رست بیف با سس اضافه

گاه نوشت از خاطراتی که کمی پر رنگ ترند

رست بیف با سس اضافه

گاه نوشت از خاطراتی که کمی پر رنگ ترند

پنجشنبه شب دندان پیشینم شکست. کاملا از مرز  لثه و دقیقا از بیخ!!!  وقتی این فاجعه رخ داد داخل مغازه بودم، قبل از تمرین والیبال و دقیقا زمانی که مشغول گاز زدن به یک ساندیچ رست بیف وطنی بودم! حتم دارم که ایراد نه از آن ساندویچ بود و نه از آشپزش و  نه حتی از آن ریگ بسیار کوچک و ظریف که با شکستن قانون احتمالات و البته با محاسبات پیچیده ریاضی با چنان زاویه دقیقی زیر دندانم قرار گرفت که دقیقا آن را از کنار لثه، به باد داد ...  ایراد از جای دیگر بود. ایراد از من بود که دقیقا در مرز چهل سالگی ایستاده بودم...

راستش را بخواهید قبلا خواب افتادن دندانهایم را زیاد دیده بودم. یکی از کابوس های همیشگی ام هست!! در این مواقع هراسان از خواب بیدار می شدم و به بررسی تک تک دندانهایم با زبان ،یا حتی دست می پرداختم و بعد با اطمینان از اینکه همه آنها محکم و ثابت سر جایشان هستند، با کمی  ترس و تردید دوباره به خواب می رفتم.

اما ایندفعه فرق می کرد. یکی از دندانههای پیشینم - همان که وظیفه بسیار مهمی در ادای حرف "ف" دارد!-  ( و تا آن زمان به این مسئله حیاتی دقت نکرده بودم) افتاده بود.

از قضای روزگار این اتفاق دقیقا در روزهایی افتاد که در حال ورود به چهلمین سال زندگی ام بودم و چنان تلنگری به من زد که تا چند روز گیج بودم!! چقدر زود گذشت؟

نه آن موقع که برای تشییع جنازه دوستان و فامیل مرحوم شده به بهشت رضا می رفتم، نه آن زمان که در اوج دوران جوانی و کل کل های همیشگی با دوستان یک شب در قبرستان ماندم و نه حتی آن موقعی که ساعت 3 نیمه شب در وادی السلام نجف دور از چشم شرطه ها وارد قبرستان شدم و به سیر و سیاحت پرداختم! هیچ گاه تا این حد متوجه گذر عمر نشده بودم!! و البته هیچ وقت تا این اندازه متوجه واژه ای به اسم "مرگ" نشده بودم!!

چند بار سعی کردم به خودم بقبولانم که در خواب هستم. اما نه .. بیدار بودم و هر بار که زبانم را با ترس و لرز به آن منطقه کذایی می بردم و یا جلوی آینه می رفتم و به دندانهایم نگاهی می انداختم ، جای خالی آن دندان سفر کرده بد جوری توی ذوقم می زد.

الان دارم به روزهای قبل فکر می کنم. روزهایی که خیلی راحت کلمات "ف" دار می گفتم و اصلا حواسم نبود که این دندانهایی که به سیب گاز می زنند و ساندویچ را می درند و ناخن می جوند و موقع لبخند برایت ژست می سازند،  فایده های  دیگری هم دارند.

الان دارم به این فکر می کنم که خیلی چیزهای دیگر هم هست که من از آن بی خبر هستم ، خیلی چیزها با خیلی فایده ها.

شاید یک کودک چند ساله هستم که هنوز خیلی مانده تا از این دنیای پر رمز و راز چیزی بفهمد ،خیلی...


                       



پ ن 1: حالا صحبت یک میلیون تومان هزینه است. و ریشه دندانی که باید معالجه عصب شود. و تاج فلزی که باید در آن قرار بگیرد و روکشی که روی همه اینها بچسبد و پروسه ای که حداقل دو هفته طول می کشد و بدون دردسر و درد هم نیست و حاصل کار؟ متاسفانه هنوز بشر نتوانسته چیز "دندان گیری" خلق کند!!!


پ ن 2: می گویند انسانهایی که صد وبیست سال عمر می کنند ، دندان تازه در می آورند... البته فقط یکی!!!


  • محسن بیدی

مشغول مرور نوشته های قبلی ام بودم. یکی از آنها چند وقتی بود که گوشه ای افتاده بود و بدون عنوان خاک می خورد ... این روزها که نه مجالی است برای نوشتن و نه فرصتی برای دست به صفحه کلید شدن. طبیعی است که راحت ترین کار را انتخاب کردم،عنوانی برای این متن سرراهی جور کردم و بقیه را به بلاگ سپردم. و اما متن؟ راستش را بخواهید چیز دندان گیری نبود ... اما برای خالی نبودن عریضه و جبران کم کاری می تواند انتخاب مناسبی باشد:


امروز و بر سبیل اتفاق !! یکی از مطالب قدیمی روزنامه کیهان به دستم رسید. راجع به همان مسائل همیشگی استکبار جهانی ، شیطان بزرگ و چیزهایی از این قبیل.

قصه یک راننده به نام شاغلام و اتوبوس قراضه و فکسنی اش و اینکه پشت اتوبوس نوشته بود بگو ماشاءالله ... و در انتها اینکه منظور ایشان از اتوبوس قراضه ، برجام است و از شاغلام هم جناب ظریف و الی آخر ...

راستش را بخواهید آدم صبوری هستم. اجازه دادم تا عمو کری و دایی ظریف گپ و گفتشان را بکنند و نسکافه شان را سر بکشند و امضاء هایشان را پای قباله برجام بزنند و البته جوهر این امضاء هم کاملا بخشکد.

