رست بیف با سس اضافه

گاه نوشت از خاطراتی که کمی پر رنگ ترند

رست بیف با سس اضافه

گاه نوشت از خاطراتی که کمی پر رنگ ترند

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطره بازی» ثبت شده است

دیروز به یک کارت پستال قدیمی برخوردم. وسط  آلبوم رنگ و رو رفته ای که از دوره دبیرستان به یادگار مانده.
یک دسته گل ساده که دو تا داوودی زرد بی حال داشت با یک مقدار علف سبز اکریل مالی شده!! - شرمنده اگر نمی توانم شاعرانه تر توضیح بدهم - پیچیده در کاغذی با رنگ روشن که به خاطر کیفیت پایین دوربین ، عکاس ، نگاتیو و  باقی قضایا  نسبت به فول اچ دی های رایج الان، حرفی برای گفتن نداشت.
پشتش اما یادگاری است. از یکی از کسانی که دوستش داشتم. یک جمله خیلی ساده - شما فرض کنید تبریک سال نو -  با یک خودکار آبی رنگ نوشته ، امضاء شده، و  تاریخی هم خورده مربوط به سال 72 هجری شمسی !! چیزی حدود 24 سال پیش.
موقعی که نه تلگرامی در کار بود ، نه موبایلی. حتما توی کتابفروشی و یا لوازم التحریر نزدیک خانه اشان ،دستش را روی استند استیل پر از کارت پستال گذاشته و آنقدر چرخانده و  جستجو کرده  تا طرح مورد علاقه اش را پیدا کند و برایم بفرستد،
هر چه به مغزم فشار می آورم تاریخ دقیق دریافتش را به خاطر ندارم ،یا حداقل مکانش را؟ تاریخ که می گویم، چهار تا عدد و رقم نوشته شده پشت کارت نیست.منظورم از تاریخ همان حال و هوای آن روز هست. اوضاع و احوال من، حال و روز  کوچه، خیابان ، مملکت و شاید دنیا، تابستانش داغ بود یا معمولی؟ پاییزش بارانی بود یا آفتابی؟ زمستانش برفی بود یا خشک و سوزناک؟ شوربختانه یادم نیست .. و خودم؟  چکار می کردم؟ افسرده بودم؟ می خندیدم؟ تک پر بودم یا رفیق باز؟  پاتوقم کجا بود؟ با کی رفاقت داشتم؟ حرف دلم را به کی می زدم؟
مکان هم که می گویم منظورم گوشه گوشه خانه های ویلایی قدیمی با حیاط و زیر زمین و بهار خواب و هزار سوراخ سمبه دیگر که برای بچگیهایمان خوراک قایم باشک بود و برای جوانیهایمان فضاهای عارفانه!! نه این قوطی کبریت هایی که هر چقدر نقشه بریزی و بزک اش کنی باز هم نمی شود اسمش را خانه گذاشت.
آن روزها یک کارت پستال ساده با همان ده بیست سانت قدش، تمام دنیای نوجوانی و جوانیمان را پر می کرد و در خاطرمان ثبت می شد،با همه جزییاتش.
هنوز رو به رویم هست. مثل یک آشنای قدیمی که بعد از سالیان سال از در پیدایش می شود و اول نمی شناسیش اما بعد از دقت در خطوط چهره و میمیک صورتش صحنه هایی محو از خاطرات شیرین قدیم به یادت می آید. این یکی را اما به یاد ندارم...چرا اینقدر کم حافظه ام؟ فقط همینقدر می دانم - یعنی مطمئنم- که همان روز، موقعی که نه تلگرامی در کار بود ، نه موبایلی. حتما توی کتابفروشی و یا لوازم التحریر نزدیک خانه مان ،دستم را روی استند پر از کارت پستال گذاشتم و آنقدر چرخاندم  تا جوابی مناسب برای آن طرح پیدا کردم و فرستادم.

