رست بیف با سس اضافه

گاه نوشت از خاطراتی که کمی پر رنگ ترند

رست بیف با سس اضافه

گاه نوشت از خاطراتی که کمی پر رنگ ترند

با خودم گفتم چه دلیلی دارد که بعد از این همه مدت برگردم و اینجا را به روز کنم؟؟

دلتنگی های روزمره؟ فوت پدرم؟ شرایط بغرنج این روزهای کشورم و قرارگرفتنش بر لبه پرتگاه؟ یا ...
بیشتر با خودم گفتم نیاز به درد دل دارم و چه جایی بهتر از اینجا که فقط برای دل خودم می نویسم.

حدود سه سال است که به علت مشکلات متعدد که مهمترین اش همین ویروس بدقواره بد بدن هست ، نه مسافرت درست و حسابی رفتم و نه فرصت کردم در گوشه ای - کوهی یا کویری-  با خودم خلوت کنم.

و زمان گذشت ... و ماه ها و سالهایی چند رد شد

و عید شد و  باز هم عید شد  و حیف ...

برای چه؟

معلوم است برای همه چیز

ما در سرزمین حیف شده ها زندگی می کنیم

حیف که صدای شجریان پخش نمی شود

حیف که عادل فوتبال گزارش نمی کند

حیف که تحریمیم...

حیف که با دنیا مشکل داریم ...

حیف که همه ما را می دوشند...

حیف که آمار مرگ و میرمان از همه بالاتر است.

و دو صد حیف ...

 

 

ترجیح می دهم ادامه این نوشته را با شعر زیبای علی صالحی ببندم:

سلام!

حال همه ی ما خوب است

ملالی نیست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خیالی دور

،که مردم به آن شادمانیِ بی سبب می گویند

با این همه عمری اگر باقی بود

طوری از کنارِ زندگی می گذرم

که نه دل کسی در سینه بلرزد

و نه این دل ناماندگار بی درمانم

یادت می‌آید رفته بودی
خبر از آرامش آسمان بیاوری!؟
نه ری‌را جان
نامه‌ام باید کوتاه باشد
ساده باشد
بی‌حرفی از ابهام و آینه
از نو برایت می‌نویسم
حال همهٔ ما خوب است
اما تو باور نکن!

.............................................................................

پ ن: این روزها هر وقت با کسی در مورد پدرم صحبت می کنم یادم می آید که باید بگویم "پدر خدابیامرزم" و این پسوند برایم تازگی دارد و  به نحو غریبی حالم را بد می کند.

یک حسی می اندازد ته دلم ... آنجایی که بد جوری شخم خورده این روزها .. و بعد سخت دلتنگ می شوم و بعد سخت می خواهم باشد تا سرم را روی شانه هایش بگذارم و یک دل سیر گریه کنم.

  • محسن بیدی

دوباره روی مبل راحتی و ایام قرنطینه و سیل پیام ها و توصیه های من درآوردی در تلگرام و واتس آپ که نمی دانم این ملت از کجا درمی آورند؟؟

یکی که فرق ویروس و باکتری را نمی داند پیامش به وزیر بهداشت را با "احمق" شروع می کند ،، دیگری با بخور و روغن و ماءالجبن افتیمونی!! از طرف دکتر سمیعی نسخه می پیچد ،، آن یکی فسق اعتبار همه دکتر های عالم کرده و از بیخ و بن منکر وجود کرونا می شود و از همه مسخره تر  پیام های مزخرف فورواردی تلگرام،  که دوران کودکی پشت مفاتیح های حرم می دیدم!  و توصیه های خاله زنکانه ای که خواننده را مجبور به نوشتن همین خزعبلات در کتب دیگر می کرد و دور باطلی که عمر ما تمام شد و این اراجیف که تمام نشد و ترجیع بند همه شان هم این است: "ایرانی نیستی اگه کپی نکنی"!!!!

من جامعه شناس نیستم اما در پست قبلی گفتم که بیشتر از اینکه از کرونا بترسم از جو زدگی این مردم می ترسم. متاسفانه اکثر اینها از مسائل روز ناآگاه هستند و از آن جا که تریبون قابل اعتمادی هم در این مملکت نیست، آبشخور مطالب علمی شان کانال های گمنام تلگرامی هست و وای از آن روزی که همه اینها با خودخواهی و جو زدگی ترکیب شود ... سیل ویرانگری  که هر چه سر راهش هست با خود به ناکجا آباد می برد و دمار از روزگار همه در می آورد. کافیست مطلبی - هر چند ناموثق - در تلگرام منتشر شود که فلان ماده برای تقویت سیستم ایمنی بدن خوب است. به طرفه العینی ملت جو زده به فروشگاه ها می ریزند و به اندازه مصرف چند سالشان می خرند تا قیمتش ،حتی اگر پشگل الاغ باشد،، سر به فلک بزند.

اینها البته زیاد خطرناک نیستند ... صرفا پیشنهاد می دهند و اگر به حرفشان گوش نکنی نهایت به انداختن متلکی بسنده کنند و رد شوند. از این جماعت خطرناک تر هم هست.آدم های ترمز بریده ای که به هیچ صراطی مستقیم نیستند و هیچ قانونی را بر نمی تابند.

هر آنچه در کله باد کرده شان هست وحی منزل است و هر چه را نمی پسندند محکوم به نابودی ...رفتارشان چندش آور است و خودخواهی بیمار گونه شان، آزار دهنده.

فرق هم نمی کند در همه گروه ها و مدل های جامعه پلاس اند. فی المثل در همین قضیه کرونا و نیاز مبرم به قرنطینه عمومی ،، لمپن شان به جاده شمال می زند  و مذهبی شان  درب حرم می شکند. اولی برای جوج زدن و دومی برای لیس زدن !!  

بماند ...


 

سازمان بهداشت جهانی می گوید از زمان شیوع کرونا ، مرگ و میر سالمندان به علت کاهش آلودگی های زیست محیطی و آلاینده های هوا کمتر شده ... قضیه کمی جالب شد!!