الان که دارم این مزخرفات را می نویسم یحتمل مقداری وارد فضای ابرکموی پسابرجام شده ایم و حمایتها و مقاومتهایی هم سر راه داریم و صد البته مقداری از این مسیر سنگلاخ را هم طی کرده ایم. هر چند گاهی اوقات  از این طرف یکی دو تا موشک به آسمان می رود  و از آنطرف هم خلف وعده هایی همچون چوبی ضخیم حواله چرخ برجام می شود. اما اینها همه نمک روزگار است و بهتر است صبورانه بگذاریم و بگذریم.

اما بعضی حرفها را باید گفت.

آقای شریعتمداری می تواند در روزنامه اش هر چه می خواهد بنویسد و دوستانش در خیابانها و میتینگ ها و تظاهرات ها برایش اسپند  دود کنند و سوت و کف بزنند و گریبان چاک دهند. اما حق ندارد همه را مثل خودش حساب کند.

همیشه درصد کوچکی از مردم در راهپیمایی ها و میتینگ ها به خیابان می آیند - و البته همینها هم اجازه دارند که بیایند- و این جماعت می شوند نماینده مردم و صدای آنها و خواسته آنها و نیاز آنها می شود مصداق صدا و خواسته و نیاز همه مردم.

متاسفانه هنوز اکثر موضع گیری ها و تصمیم گیری های کلان سیاسی و حتی اقتصادی این مملکت به جای صندوق های رای در کف خیابان ها و  در کوران تظاهرات ها و شعارها صورت می گیرد و مراجعه به آراء واقعی مردم؟ ما که در این سی و چند سال چیزی ندیدیم...
مشکل بعدی اینجاست که سودای استکبارستیزی این جماعت و بلغم انقلابیگری این گروه انقدر چشمشان را کور کرده که از مشکلات مردم غافلند.

بارش برف اگر چه برای کسی که روی کاناپه گرم و نرم در واحد لوکس چهارصد متری یکی از برج های مرتفع شهر لم داده و کاپوچینوی اصل ایتالیایی اش را می نوشد یک تصویر کاملا رویایی است ... اما برای کودک بی خانمانی که برای امرار معاش خود و خانواده اش دستفروشی می کند چیزی جز بلای الهی نیست...

درد تحریم را کسی می فهمد که آن را با تمام پوست و استخوانش لمس کند، نه یک نماینده مجلس و نه یک رئیس جمهور و نه دبیر شورای عالی امنیت ملی!!

پیشنهاد من برای سرمقاله بعدی آقای شریعتمداری به جای قصه شاغلام و اتوبوس قراضه اش، این قصه هاست: قصه  کارگری  که سر گذر می ایستد و  چشم به راه کارفرماست، قصه گچ کار روز مزدی که همه زندگیش به رونق بازار مسکن گره خورده، قصه پسرک گل فروشی که روزی اش بعد از خدا به اعصاب و حوصله مردم وصل است و قصه یک فرهنگی که از یک و نیم میلیون حقوق ماهیانه بیش از نصف آن را اجاره می دهد و با مانده ناچیزش یک خانواده پنج نفره را با امدادهای غیبی!! می گرداند.

نمی دانم تا کی باید از دشمن پشت کوهها بترسیم و سرمایه های این مملکت را در بی خبری و لاقیدی از دست بدهیم. یقین دارم آنچه دشمن فرضی ساخته ذهن آقایان در این سی و اندی سال بر سر این مملکت آورد، دشمن واقعی نکرد...


                                                    


یادم هست چند سال پیش، در همان ابتدای پروسه فرسایشی دورهمی های ایران و غرب، که آقای جلیلی مذاکره می کرد و قطعنامه های سازمان ملل هم مسلسل وار تصویب می شد. جایی - به گمانم مسجد یا حسینیه ای- پوسترهایی دیدم از حوادث مختلف دوران بعد از انقلاب، از سقوط ایرباس ایرانی گرفته تا کارشکنی های آمریکا و متحدانش و بلاهایی که به زعم آنها بر سر این مملکت آمده، با این مضمون که "نه می بخشم" و "نه فراموش می کنم"

فارغ از اینکه اصلا این جماعت یانکی برای کارشان دلیل داشتند یا نه و علت جنگ چه بود و چرا اینقدر طول کشید و چرا به این صورت تمام شد و خیلی موارد مبهم دیگر ، خیلی دلم می خواست که طراحان پوستر را ببینم و خدمتشان عرض کنم که شما اگر دلتان می خواهد این زخم کهنه را دائم بخارانید تا خون تازه بیاید و بیشتر سر باز کند و همیشه جلوی چشمتان باشد تا جماعتی - شاید خود شما- از آب گل آلودش ماهی بگیرید ...من هیچ علاقه ای به این کار ندارم. من این زخم را همان اول کار پانسمان کردم و به دنبال علاجش هستم.

من  آرامش می خواهم ... گوشتان با من هست؟


...........................................................................


پ ن 1: می گویند در مراسم ترحیم یک بنده خدایی، سخنران از پشت بلنگو اعلام میکند " مرحوم وصیت کرده است که در مراسم ختم کسی لباس مشکی نپوشند" از بین عزادارها یک نفر بلند شده و داد میزند: "مرحوم غلط کرده ما به احترامش میپوشیم" !!

خوب این چه ربطی به بحث بالا داشت؟ شما فرض کنید ندارد!! لبخند بزنید و عبور کنید!!


پ ن 2: یادم هست جایی نوشته بودم که اتفاق مرد است!! چرا که سبیل دارد!



  • محسن بیدی

صحنه ای در فیلم "گرگ وال استریت" هست که فکر کنم هر بیننده ای را  - دست کم من را - بدجوری به فکر وامیدارد.