آلبوم را که ورق می زنم از این کارت پستال ها چند تایی هست. بعضی ها از سر عشق، بعضی از سر دوستی و بعضی هم صرفا به خاطر خالی نبودن عریضه! اینها حتما جواب هایی داشته و خاطراتی و البته رد پا هایی.خیلی ها را اصلا به یاد نمی آورم، نه مناسبتش را و نه تاریخش را. تک و توکی اما پر رنگ ترند هم تصویر خود کارت پستال و هم تصویر زمان و مکانی که آن را دشت کرده ام. اینها اثرشان گذرا نبوده و مانده. درست مثل ناخن بی هوایی که روی دیوار تازه گچ شده کشیده باشند.عینهو نوک تیز چاقویی که ناخودآگاه جایی می دود. بعضی کارت پستال ها کناره های تیزی دارند مثل چاقو ، و خط می اندازند ، روی هر چیزی که نزدیکش باشند . روی خاطرات. روی رویا ها ، روی دل ...
 نمی دانم تا به حال انگشتتان را کاغذ بریده یا نه؟ بد سوزشی دارد لاکردار!



پ ن 1: ترجیح می دهم الان که همه جا صحبت آشوب و اغتشاش و اعتراض هست از کارت پستال حرف بزنم.
من معمولا موقع طوفان های سیاسی ،،  تخت می خوابم!!

پ ن 2 : کارت پستال اگر  اریجینال باشد، باید مثل شنیدن آهنگ های خاطره انگیز قدیمی، تمام خاطرات لحظه گرفتنش را زنده کند. وگرنه همان بهتر که پاره اش کنی و بیندازیش در کیسه بازیافت! همین روزهاست که همه کارت پستال های آلبوم قدیمی ام را از همین فیلتر رد کنم. به جان عزیزم!!

پ ن 3: زیاد اهل رفیق بازی و کامنت بازی و این جور چیزها نیستم. اما کامنت گذاشتن رو مثل دید و بازدید محترم می دونم و بهش وفادارم. الان متوجه شدم خیلی از دوستانی که تو این دو سه سال محبت کردن و سر زدن و کامنت گذاشتن ، وبلاگشون نه که غیر فعال ، کلا حذف شده، چرا آخه؟؟ :(

پ ن 4 : از برکات عمل جراحی و خانه نشینی همین آپدیت کردن مرتب وبلاگ هست. البته به همه این ها فیلتر کردن تلگرام را هم باید اضافه کرد.
  • محسن بیدی

پنجشنبه شب دندان پیشینم شکست. کاملا از مرز  لثه و دقیقا از بیخ!!!  وقتی این فاجعه رخ داد داخل مغازه بودم، قبل از تمرین والیبال و دقیقا زمانی که مشغول گاز زدن به یک ساندیچ رست بیف وطنی بودم! حتم دارم که ایراد نه از آن ساندویچ بود و نه از آشپزش و  نه حتی از آن ریگ بسیار کوچک و ظریف که با شکستن قانون احتمالات و البته با محاسبات پیچیده ریاضی با چنان زاویه دقیقی زیر دندانم قرار گرفت که دقیقا آن را از کنار لثه، به باد داد ...  ایراد از جای دیگر بود. ایراد از من بود که دقیقا در مرز چهل سالگی ایستاده بودم...

راستش را بخواهید قبلا خواب افتادن دندانهایم را زیاد دیده بودم. یکی از کابوس های همیشگی ام هست!! در این مواقع هراسان از خواب بیدار می شدم و به بررسی تک تک دندانهایم با زبان ،یا حتی دست می پرداختم و بعد با اطمینان از اینکه همه آنها محکم و ثابت سر جایشان هستند، با کمی  ترس و تردید دوباره به خواب می رفتم.

اما ایندفعه فرق می کرد. یکی از دندانههای پیشینم - همان که وظیفه بسیار مهمی در ادای حرف "ف" دارد!-  ( و تا آن زمان به این مسئله حیاتی دقت نکرده بودم) افتاده بود.