گاز دی‌اکسید نیتروژن که همیشه لکه ننگی روی کشور کمونیستی چین بود و تهدیدی برای دنیا ، موقتا از روی نقشه هوایی ناسا محو شده . این روزها هوای شهر ها پاک تر است ، محققان آمریکایی اعلام کرده‌اند که میزان CO2 که بیشتر آن محصول رفت‌و‌آمد خودرهای شخصی است در مقایسه با مدت مشابه سال قبل در نیویورک حدود 50 درصد کاهش یافته. طبیعی است که وقتی اتول های ساخت بشر در خیابان ها جولان ندهند، آلودگی صوتی هم کمتر است. آن طرف و در اروپا موضوع آنقدر جالب شده که دلفین ها و ماهی ها به کانال های آبی شهر ونیز برگشته اند ، کانالهایی که به علت شلوغی بیش از حد شهر و  قایق های توریست های خوشگذرانی که فقط بلدند کثافت تولید کنند آنقدر لجن بوده که آبزی های  بخت برگشته عطای شهر را به لقایش بخشیده بودند. چند روز پیش  در یکی از سایت های خبری خواندم در این روزهایی که ملت سرگرم اخبار کرونا هستند و تعداد زنده ها و مرده ها را می شمارند. میزان کفن و دفن در بهشت زهرا تهران کمتر شده... چرا؟ چون میزان مرگ و میر به خاطر تصادفات ، نزاع های خیابانی ، دعوا و مرافعه و خیلی از معضلات این روزهای تهرانی ها کمتر است، و اینکه هوا پاک تر است و اینکه چند برابر سالمندان بخت برگشته ای که این روزها بر اثر کرونا می میرند الان به علت آلوده نبودن هوا و شرایط مناسب تر برای زندگی، نمی میرند!! عجیب نیست؟

کاش  یکی پیدا شود و گنده لات تر از انسانهای قرن بیست و یکم باشد و این بشر از خود راضی مغرور  بی همه چیز  را بکشد کنار و اینها را نشانش بدهد و بگوید:

لامصب ...  حتما باید زور بالای سرت باشد؟

 

...............................................................................................

 

پ ن : تمام قد به احترام آن خانم معلم آستارایی می ایستم و به آن کوت نمک هایی که فکر می کنند با مسخره کردن چنین موضوعی خوشمزگی شان را بیشتر ثابت می کنند نکته کوچکی را با زبان عامیانه و خودمانی متذکر می شوم: وقتی به صاحب یه ماشین بی ام دبلیو  چند میلیاردی که جلوی پارکینگ شما پارک کرده بگی: "لگنت رو بردار" ... شاید پوزخند بزنه و رد بشه ،و محل سگ هم بهت نزاره ،اما اگه همین حرف رو به  پدر بیکار یه خانواده که تا بوق سگ با یه پیکان مدل 80  کار می کنه تا خرجیش رو دربیاره ، بگی  مخصوصا جلو زن و بچه اش ... نمی تونی درک کنی که این جمله چه کاری باهاش می کنه...

 

 

  • محسن بیدی

دیشب بعد از اینکه کرکره مغازه را پایین دادم و مشغول قفل زدن به زبانه های بد قلقش بودم جوانکی - به نظر 18 ساله - کنارم ایستاد و مودبانه آدرسی پرسید. با خوشرویی جوابش را دادم و رفت اما چند قدم دور نشده بود که دوباره برگشت و با حجب و حیای خاصی که از چهره اش معلوم بود،،  یکی از عجیب ترین سوال های ممکن را از من پرسید:

ببخشید شما فردا رای می دین؟

حقیقتش کمی جا خوردم...

جوانی که تا به حال ندیدمش و آنقدر غریب است که ساعت 10 شب به دنبال یکی از معروفترین کوچه های مشهد می گردد. اینجا جلویم ایستاده و بدون هیچ مقدمه ای  سوال کاملا شخصی می پرسد.

مشخص بود که رای اولی است. و البته بسیار فرهیخته و مبادی آداب. در چهره باوقار و سوال صادقانه اش، تاحدودی معصومیت از دست رفته خودم را دیدم ... آن سالها ،، زمانی که برای اولین بار امکان رای دادن داشتم خوب یادم هست که کاملا هیجان زده بودم و لحظه شماری می کردم برای روز انتخابات و عصیانی که  از همان موقع در وجودم بود و نارضایتی از شرایط جامعه و انتقاداتی که داشتم و همه اینها که باعث شد به رقیب رفسنجانی رای بدهم.

این روزها اما به واسطه شغلم و دیدارهای دوستانه و فامیلی، امکان همصحبتی با  طیف های مختلف جامعه برایم فراهم بود.دوستی که تمام قد مخالف رژیم بود اما به خاطر ترس از عواقب بعدی که ممکن است رای ندادن برایش داشته باشد. ترجیح داد رای بدهد.پدر پیری که وحشتزده از تصمیم دختر یا پسرش برای رای ندادن به هر دستاویزی چنگ می زد تا فرزند جوانش را از خر شیطان پیاده کند تا یحتمل برایش دردسر درست نشود.افرادی که نمی شناختمشان و حتی اسمشان را هم نشنیده بودم و چپ و راست در پی وی پیام می فرستادند که به فلان و بهمان رای بده،،یا رای نده!!  و البته که خیلی خوش خیال بودند.دوست آشنا... فامیل ، صحبت ها ، بحث ها ، استوری ها ، پست ها و  کامنت هایی که این چند روز جلوی چشمم رژه می رفتند و

.. و آن پسر 18 ساله که تیر خلاصی بود بر همه این اتفاقات.

اینجا ... ساعت 10 شب، در یکی از محلات مرکزی مشهد و در سرمای ملس اول اسفند ماه ، جوانی دهه هشتادی و رای اولی جلویم ایستاده که نمی شناسمش و به جای داشتن هیجان محض برای مشارکت در آینده مملکتش ،  به این فکر می کند که اصلا رای بدهد یا نه؟؟؟

حقیقتش عجله داشتم. آدم بدقولی نیستم اما چند بار دورهمی ماهانه فامیل را که دست بر قضا همان شب بود دیر رفته بودم و از آنجا که جریمه تاخیر،  یک جعبه شیرینی تر بود... کاملا هول بودم و البته که زورم می آمد.

همانطور که به درب مغازه قفل می زدم و کلید زنگ زده اش را به زور بیرون می کشیدم توضیح دادم که هر کسی دلیل شخصی خودش را دارد و اینکه به بقیه هیچ ارتباطی ندارد و اینکه رای من با اوضاع سیاسی و اجتماعی این روزها،، بودنش یا نبودنش چندان توفیری ندارد و اینکه "امید من به شما دبستانی هست!! و از این جور مهمل ها!!
اما همه اینها به اندازه آن جواب اول کار،،  برش نداشت و سرنوشت دیدارمان را تعیین نکرد ...