سکانس آخر فیلم، جایی که "جردن بلفرت" با بازی استثنایی لئوناردو دی کاپریو ، که زمانی از کاباره ها و کازینو ها !! مهره های اصلی اش را برای دستکاری در روند بازار پیدا می کرد، خسته از بازیهای روزگار و بعد از تمام  کلاهبرداری ها و دغل بازی ها و بعد از  اینکه همه چیزش - حتی همسرش - را هم از دست داده در یک سمینار آموزشی با چهره های پاستوریزه و اتوکشیده ای رو برو می شود که فکر می کنند با خواندن چند سطر کتاب و البته دیدن چند فیلم  می توانند گرگ وال استریت بشوند!!!


                                             


این روزها زمان جولان شبکه های مجازی و ابزارهای ارتباط جمعی است ... یک خبر می تواند در کسری از ثانیه به دست تمام مردم برسد ، یک حرکت خودجوش به موازات آن انجام شود و چنان موجی بسازد که تمام ملت و دولت را درگیر خود کند...

از بابت این اتفاق و بخاطر این جریانها شاید خیلی ها خوشحال باشند و به اصطلاح قند توی دلشان آب شود ... امید دارند که فرهنگ از دست رفته این مردم، به واسطه عجین شدن با همین ابزارهای اجتماعی و استفاده روزمره از رسانه های جهش یافته عصر نو ، دوباره تجدید حیات یابد و به سر منزل مقصود برسد.

اما من این وسط ... در کنار کورسوی امیدی که در گوشه قلبم و البته کاملا به سختی احساس می کنم ، کمی نگرانم (بهتر است بگویم که خیلی نگرانم) ... چرا؟ ... عرض می کنم:

ما فقط ادای فرهنگ را در می آوریم و از خلاقیت در ساخت فرهنگ و نهادینه کردن آن بی بهره ایم...

ما فقط تقلید می کنیم و در ورای این تقلید با روح و جوهره کاری که به آن مشغولیم، آشنا نیستیم و در ارزش گذاری ها و تشخیص سره از ناسره بعضا دچار خطاهای غیر قابل بخشش می شویم.

به تقلید از علی ع به فقرا سر می زنیم و نیمه شب مایحتاج به در خانه ها شان می بریم و از مادر یا پدر خودمان که بیشتر از همه چشم به راه دیدار ماست غافلیم ...

نذر می دهیم و اطعمه و اشربه پخش می کنیم و آنوقت زباله هایش را و آثار به جا مانده اش را رفتگر بخت برگشته باید از کف خیابان جارو کند...

سرمایه ملت در آتش بی مسئولیتی و نابخردی چند نفر می سوزد و ما مشغول سلفی گرفتن و خندیدن با شعله های آتش و دوبله فیلم دود شدن سرمایه مردم با دست و جیغ و هورایمان هستیم.

برای بزرگداشت سربازان فوت شده میتینگ می گذاریم و در همان میتینگ ،سرباز زنده نیروی انتظامی را کتک می زنیم.

پست های آریایی پر از متلک به اسلام را حواله هم می کنیم و به گذشته ای دور می نازیم و آنقدر از تاریخ بی اطلاعیم که یادمان می رود همین ایران اسلامی با دانشمندان فرهیخته اش در زمان صفویه و افشاریه و زندیه چه ابرقدرتی بود...

در ماه رمضان که باید ماه خودسازی و زهد و پرهیز از ظواهر دنیا باشد ... سفره ها مان از همیشه رنگین تر ... ارزاق از همیشه گرانتر و شکم پرستی ها از همیشه بیشتر است و چه زیبا گفته است ظریفی که "روزه دار هیچ وقت حال فقیر گرسنه را نمی فهمد چرا که به افطار ایمان دارد"


من جامعه شناس نیستم، سواد ارتباطی چندانی هم ندارم. اما این حرکتها به جای اینکه خوشحالم کند ... نگرانم کرده است. نکند این موجهای بعضا غیر قابل کنترل به سیلابهای سهمناکی بدل شود که همه چیز را با خود بردارد و به ناکجا آباد ببرد.

ما کجاییم؟ چه می خواهیم ؟ به کجا می رویم و اصلا با خودمان چند چندیم؟

ما فکر می کنیم که راه درمان را یافته ایم و خیال واهی داریم که بلدیم چگونه با معضلات اجتماعی و دردهای جامعه مان روبرو شده و از شر آنها راحت شویم .... اما خروجی کار چیز دیگری را نشان می دهد.

نه ... بعید می دانم که با فوروارد کردن پست های فرهنگی، هماهنگ کردن میتینگ های شهری ، راه اندازی کمپین های اجتماعی و پاشیدن لایک های چهل من یک غاز بتوان دردی از دردهای فرهنگی این مملکت درمان کرد...

مثل ما همان مثل اتوکشیده هایی است که فکر می کنند با خواندن کتاب و دیدن کلیپ ، می توانند گرگ بازار شوند...

نخیر ... خانه از پای بست ویران است .

شاید این بیت را مولوی برای ما سروده است... آنجا که به زیبایی می گوید:


خلق را تقلیدشان بر باد داد   ... ای دو صد لعنت بر این تقلید باد.


..........................................................................


پ ن 1 : صبر کردم تا تب و تاب بزرگداشت ها و میتینگ های استاد کیارستمی به خوبی و خوشی به اتمام برسد و ملت عجیب و غریبی که یک روز با باتوم و چاقو برای استقبالش به فرودگاه رفته بودند ... ایندفعه با اشک تمساح از دل جنازه اش دربیاورند!!

الان با دلی آرام و قلبی مطمئن، به احترام استاد می ایستم و از خداوند بزرگ و دوست داشتنی ام -اگر آبرویی پیشش داشته باشم - خواستارم که  این انسان هنرمند، عکاس ، فیلمساز ،طراح و مهربان را در جوار رحمت و شفقت خودش قرار دهد و در عین حال باید در انتها عرض کنم که از فیلم هایش (به جز این آخری) هیچ چیز نفهمیدم.

باقی بقایتان...

