس است ، به هیچ صراطی هم مستقیم نیست. زور که می شنود حسابی از خجالت طرف  درمی آید و سر تا پایش را می شورد!.با همه اینها هر چند کله شق است اما راحت می شود پیچاندش وسرش کلاه گذاشت. کافی است حواسش را به چیز مهمتر و البته دوست داشتنی تری پرت کنی تا همه چیز از یادش برود.

صحبت کردنش اما کاملا مثل آدم بزرگ هاست. این یعنی که هر کلمه را درست در جای خودش به کار می برد و معنی فعل و فاعل را - عجیب است که در این سن - کاملا می داند. اما ترکیب این جملات با لحن کودکانه اش چیز غریبیست. آنقدر که بعد از تمام شدن هر جمله می خواهی گوینده فسقلی اش را در آغوش بکشی و درسته قورتش بدهی.
این شب ها اخلاق تازه ای پیدا کرده. بعد از برگشت از سر کار هوس خرید به سرش می زند. آب میوه ، پاستیل یا هر چیز دیگری، اینجور مواقع حسابی هم  تحویلمان می گیرد. چاره ای نیست با هم از پله ها پایین می رویم و من گوشه ای می ایستم تا کفشهای سورمه ای اش را به آرامی بپوشد. آنوقت با هم قدم زنان ،در هوای خنک و ملس شهریور ماه تا سوپرمارکت نزدیک خانه مان می رویم.
گاهی اوقات که خسته ام و حوصله انتظار کشیدن ندارم ، همانطور پا برهنه بغلش می کنم ( یا روی پشتم سوار می شود) و در حالتی شبیه به دو ماراتن - همانطور که برای هیجان بیشتر بالا و پایین می پرم- می رویم تا جیب های پدر را بتکانیم!!
کوچه ما یک بن بست کوتاه با طول تقریبا سی متر در یکی از خیابانهای شلوغ مرکز شهر است. وسط این بن بست یک پیچ زیبای  شاعرانه است طوری که وقتی در انتهای  آن می ایستی ابتدای کوچه و خیابان را نمی بینی. خانه ها همه قدیمی اند و هنوز به برج های مسکونی تبدیل نشده اند. تک و توکی هم که  تغییر قیافه داده اند خوشبختانه دو یا سه طبقه اند و این ها همه آرامش و خلوتی عجیبی به کوچه دوست داشتنی ما می دهد.
شبها - وقتی که برای خرید با دخترم بیرون می روم-  از انتهای کوچه تا ابتدای آن، پرنده پر نمی زند و فرصتی است تا بدون هیچ مزاحمی به دنیای کودکی دخترم وارد شوم و تا سر کوچه - همانطور که با هم هستیم- شعر بخوانم ، بدوم ، بخندم  وکودکی کنم!!

کوچه معمولا سراسر سکوت است و آرام . اما هیاهوی غریبی با ورود به خیابان، انگار که سرت را از سکوت زیر آب در یک هوای طوفانی  بیرون بیاوری، یکباره چون امواج سهمگین به صورتت می دود و تهدیدت می کند. آنوقت دخترم را می بینم که هیچ فرقی نکرده ،همانطور می دود ، می خندد و شعر می خواند. اما به خودم که نگاه می کنم جز اضطراب و تشویش نمی بینم. یک نوع ترس همراه با احتیاط. انگار که تهدید ها فقط در من اثر می کند...


پ ن 1: اعترافات خطرناک هومن سیدی را هم دیدم. به نظر من دیدن نسخه ایرانی اینجور فیلم ها هیچ لطفی ندارد. ترجیح می دهم همان نمونه های ناب خارجی اش - ممنتو یا هر چیز دیگری را -ببینم. البته اگر متهم به اجنبی پرستی نشوم!!


  • محسن بیدی

در برابر شیرباد

"شیرباد" در بین همه کوه های کوچک و بزرگ رشته کوه بینالود و حتی هزار مسجد یک چیز دیگر است. جدای اینکه یک سرو گردن از تمام قله های استان سه تکه شده خراسان قدیم، بالاتر است شخصیت خاصی هم دارد. همیشه خدا با شنیدن اسمش ناخودآگاه دلم غنج می رود. علاقه عجیبی به این قله دارم و بیشتر از هر کوه دیگری مشتاق صعودش هستم. این قله بلند و پر ابهت با طبیعت زیبای اطراف و خط الراس بی نظیرش در ذهن من همیشه مثل یک موجود زنده خودنمایی می کند.برای من که عادت دارم هر کوه و دره ای را با یک شخصیت خیالی به خاطر بسپارم، شیرباد یک پا به سن گذاشته  سرد و گرم چشیده ایست قد بلند، با موهایی که به سپیدی زده اند و کمی هم عبوس با همان بدقلقی های دوران میانسالی !!

هر بار که به نوک قله می رسم سلام می کنم و شیرباد همانطور که پشتش به من است و انگار که به جاده مشهد نیشابور و هیاهو و عجله بی دلیل آدم ها نگاه می کند جوابم را – بدون اینکه برگردد- می دهد.

ابهت مثال زدنی اش،نحوه نشستنش، بی توجهی اش به هیاهوی اطراف و سکوت همراه با آرامش عجیبی که در کنارش احساس می کنم همیشه خاطرات خوبی از صعود برایم می سازد.

ایندفعه هوس کرده ام  بین وسائل ریز و درشت کوله پشتی ، کتاب شازده کوچولو را هم  بگذارم و آن بالا – نوک قله- رو به طبیعت بکر و زیبایش،همانجا که همیشه بهترین احساس دنیای کوچکم را دارم، پشت به مشهد، بنشینم و بخوانمش ... برای بار صد و یکم!!



پ ن1: آسمان آن روز کوه، حس و حال جنگل ابر را برایم تازه کرد. ابرهای زیبایی که به سرعت در رفت و آمد بودند، با درهم تنیدن هایی که بیشتربه رقص می مانست، عشوه می آمدند و دلبری می کردند! مشغول عکس گرفتن بودیم و سیاحت این تابلوی زیبا و زنده که روی دیگر این مار خوش خط و خال را هم دیدیم.رعد و برق های مهیب ، تگرگ و باران سیل آسایی که همان بالای قله به سراغمان آمد باعث شد تا با عجله پایین برویم و چون لباس مناسب نداشتیم، موقع رسیدن به جان پناه ،مثل موش آب کشیده باشیم!! حکایتی بود و  لذت ها و دلهره های خاص خودش را هم داشت!!


پ ن2: فیلم دوران عاشقی را هم یکشنبه بعد از کوهنوردی ، به دعوت یکی از دوستان در سینما هویزه دیدم. دوچرخه سواری مسیر سینما همراه با دردپای باقیمانده از یک صعود خسته کننده،چنگی به دل نزد. فیلم علیرضا رئیسیان هم مثل لحاف چهل تکه نخ نماشده مادربزرگ بود که هر چند خوابیدن زیر آن طعم بدی نداشت، اما نه از تدوین درست و حسابی برخوردار بود ونه ساختار زیبا و شکیلی داشت !! و البته که "کمی هم بوی نا  می داد"!!

  • محسن بیدی