پسرک همان لحظه که آن سوال عجیب را پرسید توی صورتش نگاه کردم و با تاکید خاصی گفتم: "نه"

و رفت ...

 

 

کنت دوگبینو، سیاست مداری که در قرن نوزدهم در دربار ناصرالدین شاه بود و در آنجا مشاهدات خود را ثبت کرده، بر این باور است مردم ایران و شبه قاره هند -در آن زمان- از جمله کسانی هستند که می‌شود آنها را با یک سخنرانی و دعوای ساختگی در جمع هزاران، هزار به میدان کشید.و برای مطامع سیاسی و فرهنگی به کار گرفت. این روایت یک غریبه از جامعه ایرانی است؛ روایتی که موافقان و مخالفان بسیاری دارد.

من اما تا حدود زیادی موافقم.اجازه بدهید مثالی بزنم:

کرونا ترسناک است ... خیلی هم ترسناک . اما من به جای آنکه از 4 نفر فوتی این غول دویست نانومتری بترسم همچنان از کشته های تصادفات جاده ای وحشت دارم.

روزانه 70 و سالیانه 28 هزار نفر از مردم این آب و خاک در تصادفات جاده ای به خاطر اتومبیل های غیر استاندارد و البته جاده های ناایمن و در کنار همه اینها بی مبالاتی راننده های بعضا احمق! کشته می شوند و آب هم از آب تکان نمی خورد. ولی فوت دو نفر در طول چهار روز اینطور جامعه را به التهاب می کشاند. آلودگی های شیمیایی موجود در آب ، هوا ، تولیدات کارخانجات غذایی ، میوه ها ، بنزین و موارد دیگر،  روزانه ده ها نفر را بدون هیچ دلیل قانع کننده ای روانه آن دنیا می کند و همه اینها در بایکوت خبری مطلق و بی تفاوتی مشمئز کننده یک ملت اتفاق می افتد و زندگی با بی اعتنایی محض ادامه دارد.

مردم طنازی  که برای شوربختانه ترین اتفاقات کشورشان بلدند جوک بسازند و بخندند و فارغ از دنیا و مافیها در لحظه لذت ببرند ،اینجا اما در برابر کرونا حسابی خودشان را باخته اند...

عزیزان من درست است که سازمان جهانی بهداشت اعلام هشدار عمومی کرده است اما این  هشدار برای ما که آبگوشت پر چرب می خوریم و پشت بندش نوشابه رژیمی و بعد لم می دهیم و دو سیب نعنا می کشیم  لطیفه ای بیش نیست.

ما در کشوری زندگی می کنیم که استاندارد هایش با همه دنیا فرق دارد. راحت باشید و به زندگیتان برسید. من بیشتر از اینکه از کرونا بترسم از جو زدگی شما می ترسم. از سیل پیام ها و توصیه های چرت در تلگرام و از هجوم ملت جو زده به هر چیزی که فکر می کنند به دردشان خواهد خورد. کرونا یک بیماری فصلی است مشابه آنفلوانزا و حتی سرماخوردگی. متاسفانه هنوز بشر قادر به تهیه داروی موثری برای این بیماری و سایر بیماریهای ویروسی تنفسی نشده است.منطقی است که رعایت بهداشت فردی بسیار خوب است اما از این بیماری راه گریزی نیست و با این وضعیتی که در کشور حاکم است و بی خیالی محض مسئولین و فرهنگ مردم و سایر موارد اختصاصی جامعه هزار رنگ ما ... متاسفانه باید عرض کنم کسی که استعدادش را دارد با همه ماسک ها و مراقبت ها و چکنم ها مبتلا می شود و دوره خودش را دارد و طی می شود و مرگ و میرش هم اگر از آنفلوانزا کمتر نباشد، بیشتر نیست و جناب کرونا را هر چقدر در کرنایش بکنند باز هم پیش آمارهای خیره کننده ما در سرکشیدن بی دلیل ریق رحمت ... عددی نیست. من پیشگو نیستم اما سر فرصت به آمارها می پردازیم...

عجالتا رعایت کنید اما استرس نداشته باشید و به دیگران هم استرس ندهید.

 

...........................................................................................

پ ن : خیلی دوست داشتم که دیر نشده بود و ساعت 10 شب نبود و به دنبال آن پسرک راه می افتادم و دستی بر شانه اش می زدم و برایش این شعر از  علی صالحی را می خواندم :

 

نگران نباش

همه چیز درست خواهد شد

 و شب تاریک نیز از چراغ ترک خورده عذر خواهد خواست ...

 

  • محسن بیدی

تابستان امسال فرصت عملی کردن یکی از رویاهای کوچکم را پیدا کردم. چند ماهی بود که دوست داشتم به یک سفر طولانی با دوچرخه بروم و البته تنها ... سفر به ارمنستان و  گرجستان با دوچرخه اولین انتخابم بود.

برای برنامه ریزی این سفر خیلی وقت گذاشتم. پایش مسیر، بررسی ارتفاع جاده، سربالایی ها ، سرازیری ها ، موانع احتمالی ، فاصله شهرها و امکان رزرو هاستل، وضعیت آب و هوا ، بارندگی، امکان دسترسی به غذای حلال و موارد ریز و درشت دیگر که حدود یک ماه و نیم وقتم را گرفت.

نتیجه اما بسیار عالی درآمد. یک سفر کاملا ایده آل، بدون برخورد با هیچ مشکلی و به راحتی هر چه تمامتر. سفری که هر گوشه و هر ساعت آن برایم خاطره انگیز است و طعم ناب آن را، حالا حالا ها زیر دندانم مزمزه  می کنم.سفری که شاید اگر تنها نبودم اینقدر نمی چسبید.متن سفرنامه ام را می توانید در armenia98.blog.ir بخوانید

انتهای راه اما خاطره ی جالب دیگری برایم ثبت شد. وقتی سفرم تقریبا تمام شده بود و نزدیک تفلیس بودم. افسران مرزی گرجستان رفتار مناسبی با من نداشتند. برخورد های بد ماموران مرزی گرجستان با اتباع ایرانی را از قبل شنیده بودم، اما رفتم تا ببینم و افسوس که واقعیت داشت. تبعیض هایی که بین من و سایکل توریست های سایر کشورها اعمال می شد کاملا واضح بود و برخوردها آنقدر توهین آمیز بود که بدون هیچ درنگی بعد از اینکه مهر ورود به گرجستان در پاسپورتم درج شد تصمیم گرفتم به نشانه اعتراض این کشور را ترک کنم. کاری که من انجام دادم  برای خود ماموران گرجستانی هم تعجب آمیز بود. آنجا که تقریبا فریاد می زدم : هیچ علاقه ای به دیدن کشور شما ندارم و سفرم تمام شده و ترجیح می دهم برگردم.