  • محسن بیدی

الان دارم به رزا پارکس فکر می کنم ... البته جهت تنویر افکار عمومی لازم است متذکر شوم که سرکار خانم رزا پارکس یک سلبریتی سفید پوست از قماش آنجلینا جولی و یا شارون استون نیست.بلکه یک زن سیاهپوست خیاط آمریکایی است،(یعنی بود) - خداوند رفتگان همه را بیامرزد-  این خانم در سن 42 سالگی و دقیقا در اول دسامبر 1955 به دستور راننده نژاد پرست اتوبوس، محل سگ هم نداد و از دادن صندلی اش به یک مرد سفید پوست ، خودداری کرد.  و بازداشت ، زندانی و جریمه شد.به همین سادگی ...

قبل از موفقیت جنبش آزادی خواهی به رهبری مارتین لوتر، در بیشتر ایالات جنوبی آمریکا سیاهپوستان از سفید پوستان جدا بودند. به عنوان مثال آنها باید در مدارس جداگانه‌ای درس می‌خواندند، در پارک‌هایی که مخصوص سفیدپوستان بود حضور پیدا نمی‌کردند و حتی از آب‌خوری‌های جداگانه‌ای استفاده می‌کردند.

به بحث خودمان برگردیم. رزا پارکس سوار اتوبوس شده و در جای مخصوص سیاهپوستان نشست. در ایستگاه بعد یک  سفید پوست سوار شد و چون قسمت شیربرنج ها! ( ببخشید سفید پوست ها)  پر بود ،مجبور شد سرپا بایستد.راننده اتوبوس ( کاسه داغ تر از آش) با دیدن این صحنه به خانم پارکس دستور داد که جای خودش را به آن فرد سفید پوست بدهد و پارکس که تحمل این اوضاع برایش سخت بود برخلاف تمکین های همه روزه همرنگ هایش ، زیر بار زور نرفت و جریمه شد و به زندان رفت و بعد هم قیام مارتین لوتر و جنبش آزادیخواهی وبه قول معروف، گذر زمان و حالا که یک سیاه پوست هشت سال است شده رئیس جمهور همان آمریکای نژاد پرست.

راستش را بخواهید باورش برایم کمی سخت است ... دوباره یک نگاه به تاریخ این ماجرا می اندازم ... 1955 میلادی ... فقط 60 سال گذشته... الان همان آمریکای نژاد پرست پیزوری و همان کشور قداره کش مست آسمان جل، بعد از هزار غلط زیادی و یک تاریخ سیاسی و اجتماعی کاملا شرم آور ، در ظاهر مهد تمدن دنیاست ( اگر در باطن نباشد!!) و ما به شهادت نصف دنیا حامی تروریسم و بی فرهنگ!! 

آمریکا این مسیر را در کمتر از هفتاد سال طی کرده و از یک نژادپرستی سادیسم وار به جایی رسید که یک سیاهپوست می شود همه کاره مملکت.


                                

ما در این هفتاد سال در برخوردهای اجتماعی و آداب معاشرت و همنوع دوستی به کجا رسیده ایم و اصلا مسیرمان کجاست؟


  • محسن بیدی

نمی دانم چرا یاد تابستانهای کودکی افتادم. آنهم وسط چله زمستان، آن روزها ، تابستانها ، ظهر که می شد، حدود ساعت 2 یا سه بعد از ظهر ، از زمین و زمان آتش می بارید. و هرم گرما با صورتت کاری می کرد که تنور نانوایی هم به گردش نمی رسید.  خانه ها اما همه زیر زمین داشت.معمولا تاریک و  دنج با بوی شوری و ترشی. تابستانها از زور گرما می چپیدیم توی همان زیرزمینهای مرطوب و خنک و ناهارهایی که آبگوشت بود یا آب دوغ خیار و یا چیزی توی همین مایه ها و ماست های فله پر چربی که هر وقت ماموریت خریدش به من محول می شد تا خانه نصفش را  (به همراه "قیماق" های خوشمزه اش) از همان جلوی کاسه سر می کشیدم و پدرم که همیشه خدا غر می زد که چرا ماستهایی که من می خرم قیماق ندارد!! روغن پالم کجا بود و شیر خشک چینی کیلویی چند بود؟

نمی دانم آن روزها - در همان هرم هوای داغ ظهر ها و خنکای روحنواز عصر ها و شب های پر ستاره اش- از صدقه سر هوای گرم بود یا بادهای پر رو و دریده عربستان؟! که تلویزیون سیاه و سفید خانه مان ، گاه و بیگاه، کله ظهر یا اول شب، ناخنکی هم به کانالهای آنور آب می زد و ما هم اسمش را گذاشته بودیم "خارج".

خبر نمی کرد. ساعت مشخصی هم نداشت. یکهو وسط برفک کانالهایی که آن روزها هیچکدام برنامه نداشت! خواهران بی حجابی، مینی ژوپ، با آرایش غلیظ عربی و احیانا قری هم در کمر،هماهنگ و موزون!!  ظاهر می شدند و ما که آن دوران غیر از چادرچاقچورهای مسجدی و ننه قمرهای پوشیه زده نمازخوان، مدل دیگری از زن جماعت ندیده بودیم و خلاف بزرگمان دیدن عکسهای هندی بود، همانجا پای تلویزیون ، با دهانی باز و چشمی باز تر !! جادو می شدیم!!!

هنوز یادم هست آن جعبه نخ سوزن خانه مادربزرگ خدابیامرزم را که روی درب آبی رنگش نیم رخی از یک بانوی محترم و به چشم خواهری!! خوشگل بود و دایی ام  به من  - که برفکهای تلویزیون را آنالیز می کردم- نشان می داد و می گفت:

"اونو ولش کن دایی ... اینو ببین ... تصویرش صافه!!!!"