از قضای روزگار این اتفاق دقیقا در روزهایی افتاد که در حال ورود به چهلمین سال زندگی ام بودم و چنان تلنگری به من زد که تا چند روز گیج بودم!! چقدر زود گذشت؟

نه آن موقع که برای تشییع جنازه دوستان و فامیل مرحوم شده به بهشت رضا می رفتم، نه آن زمان که در اوج دوران جوانی و کل کل های همیشگی با دوستان یک شب در قبرستان ماندم و نه حتی آن موقعی که ساعت 3 نیمه شب در وادی السلام نجف دور از چشم شرطه ها وارد قبرستان شدم و به سیر و سیاحت پرداختم! هیچ گاه تا این حد متوجه گذر عمر نشده بودم!! و البته هیچ وقت تا این اندازه متوجه واژه ای به اسم "مرگ" نشده بودم!!

چند بار سعی کردم به خودم بقبولانم که در خواب هستم. اما نه .. بیدار بودم و هر بار که زبانم را با ترس و لرز به آن منطقه کذایی می بردم و یا جلوی آینه می رفتم و به دندانهایم نگاهی می انداختم ، جای خالی آن دندان سفر کرده بد جوری توی ذوقم می زد.

الان دارم به روزهای قبل فکر می کنم. روزهایی که خیلی راحت کلمات "ف" دار می گفتم و اصلا حواسم نبود که این دندانهایی که به سیب گاز می زنند و ساندویچ را می درند و ناخن می جوند و موقع لبخند برایت ژست می سازند،  فایده های  دیگری هم دارند.

الان دارم به این فکر می کنم که خیلی چیزهای دیگر هم هست که من از آن بی خبر هستم ، خیلی چیزها با خیلی فایده ها.

شاید یک کودک چند ساله هستم که هنوز خیلی مانده تا از این دنیای پر رمز و راز چیزی بفهمد ،خیلی...


                       



پ ن 1: حالا صحبت یک میلیون تومان هزینه است. و ریشه دندانی که باید معالجه عصب شود. و تاج فلزی که باید در آن قرار بگیرد و روکشی که روی همه اینها بچسبد و پروسه ای که حداقل دو هفته طول می کشد و بدون دردسر و درد هم نیست و حاصل کار؟ متاسفانه هنوز بشر نتوانسته چیز "دندان گیری" خلق کند!!!


پ ن 2: می گویند انسانهایی که صد وبیست سال عمر می کنند ، دندان تازه در می آورند... البته فقط یکی!!!


  • محسن بیدی

نمی دانم چرا یاد تابستانهای کودکی افتادم. آنهم وسط چله زمستان، آن روزها ، تابستانها ، ظهر که می شد، حدود ساعت 2 یا سه بعد از ظهر ، از زمین و زمان آتش می بارید. و هرم گرما با صورتت کاری می کرد که تنور نانوایی هم به گردش نمی رسید.  خانه ها اما همه زیر زمین داشت.معمولا تاریک و  دنج با بوی شوری و ترشی. تابستانها از زور گرما می چپیدیم توی همان زیرزمینهای مرطوب و خنک و ناهارهایی که آبگوشت بود یا آب دوغ خیار و یا چیزی توی همین مایه ها و ماست های فله پر چربی که هر وقت ماموریت خریدش به من محول می شد تا خانه نصفش را  (به همراه "قیماق" های خوشمزه اش) از همان جلوی کاسه سر می کشیدم و پدرم که همیشه خدا غر می زد که چرا ماستهایی که من می خرم قیماق ندارد!! روغن پالم کجا بود و شیر خشک چینی کیلویی چند بود؟

نمی دانم آن روزها - در همان هرم هوای داغ ظهر ها و خنکای روحنواز عصر ها و شب های پر ستاره اش- از صدقه سر هوای گرم بود یا بادهای پر رو و دریده عربستان؟! که تلویزیون سیاه و سفید خانه مان ، گاه و بیگاه، کله ظهر یا اول شب، ناخنکی هم به کانالهای آنور آب می زد و ما هم اسمش را گذاشته بودیم "خارج".