وقتی جلوی رویم شصت کیلومتر جاده کفی تا تفلیس و پشت سرم بیش از 200 کیلومتر گردنه تا ایروان بود.وقتی علاقه داشتم به دیدن تفلیس، هاستل رزرو کرده بودم، بیمه مسافرتی در گرجستان داشتم، و اگر بر می گشتم نه تنها به هزینه سفرم اضافه می شد بلکه خودم را هم باید به دست تقدیر می سپردم، اما برگشتم. چرا که احساس توهین می کردم و با اینکه اجازه ورود داشتم اما می دانستم که اگر قدمی به سوی تفلیس بردارم  باید تا آخر عمر، جواب وجدانم را بدهم. برگشتم و با این کارم احساس غرور کردم.برگشتم و  بعد نوبت خدا بود که مرا بغل کرد و چقدر راحت برگشتم....برگشتم و این تصویر برایم به یادگار ماند: مهر سبز رنگ ورود به گرجستان و در کنارش مهر خروج در همانروز به درخواست خودم:



امروز و حدودا 10 روز بعد از سفرم .مشغول مرور خبرهای روزمره بودم که به مورد قابل تاملی برخوردم:

۱۱ ایرانی همین دیروز در ایستگاه قطار فورنیتس در کرنتن اتریش کشف!! شدند، پس از آنکه حدود ۴۰ ساعت را در قطار باری پلمب شده به سر آورده بودند و با زدن و کوبیدن از درون قطار باعث جلب توجه ماموران پلیس شدند.ظاهرا پلیس اتریش گزارش داده که دو مرد و سه زن ۳۲ تا ۳۹ ساله، یک پسر ۱۷ ساله و پنج کودک ۴ تا ۱۲ ساله را در واگن قطار یافته است. فورنیتس در نزدیکی مرز میان اتریش و اسلونی است و فاصله بین کمپ پناهندگان در صربستان تا فورنیتس نزدیک به ۶۰۰ کیلومتر است.صربستان به مدت یکسال با هدف رشد گردشگری در این کشور مسافران ایرانی را از داشتن ویزا برای سفر به صربستان معاف کرده بود، اما از اکتبر ۲۰۱۸ معافیت ایرانیان را از داشتن ویزا برای سفر به این کشور لغو کرد. چرا که در همین بازه یک ساله تعداد قابل توجهی از ایرانیانی که به عنوان گردشگر به صربستان سفر کردند در آنجا درخواست پناهندگی کردند تا از این کشور به عنوان پلی برای رفتن به اروپا استفاده کنند. دریغ که بسیاری از آنها مجبور به اقامت در کمپ‌های پناهندگی شده و از کمبود شدید امکانات رنج می‌برند.

هیچ وقت به خودم اجازه ندادم جای کس دیگری فکر کنم و یا قضاوتش کنم. نمی دانم که مشکل این عزیزان و دیگر هموطنان ما که در اردوگاه های مختلف اروپایی و آمریکایی به امید رسیدن به زندگی راحت تر، شرایط بسیار بغرنجی را تحمل می کنند چه بوده؟ چرا که این روزها در این مملکت چیزی که به وفور یافت می شود مشکل است!! اما از یک موضوع مطمئنم و آن هم جریحه دار شدن غرور و احساس سرافکندگی یک انسان هنگام قرار گرفتن در این شرایط سخت است.

انسان آزاد آفریده شده و می تواند هر جایی را که می پسندد برای زندگی انتخاب کند..هر ایرانی می تواند برای رسیدن به آرامش بیشتر، به مملکتی که روز به روز بیشتر در منجلاب افکار مالیخولیایی یک عده فرو می رود، پشت کند و به دنبال آرزوهایش برود.

من اما می مانم و تلاش می کنم ...  به امید روزی که این سرزمین، به دست اهلش برسد.

  • محسن بیدی

پراید در گندم بریان!

همین دو ماه پیش بود که با علیرضا - دوست صمیمی دوران دانشجویی - سری به کویر لوت زدیم و با یک ماشین پر از خرت و پرت ، دو شب در دل این برهوت بی انتها به سر بردیم و به اکثر سوراخ سنبه هایش، با چاشنی ماجراجویی و کمی هم کله شقی، سرک کشیدیم. این خاطره حالا حالا ها یادم خواهد ماند.
وقتی با تمسخر تمامی قوانین ورود به کویر،  با یک پراید سفید وطنی - از نوع هاچ بکش !! - به دل لوت زدیم و تا گندم بریان رفتیم ، آنقدر انرژی گرفتیم که کمی بعد ، در کنار عظمت وهم ناک کلوت ها دو نفری تا نیمه شب یک نفس آواز خواندیم و خسته نشدیم.
من عاشق کویرم و تا جایی که یادم می آید از همان کودکی دلباخته بیابان و اعجاز هایش بودم. کویر جایی بود که روز هایش روزهایم را و شبهایش، شبهایم را می ساخت. بی هیچ تکراری و بی هیچ یکنواختی و همین جای کار بود که برایم سراسر جادو بود و شعبده ...
روزها ، در هرم داغ گرمای خورشید، عظمت کویر بود که تا دور دست ها نگاهم را به دنبال خود می کشید و ...  شبها ، خسته از کنکاش در این سرزمین سراسر سکوت و پر رمز و راز، ستاره ها بودند که تا روی پلک هایم پایین می آمدند و دستهایم را به دنبال خود می کشیدند.
کویر برای من یک معمای حل نشده است که شاید هیچ وقت نتوانم پاسخی برایش پیدا کنم ...
کویر برای من همیشه دلبری خواهد داشت. هر روز یک مدل و هر ساعت یک رنگ.
کویر این عظمت بیکرانه مرموز که هیچ ندارد ... و هیچ چیز کم ندارد ...
کویر آرامش است ... ابدیت است و عشق...
کویر همان  آب نبات ترش بعد از چایی است که باید بچشی و لذتش را ببری و سرگرمش باشی ...  تا وقتی که اندازه یک دانه ارزن بشود...
..................................................................
چند روز پیش با گروهی از اقوام تا کویر بشرویه رفتیم .جاده بدون دست اندازی که تا مغز ریگ های کویر می رفت و بی هیچ زحمتی آدم را در آغوش این عظمت بی انتها می انداخت. این موضوع در نوع خودش برایم غریب بود و برای من که دوست دارم هر چیزی را با زحمت متناسب با خودش به دست بیاورم لطف زیادی نداشت.ترجیح می دادم بعد از یک روز پیاده روی سخت به همچین جایی برسم تا یک رانندگی بیست دقیقه ای. راستش  یک جای کار می لنگید ... مثل این بود که با یک وسیله ای - فرض کنید هلیکوپتر- سوارت کنند و دقیقا روی مخروط آتشفشانی دماوند بگذارند و بعد بگویند: حالش را ببر... به من یکی که اصلا نمی چسبد.