چه عمری که پای همان تصاویر بی سرو ته – که مثل لحاف چهل تکه ننه بزرگمان بود -  تلف نکردیم و چه دخیلها که برای دیدنش نبستیم! هر چند دق مرگمان می کرد تا یک قر کامل را به سرانجام برساند. اما همان اباطیل بی مصرف روزهایمان را پر کرد و شب هایمان را و چون دور از چشم پدر و مادرمان می دیدیم ،تابویی بود برای خودش و ما که با دیدن همان تصاویر نیم بند عربی فکر می کردیم یهودای سر تا پا گناهیم و بعد از دیدنش توبه می کردیم و به وقتش توبه می شکستیم و باز استغفار می کردیم و چرخ زمانه می چرخید و ما ، غافل از اینکه روزگار چه در آستین دارد...


                


دیروز در یکی از هفته نامه های مورد علاقه ام سفرنامه ای خواندم در مورد تایلند. اتفاقا به قلم یکی از دوستان و همسفران جنگل ابر بود. اشاره به ترافیک سنگین و اعصاب خورد کن تایلند داشت و البته این نکته که در اوج ترافیک و در هم تنیدگی اتومبیل ها می توانستی سرت را از پنجره ماشین بیرون بیاوری و نفس عمیق بکشی و مطمئن باشی که ریه هایت به اندازه کافی پر از اکسیژن خواهد شد.

این روزها که به هوای وارونه شده شهرم نگاه می کنم، صبح ها که به جای هوای تازه ، کیلو کیلو سرب و دیگر آلاینده های ریز و درشت را مهمان ریه هایم می کنم ناخودآگاه به یاد همان توده های هوای گرم حاره ای می افتم. همانها که تصاویر نیمه عریان عربی را برایم به ارمغان می آورد. آن روزها که تابستانهایش طعم شیرین هفت سنگ و شوت یکضرب داشت و  زمستانهایش سفید بود و با اولین آفتاب بعد از برفش می توانستی تا دورترین نقطه این شهر غریب را ببینی...

کاش این بادها باز هم می وزید. در همین زمستان. مثل تابستانهای کودکی... و فقط به اندازه چند سکانس وسط برفک بی پدر زمستانی که اصلا بلد نیست ببارد... کمی هوای تازه می آورد. کمی امید و کمی آرامش.

کاش یکی یا چیزی به یاد زمستان بیاورد که چه رنگی بود ... سفید تر از این حرفها بود... نبود؟

  • محسن بیدی

شاید آن روز که توماس نول در تاریکخانه عکاسی پدرش می چرخید و کدهای برنامه نویس image pro را در ذهنش حلاجی می کرد، هیچگاه به فکرش نمی رسید که روزی نرم افزار ابداعی او با نام  photoshop اینچنین جهانی و همه گیر شده و با این گسترده گی، پیر و جوان و خرد و کلان را با خود درگیر کند.

فتوشاپ در دسته  نرم افزارهای  طراحی قرار دارد  ... یک ویرایشگر عکس که معنای لغوی آن می شود کارگاه عکاسی، کمتر کسی هست که در منزلش کامپیوتر شخصی داشته باشد و آن را نصب نکند ( مخصوصا ما ایرانی ها که حسابی از خجالت  قانون کپی رایت درآمده ایم و  روی سیستم هایمان حداقل چندین هزار دلار نرم افزار های کرک شده و  جعلی داریم!!) حیطه کار در کامپیوتر تقریبا نامحدود است و بسیار گسترده . فتوشاپ اما این روزها آشناترین واژه از فرهنگ لغات کامپیوتر هست . آشناترین واژه که معنای آن به گونه ای طنز آمیز  با دروغ در هم آمیخته.

فتوشاپ برای همه آشناست ...از مدیر شیک پوشی که در مرکز خرید سام سنتر نمایندگی یکی از برندهای معروف جهانی را دارد تا پیرمردی که در روستای کلاته خوش فریمان، شیر هر روزه گاوهایش را برای فروش به بازار می فرستد.

این روزها موقع ترکتازی فتوشاپ است و موقع فوران دروغ. فتوشاپ است ویک عده انسان مریض، و البته مردم دم دمی مزاجی که هر چه به دستشان می رسد برای هم به اصطلاح فوروارد می کنند بدون اینکه در مورد حقیقت آن بیندیشند و یا اندکی تامل کنند.

فتوشاپ گاه به خدمت سیاست در می آید و گاه لباس  فرهنگ  می پوشد. گاه در تصفیه حسابهای  قومی و قبیله ای  شلنگ تخته می اندازد و گاه برای  معطل کردن یک حقیقت مجهول مانده ، گربه رقصانی می کند.

یک عکس خبری بی اهمیت در پستوی یک خانه و با یک سیستم عقب مانده قدیمی تبدیل می شود به یک تصویر جدید و می شود یک بمب خبری... هزاران نفر در شبکه های اجتماعی عکس را به هم پاس می دهند و اگر دستی بر قلم داشته باشند و حوصله اش را، متنی هم بر حاشیه آن درج می کنند و چنان سیاهی لشکر از یک کلاغ خاکستری! ناقابل درست می کنند که قارقارشان گوش فلک را هم کر می کند.

نصب پرچم داعش در کرمانشاه و بخیه های ده سانتی متری گونه یک پسربچه و تصاویری از این قبیل که این روزها در شبکه های اجتماعی زیاد دست به دست می شود. فقط گویای یک چیز است : "بی خبری و بی دقتی محض در کنار جوگیری منزجر کننده یک ملت"

حذف تصاویر مزاحم هم طنز دیگری در این آشفته بازار است که این یکی بیشتر به کار سیاستمدارها می آید. تصاویر شخصیت های سیاسی معروف در صورت مغضوب شدن به راحتی آب خوردن  توسط خودی ها حذف می شود و آب هم از آب تکان نمی خورد. دیرزمانی برای دستکاری عکسها  یک تیم حرفه ای با دستمزد حرفه ای تر استخدام می شد و البته وقت زیادی هم صرف تطبیق ماهرانه دروغ با واقعیت ... مثلا در مورد سخنرانی لنین و تصاویر "لئو تروتسکی" و "لئو کامنوف" انقلابیونی که بعدها مورد غضب استالین قرار گرفتند و عکس هایشان از صحنه مراسم به اصطلاح قیچی شد.امروز اما این کار به مدد نسخه های جدید فتوشاپ و سیستم هایی که تومنی هفت صنار با مینی کامپیوترهای زهوار در رفته قدیمی فرق دارند مثل آب خوردن است  و هر شاگرد هنرستانی که دو ساعت دوره فتوشاپ دیده باشد چنان با مهارت کله سلنا گومز را روی بدن آنجلینا جولی و البته در آغوش براد پیت!!می اندازد که تا هفت پدر جد این ستاره هالیوودی هم قدرت تشخیص تقلبی بودن عکس را ندارد.



البته این موضوع فقط به پیوند اعضا ختم نمی شود!! متاسفانه جراحان بعضا ناشی و البته قاچاقی و بدون مدرک مجازی! به حیطه  پیوند افکار هم وارد شده اند. یک مشت ادبیات لمپن  که با زمینه و عکس های  خوش آب و رنگ ترکیب می شود و به نام یک  ادیب و به کام آن متقلب در وب می چرخد و تن آن فرد مشهور را– احتمالا در گور- می لرزاند. نثر های ناموزونی که شاید لق لقه زبان یک فرد بی سواد – نه از نظر مدرک-  است روی یک تصویر خاص درج می شود و به نام دکتر ها و پروفسورها و علامه ها،  فضای مجازی را در می نوردد و لایک های بی ارزش جمع می کند.

فتوشاپ یک نرم افزار خاص است ...  با کاربردهای خاص ...اما ظاهرا این روزها بیشتر به کار می آید. دامنه فعالیتش وسیع شده و سرش حسابی شلوغ است. فتوشاپ این روزها یک نرم افزار تولید محتواست!! یک نرم افزار creator ، بالاتر از کامتازیا ، اسنگ ایت و دار و دسته اش!! فتوشاپ این روزها دست در دست تلگرام و دیگر مسنجرهای ارتباطی ، یک ابزار مشهور تبلیغاتی است!!

  • محسن بیدی

به معنی کلماتی فکر می کنم که در جو گیری این روزهای ایرانیها گم شده یا حتی عوض شده اند.

استهزاء ، هجو یا هر مدل مسخره کردن دیگری در گذر روزگار، بیشتر برای خالی کردن عقده های تخلیه نشده  بوده تا وسیله ای برای تفریح سالم ... برای کسی که حقش را خورده اند و هیچ ابزار دیگری برای ابراز وجود ندارد ... هیچ راه  دیگری ،جزاستفاده از  همان عضو گوشتی مرطوب بیست گرمی!!نیست ،  که می چرخاندش و گاه چنان زهری و چنان قدرتی دارد که دمار از روزگار ظالم در می آورد.

خندیدن البته امر پسندیده ایست. و شاد کردن دل مردم هم همینطور اما به چه قیمتی؟

علی ع در یکی از حکمت های زیبای نهج البلاغه می فرماید: هرکس دلی را شاد کند خداوند از آن شادی، لطفی برای او ذخیره کند که به هنگام نزول بلا، چون سیل در سرازیری به دادش رسد تا آن بلا را از او بگرداند همان گونه که شتر غریب را از چراگاه برانند.

شاد کردن دل مردم یکی از بهترین صدقه هاست. اما همانطور که صدقه در صورتی پسندیده است که از مال غیر نباشد. شاد کردن دل مردم نیز جایی نیکوست که به قیمت رنجاندن دل دیگری نباشد. و این همان خط قرمزی است که متاسفانه در این جامعه به هیچ عنوان رعایت نمی شود.

جوک های قومیتی و طایفه ای و  شوخی با عیوب فیزیکی و نقص های  مادرزادی افراد -که این روزها متاسفانه مد شده – چیزی جز هجو نیست و فایده اش هم فقط خنده های بی ارزشی است که به قیمت رنجاندن یک نفر یا یک گروه تمام می شود و حاصلی جز تباهی ندارد.

یکی می آید با کلماتی سخیف به گروهی توهین می کند و دیگری در تقابل با حرکت احساسی مردم ( که یحتمل یک بغض و عقده فروخورده است) کمپین راه می اندازد که ملت بیایند و با او شوخی کنند و هر چه دل تنگشان می خواهد بگویند و از این دست رفتارهای احساسی ...

هیچ شیر پاک خورده ای هم پیدا نمی شود تلنگری بزند که ظرفیت آدم ها  با هم  فرق می کند واینکه انسانها احساسات متفاوتی دارند و اینکه ادب مرد به زدولت اوست و اینکه شوخی سالم خیلی فرق می کند با توهین و هجو و مسخره کردن و جوک های قومیتی و اینکه هر چیزی حدی دارد واینکه  بهترین مردم کسی است که دیگران از دست و زبانش در آرامش باشند.



آی آدم ها

آی آدم ها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید
یک نفر در آب دارد می سپارد جان ...