پ ن : به یک سالگی ارز دولتی یا همان 4200 تومانی نزدیک می شویم و سفره رنگارنگی که برای عزیز دردانه ها و آقا زاده ها،در اوج فلاکت ملت پهن شده معلوم نیست کی می خواهد جمع بشود. بانی اش هم معلوم است . دولتی که از جیب ملت می بخشد و آنقدر گاف در برنامه ریزی های اقتصادی خودش دارد که پارسال کار را به آنجا رسانده بود که مردم عادی هم با انجام یک سفر خارجی می توانستند ضمن تفرج در سواحل آنتالیا و کاباره های پاتایا، معادل هزینه سفرشان را هم به جیب بزنند.
این نوابغ هنوز هم مشغول فیض رسانی به مردم اند. منتها این بار با واردات کالاهای اساسی با ارز دولتی .الان فقط خواص هستند که از این خان عریض و طویل برخوردارند و نه عوام . مردم در این مواقع غریبه اند.

پ ن 2: دنبال یک معده استوک می گردم و ایضا یک گوش استوک و البته کم کار
برای معده یک مرتاض هندی را در نظر دارم ... معده اش در حد نو است و در تمام عمرش روزی یک عدد بادام بیشتر نخورده ...  گوش را هم باید از یک دکتر فوق تخصص بگیرم .. فرقی نمی کند از چه کسی و از چه تخصصی ... این جماعت اصلا از گوش مبارکشان استفاده نمی کنند.



  • محسن بیدی
دیروز به یک کارت پستال قدیمی برخوردم. وسط  آلبوم رنگ و رو رفته ای که از دوره دبیرستان به یادگار مانده.
یک دسته گل ساده که دو تا داوودی زرد بی حال داشت با یک مقدار علف سبز اکریل مالی شده!! - شرمنده اگر نمی توانم شاعرانه تر توضیح بدهم - پیچیده در کاغذی با رنگ روشن که به خاطر کیفیت پایین دوربین ، عکاس ، نگاتیو و  باقی قضایا  نسبت به فول اچ دی های رایج الان، حرفی برای گفتن نداشت.
پشتش اما یادگاری است. از یکی از کسانی که دوستش داشتم. یک جمله خیلی ساده - شما فرض کنید تبریک سال نو -  با یک خودکار آبی رنگ نوشته ، امضاء شده، و  تاریخی هم خورده مربوط به سال 72 هجری شمسی !! چیزی حدود 24 سال پیش.
موقعی که نه تلگرامی در کار بود ، نه موبایلی. حتما توی کتابفروشی و یا لوازم التحریر نزدیک خانه اشان ،دستش را روی استند استیل پر از کارت پستال گذاشته و آنقدر چرخانده و  جستجو کرده  تا طرح مورد علاقه اش را پیدا کند و برایم بفرستد،
هر چه به مغزم فشار می آورم تاریخ دقیق دریافتش را به خاطر ندارم ،یا حداقل مکانش را؟ تاریخ که می گویم، چهار تا عدد و رقم نوشته شده پشت کارت نیست.منظورم از تاریخ همان حال و هوای آن روز هست. اوضاع و احوال من، حال و روز  کوچه، خیابان ، مملکت و شاید دنیا، تابستانش داغ بود یا معمولی؟ پاییزش بارانی بود یا آفتابی؟ زمستانش برفی بود یا خشک و سوزناک؟ شوربختانه یادم نیست .. و خودم؟  چکار می کردم؟ افسرده بودم؟ می خندیدم؟ تک پر بودم یا رفیق باز؟  پاتوقم کجا بود؟ با کی رفاقت داشتم؟ حرف دلم را به کی می زدم؟
مکان هم که می گویم منظورم گوشه گوشه خانه های ویلایی قدیمی با حیاط و زیر زمین و بهار خواب و هزار سوراخ سمبه دیگر که برای بچگیهایمان خوراک قایم باشک بود و برای جوانیهایمان فضاهای عارفانه!! نه این قوطی کبریت هایی که هر چقدر نقشه بریزی و بزک اش کنی باز هم نمی شود اسمش را خانه گذاشت.
آن روزها یک کارت پستال ساده با همان ده بیست سانت قدش، تمام دنیای نوجوانی و جوانیمان را پر می کرد و در خاطرمان ثبت می شد،با همه جزییاتش.
هنوز رو به رویم هست. مثل یک آشنای قدیمی که بعد از سالیان سال از در پیدایش می شود و اول نمی شناسیش اما بعد از دقت در خطوط چهره و میمیک صورتش صحنه هایی محو از خاطرات شیرین قدیم به یادت می آید. این یکی را اما به یاد ندارم...چرا اینقدر کم حافظه ام؟ فقط همینقدر می دانم - یعنی مطمئنم- که همان روز، موقعی که نه تلگرامی در کار بود ، نه موبایلی. حتما توی کتابفروشی و یا لوازم التحریر نزدیک خانه مان ،دستم را روی استند پر از کارت پستال گذاشتم و آنقدر چرخاندم  تا جوابی مناسب برای آن طرح پیدا کردم و فرستادم.

آلبوم را که ورق می زنم از این کارت پستال ها چند تایی هست. بعضی ها از سر عشق، بعضی از سر دوستی و بعضی هم صرفا به خاطر خالی نبودن عریضه! اینها حتما جواب هایی داشته و خاطراتی و البته رد پا هایی.خیلی ها را اصلا به یاد نمی آورم، نه مناسبتش را و نه تاریخش را. تک و توکی اما پر رنگ ترند هم تصویر خود کارت پستال و هم تصویر زمان و مکانی که آن را دشت کرده ام. اینها اثرشان گذرا نبوده و مانده. درست مثل ناخن بی هوایی که روی دیوار تازه گچ شده کشیده باشند.عینهو نوک تیز چاقویی که ناخودآگاه جایی می دود. بعضی کارت پستال ها کناره های تیزی دارند مثل چاقو ، و خط می اندازند ، روی هر چیزی که نزدیکش باشند . روی خاطرات. روی رویا ها ، روی دل ...
 نمی دانم تا به حال انگشتتان را کاغذ بریده یا نه؟ بد سوزشی دارد لاکردار!