  • محسن بیدی

یادم هست دوران کودکی دوچرخه دسته بلندی در خانه مان داشتیم که ظاهرا اخوی بزرگ مان در جریان یک تصادف عجیب آن را از کمر به دو نیم کرده و در گوشه حیاط انداخته بود.از طرفی من هم  ده سالم بود و هنوز دوچرخه نداشتم. هر چند در خانواده  صمیمی ما پوشیدن لباس نو و داشتن وسیله های نو یک آرزو نبود. اما از آنجایی که سومین فرد متولد شده در این خاندان بودم همیشه بودند لباس ها و وسایلی که از دو برادر قبلی به ارث می رسیدند و البته من هم با پوشیدن و یا داشتن آنها هیچ مشکلی نداشتم.(از همان کودکی انسان متواضعی بودم!!) و به همین صورت  آن دوچرخه تاناکورایی و پهلو شکسته نیز قسمت من شد و جای هیچ چک و چانه ای هم نداشت، مملکت درگیر جنگ بود و ملت نیز معطل جنس های کوپنی ، مایحتاج مردم کم بود و جیب ها خالی . دوچرخه هم چیزی نبود که بتوان با یک عشوه دخترانه یا التماس ها و داد و بیداد های پسرانه، پدر را ملزم به خرید آن کرد. کم بود و گران و  مبلغ آن در سبد هزینه های خانوار به شدت بالا بود . به همین دلیل بدون هیچ ناز و ادایی ، همان را قاپیدم و صاحبش شدم.

دوچرخه ام ، بسیار دوست داشتنی بود. طلایی رنگ و دقیقا سایز من، از آن دوچرخه های دسته خرگوشی که چرخ عقبش بزرگتر از جلویی اش بود و زین کشیده ای داشت و مطابق مد بود!!  هر چند گوش هایش زیاد بلند نبود اما خوش رکاب بود و روان ، تنها عیبش همان شکستگی وحشتناک کمرش بود که بد جوری توی ذوقم می زد. از آنجا که عاشق دوچرخه سواری بودم به صرافت درست کردن و سوار شدنش افتادم و به هر دری زدم تا آن تنه کذایی را سرپا کنم! جوشکارهای محله ما هر هنری را که بلد بودند به نوبت  روی این دوچرخه پیاده کردند. زور می زدند، عرق می ریختند وکارشان را ضمانت می کردند و من هم خوشحال روی دوچرخه می پریدم و شروع به رکاب زدن می کردم. اما با افتادن در اولین دست انداز، دوچرخه طلایی رنگ و خوشگل من به دو نیمه تبدیل می شد و آه از نهاد من بر می آمد.

سالهای بعد و در دوران دبیرستان یک دوچرخه کورسی بازسازی شده !! سوار می شدم و دیگر به آن دوچرخه مظلوم و دوست داشتنی که همیشه خدا از گوشه حیاط به من چشمک می زد، توجهی نمی کردم ، چرا که آن کورسی مونتاژ شده هم مکافات هایی داشت!!

با رفتن من به دانشگاه ؛ نوبت برادر کوچکم بود که روی دوچرخه های به یادگار مانده از من تمرین کند و به دنبال سواری گرفتن از آن اسب های چموش باشد. نمی دانم که موفق بود یا نه؟!!

  بعد از فارغ التحصیل شدنم از دانشگاه ،دیگر آن دوچرخه طلایی رنگ را ندیدم. نمی دانم که سرانجامش چه شد. کجا رفت و الان کجاست؟! اما یادم هست که کمر شکسته اش همیشه مایه دردسرم بود و زنجیر انداختنهای گاه و بیگاهش ، سوهان روح. بماند که با همان دوچرخه فکسنی چه مسیر هایی را که رکاب نزدم و چه رویاهایی را که به واقعیت تبدیل نکردم!!

این روزها که با دوچرخه های مختلف به مسافرت های کوچک و بزرگ می روم گاهی اوقات هوس همان دوچرخه قدیمی را می کنم. هوس نوارپیچی و البته جوشکاری دوباره اش را، هوس سوار شدن و گردشی دوباره در کوچه های خاطره انگیز کودکی ...  آن دوچرخه با همه خاطرات بد و خوبش ، برای من یک نوستالوژی شیرین است که البته طعم گس آن هم تا ابد با من خواهد بود...


                          

 

پ ن : جالبه که هنوز هم دست و دلم به خرید دوچرخه نو نمیره!! هر چی برای خودم خریدم دست دوم (البته تمیز) بوده ... از جمله همین که الان دارمش!! بماند که برای شهاب تا الان دو تا چرخ خریدم و هر دو تا هم نو!!

پ ن 2: در نسل سوخته بودن دهه پنجاهی ها هیچ شکی نیست!!

پ ن 3 : و ایضا در خوش شانس بودن دهه هشتادی ها!!

  • محسن بیدی

امروز بعد ازدو ماه گرفتاریهای کاری که فرصت نفس کشیدن برایم نمی گذاشت. سعادتی دست داد تا ملاقاتی داشته باشم با جناب پاییز... خوشبختانه از آن دیدارهایی بود که به دلم نشست ... از آنها که چهره به چهره بود و طولانی و پر از سکوت...

و من باز مبهوت ماندم از اینهمه زیبایی...

هر چند جناب پاییز قبل از آمدنش با بادهای سوزناک و هوای دم دمی مزاجش – که هیچوقت نفهمیدم  سرد است یا گرم؟ -  حسابی روی اعصاب است. چرا که  مجبورم دوچرخه را – که عاشقش هستم- به علت سینوزیت مزمن ، تا بهار سال بعد کنار بگذارم. اما با آمدنش چنان دلبری می کند که جایی برای گله و شکایت باقی نمی گذارد. سور و ساتش هم فراهم است: خرمالو و انار، سیب و زعفران... ویارش قرمز است و زرد ... علاقه اش هم  کاملا به رنگهای گرم.