پ ن 1: ترجیح می دهم الان که همه جا صحبت آشوب و اغتشاش و اعتراض هست از کارت پستال حرف بزنم.
من معمولا موقع طوفان های سیاسی ،،  تخت می خوابم!!

پ ن 2 : کارت پستال اگر  اریجینال باشد، باید مثل شنیدن آهنگ های خاطره انگیز قدیمی، تمام خاطرات لحظه گرفتنش را زنده کند. وگرنه همان بهتر که پاره اش کنی و بیندازیش در کیسه بازیافت! همین روزهاست که همه کارت پستال های آلبوم قدیمی ام را از همین فیلتر رد کنم. به جان عزیزم!!

پ ن 3: زیاد اهل رفیق بازی و کامنت بازی و این جور چیزها نیستم. اما کامنت گذاشتن رو مثل دید و بازدید محترم می دونم و بهش وفادارم. الان متوجه شدم خیلی از دوستانی که تو این دو سه سال محبت کردن و سر زدن و کامنت گذاشتن ، وبلاگشون نه که غیر فعال ، کلا حذف شده، چرا آخه؟؟ :(

پ ن 4 : از برکات عمل جراحی و خانه نشینی همین آپدیت کردن مرتب وبلاگ هست. البته به همه این ها فیلتر کردن تلگرام را هم باید اضافه کرد.
  • محسن بیدی

 

 

سرگرم تورق مجله دانستنیها بودم، مقاله ای بود راجع به عاقبت زمین بعد از انقراض انسانها!! این وسط یکی صدایم زد...شهاب بود: بابا اینو نگاه کن ...

نگاهم به صفحه تلویزیون افتاد ؛ از همان برنامه ها ی روتین "سفر به خیر" و تعقیب و گریز های دزد و پلیسی که همیشه خدا ته اش معلوم بود. سرم را به علامت تایید تکان دادم و خواستم دوباره ادامه مقاله را بخوانم که متوجه شدم این یکی با بقیه توفیر دارد.

ایندفعه نقش اول نمایش، یک نیسان آبی بود که در جاده چالوس – وسط هیاهوی ماشینها ، پیچ و خم های خطرناک و گردنه های باریک، در جاده دوطرفه - بی محابا لایی می کشید و می تاخت.

راننده به نظرم حال درستی نداشت. بدون وقفه چراغ می داد و سبقت می گرفت ،اگر اتومبیل جلویی کمی دیرتر مسیر را باز می کرد به شانه خاکی می زد و به شکلی خطرناک ، همانطور که ابری از خاک را به هوا بلند می کرد،  سبقت می گرفت. کلکسیونی از خلاف های متعدد در آستینش داشت . مانورهایی می داد که فقط در بازی GTA 5 امکان بالفعل کردنش موجود بود!! جنون سرعتش وحشتناک بود و صفر تا صد نیسان زپرتی اش، شانه به شانه آخرین مدل لامبورگینی می زد. از دیدن این شوماخر بازی آن هم در جاده ای که به شدت شلوغ و خطرناک بود چشمهایم از حدقه داشت بیرون می زد... پلیس اما ، تمام این صحنه ها را می دید و ضبط می کرد و من مجله به دست، با دهانی باز، منتظر آخر پاییز راننده بودم و شمارش جوجه هایی که بار نیسان آبی بود!!!

این عملیات محیر العقول ، بعد از کش و قوس هایی که هوش از سرمان پراند، کنار شیب تند یکی از  کوههای کنار جاده به پایان رسید و حالا نوبت  افسر وظیفه شناس بود که راننده را به حساب خودش تنبیه و  توبیخ می کرد  و اما ابزار این تنبیه؟ دویست هزارتومان جریمه و سه روز قرنطینه بودن ماشین در پارکینگ نیروی انتظامی و  تمام ... !!

کسی با راننده کاری نداشت!! ایشان آزاد بود و  می توانست به هر جا که دلش می خواست ،، برود . به همین راحتی.

باورش برایم سخت بود ،، درست مثل این بود که نیروی امنیتی این مملکت یک مست عربده کشِ قمه به دست را بگیرد،  قمه اش را برای سه روز ضبط کند و خودش را هم ول کند به امان خدا...

مگر فرقی هم داشت؟

 البته کمی بعد تر،  مشاعرم را که به دست آوردم، یادم آمد که در این مملکت دیدن این صحنه ها طبیعی است.  اینجا جایی است که همه چیز را با پول می شود خرید. اینجا به قول اسی در فیلم آدم برفی، هر چیزی نرخی دارد.

می توانی غذای غیر بهداشتی به مردم بدهی و روانه بیمارستانشان کنی، خانه ای  بسازی و به سال نکشیده روی سر ساکنینش خراب بشود ، می توانی آبرو ببری، جعل کنی، بدزدی، ظلم کنی، توهین کنی  و ... و بعد کافی ست پول داشته باشی و جریمه بدهی تا پرونده ها را مختومه کنی و به ریش همه آنهایی که به خاک سیاهشان نشانده ای یک شکم سیر بخندی...

 

                            

 

پ ن . چند سطر بالایی  را حدود دو ماه پیش نوشتم و بایگانی کردم . قبل از زلزله کرمانشاه و سرپل ذهاب. ناراحتم از اینکه شاهدی شد بر مدعایم... زمین بارها لرزید و با هر تکانی، تشت رسوایی مهندسین ناظر و طراحان ساختمان های ساخته شده در چند سال اخیر را بد جوری از پشت بام آن بیغوله هایی که نام مسکن را یدک می کشیدند، به پایین انداخت. چیزی که پیشترها هم اتفاق می افتاد، اما نه کسی صدایش را می شنید و نه ملت ، متوجهش میشد ... این روزها اما دوره تلگرام است و تقریبا همه مجازی باز ها !! این آبروریزی را دیده اند.