همان موقع که روزها به کوتاهی می رود و شبها نرم نرمک  دراز می شود. همان موقع که سرمایی ملس می آید و آفتاب بی رحم ، رنگ عوض می کند و مهربانتر می شود. همان موقع که تابستان درست مثل یک شاگرد خسته از کار، قلم مو به دست با یک سطل رنگ سبز تیره بی حال ، روبروی بوم ایستاده و با خودش کلنجار می رود که: "کجای کار ایراد دارد؟" همان وقت است که استاد پاییز ، با یک بغل رنگ قرمز و زرد و ارغوانی پیدایش می شود و به جان بوم می افتد.  مثل یک نقاش با حوصله، آرام آرام و با طمانینه – شاید با سیگاری هم گوشه لب!! -  رنگهای گرمش را روی سبزی پژمرده بوم می کشد و جان می دهد به تصویر مرده تابستان و بعد – با لبخندی دلنشین -  رو به شاگردش می گوید: "اینجوری بهتره نه؟"

... پاییز با آن رنگهای خیره کننده  و نقاشی هایی  که به جادو می ماند راه و رسم دلبری را خوب می داند و اسبابش را به تمام و کمال دارد. پاییز را فقط عاشق ها دوست دارند. شاعر ها و نویسنده ها ... آنهایی که کلید قفل این گنجینه زیبا در جیبشان است.


بعد هم نوبت زمستان است، پدری ساکت و عبوس با یک سطل رنگ سفید و بازسازی بوم ... (هر چند این روزها سطلش خالی است!!)

و باز هم  فصلی دیگر و رنگهایی دیگر و اتودهایی که زده می شود و طبیعتی که دم به دم رنگ عوض می کند و عشوه می آید و ما ... که به تقلید از طبیعت رنگ عوض می کنیم و عمر می گذرانیم و از آنجا که یک بار مصرفیم ، زمستانمان که می رسد آخرین سهمیه مان ، رنگ سفید است...

  • محسن بیدی

 

 

تماشای یک فوتبال ناب اروپایی همیشه برایم یک انتخاب قابل تامل بوده... فرصتی است برای لذت بردن از زندگی  و لحظاتی برای درس گرفتن از روزگار.

از بعضی قوانین فوتبال هم خوشم می آید. مثلا وقتی یک تیم روی کاغذ هنوز شانس صعود یا ماندن در جدول را دارد. این یعنی زمین و زمان باید دست به دست هم بدهند تا تیم مورد نظر به خواسته اش برسد وصعود کند یا حذف نشود.  این وسط گاهی دقیقا همین تفاق می افتد. فی المثل تیمی که تا دیروز همه را ناک اوت می کرده و امید اول صعود بوده، به ضعیف تر از خودش ، شش بر صفر می بازد تا راه تیم دیگری را برای صعود یا ماندن هموار کند و همین جای کار است که همیشه برایم جذاب است. و همین حادثه هاست که کیفم را کوک می کند: اینکه هیچوقت ناامید نباشی و تا آخرین لحظه تلاشت را بکنی...

نزدیک به چهل سال از زندگیم گذشته ، به عقب که نگاه میکنم مشابه همین اتفاقات  کاغذی را زیاد می بینم. اینکه همه چیز و همه کس دست به دست هم داده اند تا یک اتفاق خاص برایم رقم بخورد و  یا در عین ناباوری، اتفاقی خاص تر برایم نیفتد. چه بدبیاری هایی که در ظاهر نباید  می افتاد  و چه خوشی هایی که شاید سهمم نبود. روزهای خوبی که انتظارش را نداشتم و لحظه های خرد کننده ای که تحملش برایم خیلی سخت بود..

همه اینها در این چهل سال باعث  شد که همیشه طعم روزهای آتی ، برایم معمایی دست نیافتنی باشد. درست مثل یک هندوانه در بسته که هیچ وقت یاد نگرفتم حدس بزنم طعمش را و رنگش را ( مگر اینکه با چاقو ملاحظه اش می کردم!!)  و این بود که آینده همیشه برایم رگه هایی از هیجان و کشف و شهود داشت ومعمایی لاینحل بود و  بدنبال این بودم که رنگش را ببینم و طعمش را احساس کنم و حدس بزنم که گس است یا شیرین ، تلخ  است یا بی مزه... و این خودش تبدیل می شد به هیجان زندگی و یک سمفونی حیرت انگیز و گذشتن از پستی و بلندی هایی که روزهایم را ساخت و روشنایی هایی که شب هایم را. و دوستش داشتم ، که زندگی اگر یکنواخت باشد انسان می میرد و یا می خوابد ، البته دربی خبری...

دنیا ترکیب نیروهای خوب و بد است و همانطور که قهرمانی و بردن همیشگی یک تیم در یک تورنمنت هیچ جذابیتی ندارد،  زندگی هم هیجان می خواهد وآرامش، ناامیدی می خواهد و امید، درد می خواهد و لذت ،  ترس می خواهد و اطمینان .

قدر ساحل آرام را کسی می داند که شبی دهشتناک را در امواج سهمناک طوفان درنوردیده  و خنکای نسیم واحه، گونه های کسی را بیشتر می نوازد که برهوتی  گرم و طاقت فرسا را پشت سر گذاشته است.

 

                                       

 

فوتبال و در کل ورزش، قانون نانوشته دیگری هم دارد و آن هم  انتهای کار است. مدال نقره در ظاهر ارزش بیشتری نسبت به مدال برنز دارد. اما به سکو ها که می نگری ، نفر سوم را خوشحال تر از نفر دوم می بینی و البته موضوع پیچیده ای هم نیست : سومی کارش را با برد تمام کرده و دومی با باخت. شیرینی آخرین برد هنوز روی زبان نفر سوم است و تلخی باخت در رقابت آخر زیر دندان نفر دوم.

همه ما در این دنیا رقیبهایی داریم و دشمن هایی... بزرگ و کوچک ،  واقعی و فرضی ،راستین و پوشالی ...

من هم با غرور مبارزه می کنم و با  تکبر. با طمع می جنگم  و رذالت، نفس سرکشی که دعوت می کند به لذت های پوچ، باز می دارد مرا از درک لحظه های  شیرین زندگی و پنهان می کند آرامش واقعی دنیا را ،، جنگ من با خودم هست و نه هیچکس دیگری ...

 دلم می خواهد موقعی که روی سکو می روم، کارم را با برد تمام کرده باشم ... همین

  • محسن بیدی