تا اینجای کار خوب است ولی زهی خیال باطل چون در مرحله بعدی این بازی بی سرانجام ، دور دور نفرین هست و کامنت هایی ذیل این تصاویر و فیلم ها  که "تو رو به خدا پخش کنید تا به دست مسئولین برسه!! "

خوب بنده چه باید بگویم؟  :"اونقدر بفرستید تا برسه!!!"   آنوقت حتما مسئول مربوطه موقع دیدن فیلم با تعجبی آمیخته با شادی می گوید:

"عههه؟ مجنب که گنجی!!!"

 

  • محسن بیدی

زیر سقف پوچی!!

درباره مدیریت مصرف آب اصطلاحی هست  به نام آب مجازی که ظاهرا به مقدار آبی گفته می شود که در فرآیند تولید یک محصول استفاده می شود. به عبارت دیگر آب مجازی مقدار آبی است که یک کالا و یا یک فراورده کشاورزی طی فرایند تولید مصرف می‌کند تا به مرحله تکامل برسد و مقدار آن معادل جمع کل آب مصرفی در مراحل مختلف زنجیره تولید از لحظه شروع تا پایان می‌باشد. مثلاً برای تولید یک کیلوگرم گندم ۱۳۰۰ لیتر آب مصرف شده‌است و قس علیهذا...

مطمئنا این اصطلاح را می توان در مورد همه چیز و حتی تولید یک فیلم به کار برد.

در این هفته دوباره فرصتی دست داد تا به تماشای دو فیلم جشنواره امسال بنشینم. فیام "رگ خواب " و " زیر سقف دودی". در مورد رگ خواب چند سطر پایین تر صحبت خواهم کرد اما در مورد زیر سقف دودی ابتدا باید آن چیزی را که در دلم مانده روی صفحه بیاورم.

خانم پوران درخشنده در فیلم "زیر سقف دودی" فقط یک مشت بیانیه و یا به اصطلاح مانیفست را به خورد تماشاگر می دهد و متوجه نیست که اگر تمام این بیانیه ها و شعارهای دلخواه خودش رو روی یک کاغذ چاپ می کرد و با کمک از کارت پخش کن های خبره کوچه و خیابان در هر منزلی یکی از این برگه ها را می انداخت شاید تاثیر بیشتری داشت.

شاید دلیل ساخت فیلمهایی مثل "سلام بمبئی" و یا ... را به دلیل مخاطب خاصی که دارند برایم قابل هضم باشد. اما زیر سقف دودی فیلمی است که در کارنامه کارگردانش به هیچ عنوان اثر قابل قبولی به حساب نمی آید، نه از فیلمنامه منسجمی برخوردار هست و نه از تدوین درست و حسابی... نه با تماشاگر تکلیفش را مشخص می کند و نه با کاراکتر هایش... قطع به یقین در گیشه هم موفق نیست پس دلیل ساخت این فیلم و یا به زبان دیگر اسراف این همه هزینه ، وقت و امکانات چیست؟

 

و اما رگ خواب ... بهتر است هیچ چیزی نگویم و دعوتتان کنم به دیدن یک ملودرام سوزناک ایرانی با بازی خیره کننده لیلا حاتمی. فیلمی که هم فیلمنامه خوبی دارد ... هم بازیگران کاربلد و هم موسیقی سحر آمیز ... به همه اینها نوای ملکوتی همایون شجریان را هم شبانگاه ، در پیچ و خم جاده چالوس اضافه کنید تا ببینید که از چه معجزه ای برایتان حرف می زنم ... شاید به نظر شما زیاد از این فیلم تعریف می کنم اما در جشنواره ای که همه فیلم ها بد بودند. فیلمی که بتواند من را راضی کند مستحق این تعریف هاست ... نوش جان حمید نعمت الله

تنها جیزی که برایم کمی نچسب بود موسیقی و تیتراژ آخر فیلم بود که به من نچسبید... بقیه را نمی دانم

 

پ ن . حتم دارم که علی اگر می خواست زیباترین مدینه فاضله را - البته به جبر و زور- برای مردم می ساخت. اما در سیاست علی و جهان بینی علی هدف وسیله را توجیه نمی کرد ..
پ ن 2 . نه از این مردک مغرور مو طلایی فاسد هم قطع امید کردم ... اینها مصداق بارز جهنم هستند ... این مدل ابناء بشر همانها هستند که هر چه تعدادشان بیشتر باشد زندگی در این کره خاکی بغرنج تر است...

  • محسن بیدی
  • ۱
  • ۰

اگر روزگاری شبکه ای از راه های به همه پیوسته با نام جاده ابریشم، خاور ، باختر ، جنوب آسیا ، آفریقا و اروپا را از طریق ایران به هم پیوند می داد و کشور پهناور  و خوش نقشه  ما مسیر ارتباطی شرق و غرب عالم بود، و از این راه سود سرشاری نصیبش می شد... امروز اما یک قطار باربری از ایستگاه راه‌آهن استان چجیانگ واقع در شرق چین حرکت می‌کند و مسافت 12 هزار کیلومتر را در مدت 18 روز تا رسیدن به انگلستان می‌پیماید و البته در این حین، برای این که از ایران عبور نکند سر خر را به سمت قزاقستان و شمال دریای خزر کج کرده و به قول معروف نه شیر شتر می خواهد و نه دیدار عرب!!

وقتی این قطار می تواند بدون درگیر شدن در پروسه فرسایشی بوروکراسی های پیچیده اداری و حتی مذهبی!!! در کشوری که برای ورود و خروج از آن باید از هفت خان عبور کند، مسیر طولانی تر را انتخاب کند و  خیالش هم از بابت زمان رسیدن به مقصد راحت باشد دیگر چرا به سری که درد نمی کند دستمال ببندد؟ مسلما برای راننده، مسافران و احیانا صاحبان کالاهای موجود در قطار، دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدن است !!
 
 

استراتفور یک موسسه تحقیقاتی خصوصی است.یک شرکت چند ملیتی و جهانی. کارش اما کمی غریب است. بولتن های ظاهرا روزانه ای منتشر می کند که در آن با تحلیل بر روی آخرین اطلاعات و آمارها، پیش بینی های راهبردی را در مورد مسائل بین المللی و شاید تهدید های امنیتی - که این روزها کم هم نیست- در اختیار مشتریان متمول خودش قرار می دهد.
استراتفور در تگزاس آمریکاست. یک تیم قوی و تحلیلگر حرفه ای اوضاع زمانه !! و در لیست مشتریان گردن کلفتش می توان وزارت امنیت داخلی آمریکا و آژانس اطلاعات دفاعی ایالات متحده را دید.
حداکثر دو یا سه خیابان بالاتر ، در حاشیه رود کلرادو و در میان دود و دم کافه ها و کلوپ های شبانه شهر آستین، خانم های محترمی هستند که با دریافت یک فقره ده دلاری ناقابل!! در یک گوی بلورین شفاف نگاه کرده و با کمک ارواح ، اجنه و اشباح سرگردان ، آینده مشتری های مخصوص خودشان را می بینند!
موسسه استراتفور ، با آن همه کارمند و عقبه اش به همراه این مادموازل های فالگیر !! هر دو به یک کار مشغولند : کندو کاو در آینده
راستش را بخواهید اول بحث با توجه به همه فرصتهای طلایی تجاری و اقتصادی که داشتیم و به مرور زمان از دست دادیم، و همه آمارها و نمودارها ، خواستم عرض کنم که ما در تصمیم گیری ها و برنامه ریزی های بلند مدت و چشم اندازهای ده - بیست  ساله مان لایق اولی نیستیم و باید به دنبال دومی باشیم!!
اما بعد از شنیدن خبر گربه رقصانی ترکمن ها در فروش گاز به ایران و کلاه گشادی که ده سال بر سر ملت بخت برگشته گذاشتند و مسئولینی که طبق معمول از جیب ملت بخشیدند و عین خیالشان هم نبود ...نظرم کاملا عوض شد،، با این اوضاع به هم ریخته اقتصادی و بی خیالی ها و فرصت های طلایی که یکی بعد از دیگری از دست می روند، و آمارهای جهانی که بدجوری به ضررمان هست و از همه مهمتر اوضاع اسفناک " آب " ، ظاهرا ما لایق دومی هم نیستیم  چه آن بانوی فالگیر تگزاسی، اگر هم چیزی بلد نباشد،، بیزینس و بازاریابی را فوت آب است!!!

 

پ ن 1: دیوار مهربانی هم مثل تمام ژست ها و جو گیری ها و تب های تندی که زود سرد می شوند، به آخر خط رسید و زمستان با همه سوز و سرمایش ، خیلی زود - حتی اول آذر - مثل بختک روی سر بی خانمان ها افتاد  و فقرا این بار بدجوری لرزیدند،اما  نه دودی از جایی بلند شد ، نه خانی آمد و نه خانی رفت...

همانطور که اول کار هم معلوم بود کارهای نیک این جماعت گوشی به دست سلفی انداز!!، بیشتر به یک ژست فرهنگی می ماند تا یک سنت حسنه و یک ویار گذرا هست تا یک عادت ماندگار.


پ ن 2: و باز زمستان و باز آلودگی هوا و باز هم افسردگی مزمن که وقتی روبرویم می نشیند ، نه اشتیاقی می ماند و نه دل و دماغی ،
به قول رضا بروسان : سنباده اش را روی پهلوی راستم می گذارد و ..... آرام می کشد...
 

  • محسن بیدی

 

 

بعد از ظهر تاسوعا به عادت همیشگی مشغول مرور کانالهای متعدد تلوزیون وطنی بودم.

بعد از اتمام فیلم مهاجر  – که همیشه برایم نوستالوژی شیرینی هست -  شبکه 3 فوتبال ایران و کره را پخش می کرد. مستقیم و به صورت اچ دی

بدون ترس از دلواپسانی که این بار بد جوری سیم هایشان قاطی بود،  روی یک فقره مبل راحتی لم داده و همراه با  تماشاگران سیاهپوشی که تمام صندلی های ورزشگاه را پر کرده بودند مشغول نگاه کردن بازی و مرور نتیجه بودم که شهاب کنارم نشست و همانطور که به صفحه جادو نگاه می کرد خیلی آرام گفت:

"با pes بیشتر حال می کنم".

و در برابر قیافه حق به جانب من که یادآوری کردم " بازی تیم ملی کشورت هست " خونسرد درآمد که :

"چه فرقی داره؟ فوتبال فوتباله"

این پاسخ آرام ، این ایدئولوژی سرشار از ساده بینی و این جهان بینی مطبوع شده با چاشنی بی خیالی ،ناخودآگاه من را به یاد رگهای متورم گردن ودعواهای هولیگان ها و کشته های فوتبال در سراسر دنیا انداخت.

به این فکر افتادم که اگر تمام مردم دنیا و ابناء بشر به همین شیوه فوتبال بازی می کردند، می اندیشیدند و زندگی می کردند. دنیا به چه شکلی در می آمد؟

این سیاره آبی رنگ ، در کش و قوس های روزانه اش و در میان همه مذاهب، فرقه ها ،  اندیشه ها و مدل های رفتاری و فکری اش ، پر است از رگهای گردنی که به اندک چیزی متورم می شود ...  آبروهایی که به ثمنی بخس می ریزد و خونهاو جانهایی که بی دلیل ،حیف می شود.


                

پ ن 1: امروز اما ، که این مطالب را بعد از بایگانی یک ماهه به زیور آپ آراستم ، جناب ترامپ علیرغم همه پیش بینی ها و نظر سنجی ها و نمودارها و تحلیل های اهل فن و بر خلاف نظر استاد اعظم پیشگو های این دیار - جناب رائفی پور - ویزای چهارساله کاخ سفید را در جیب دارد و به ریش همه آنهایی که به ایران و ایرانی  به خاطر انتخاب احمدی نژاد در سال 84 می خندیدند، می خندد...

پ ن 2: نمی توانم لوله های تفنگ را بشکنم ... یا تانکهای آمریکایی را پنچر کنم ... یا بمب های هسته ای و شیمیایی را برای مصرف بهتر به آرد نخودچی تبدیل کنم ... من یا به عبارت بهتر  همه آنهایی که از این دنیای پر از جنگ و خونریزی خسته شده ایم فقط می توانیم امیدوار باشیم به وقوع یک معجزه ... به زندگی در یک دنیای بدون جنگ ،  به تولد یک جامعه مدنی  ، و بالیدن در یک دهکده آرام جهانی...
شاید همین مرد بلوند و شوخ طبع، که ظاهرا در عمر پنجاه و دو ساله اش ، به دنیا فقط  از دریچه "لذت" نگاه کرده است ... بر خلاف همه پیش بینی ها و تحلیل ها ...این نسخه را برای بقیه ابناء بشر هم تجویز کند ... آرزو بر جوانان عیب نیست.

  • محسن بیدی