خبر نمی کرد. ساعت مشخصی هم نداشت. یکهو وسط برفک کانالهایی که آن روزها هیچکدام برنامه نداشت! خواهران بی حجابی، مینی ژوپ، با آرایش غلیظ عربی و احیانا قری هم در کمر،هماهنگ و موزون!!  ظاهر می شدند و ما که آن دوران غیر از چادرچاقچورهای مسجدی و ننه قمرهای پوشیه زده نمازخوان، مدل دیگری از زن جماعت ندیده بودیم و خلاف بزرگمان دیدن عکسهای هندی بود، همانجا پای تلویزیون ، با دهانی باز و چشمی باز تر !! جادو می شدیم!!!

هنوز یادم هست آن جعبه نخ سوزن خانه مادربزرگ خدابیامرزم را که روی درب آبی رنگش نیم رخی از یک بانوی محترم و به چشم خواهری!! خوشگل بود و دایی ام  به من  - که برفکهای تلویزیون را آنالیز می کردم- نشان می داد و می گفت:

"اونو ولش کن دایی ... اینو ببین ... تصویرش صافه!!!!"

چه عمری که پای همان تصاویر بی سرو ته – که مثل لحاف چهل تکه ننه بزرگمان بود -  تلف نکردیم و چه دخیلها که برای دیدنش نبستیم! هر چند دق مرگمان می کرد تا یک قر کامل را به سرانجام برساند. اما همان اباطیل بی مصرف روزهایمان را پر کرد و شب هایمان را و چون دور از چشم پدر و مادرمان می دیدیم ،تابویی بود برای خودش و ما که با دیدن همان تصاویر نیم بند عربی فکر می کردیم یهودای سر تا پا گناهیم و بعد از دیدنش توبه می کردیم و به وقتش توبه می شکستیم و باز استغفار می کردیم و چرخ زمانه می چرخید و ما ، غافل از اینکه روزگار چه در آستین دارد...


                


دیروز در یکی از هفته نامه های مورد علاقه ام سفرنامه ای خواندم در مورد تایلند. اتفاقا به قلم یکی از دوستان و همسفران جنگل ابر بود. اشاره به ترافیک سنگین و اعصاب خورد کن تایلند داشت و البته این نکته که در اوج ترافیک و در هم تنیدگی اتومبیل ها می توانستی سرت را از پنجره ماشین بیرون بیاوری و نفس عمیق بکشی و مطمئن باشی که ریه هایت به اندازه کافی پر از اکسیژن خواهد شد.

این روزها که به هوای وارونه شده شهرم نگاه می کنم، صبح ها که به جای هوای تازه ، کیلو کیلو سرب و دیگر آلاینده های ریز و درشت را مهمان ریه هایم می کنم ناخودآگاه به یاد همان توده های هوای گرم حاره ای می افتم. همانها که تصاویر نیمه عریان عربی را برایم به ارمغان می آورد. آن روزها که تابستانهایش طعم شیرین هفت سنگ و شوت یکضرب داشت و  زمستانهایش سفید بود و با اولین آفتاب بعد از برفش می توانستی تا دورترین نقطه این شهر غریب را ببینی...

کاش این بادها باز هم می وزید. در همین زمستان. مثل تابستانهای کودکی... و فقط به اندازه چند سکانس وسط برفک بی پدر زمستانی که اصلا بلد نیست ببارد... کمی هوای تازه می آورد. کمی امید و کمی آرامش.

کاش یکی یا چیزی به یاد زمستان بیاورد که چه رنگی بود ... سفید تر از این حرفها بود... نبود؟

  • محسن بیدی

یادم هست دوران کودکی دوچرخه دسته بلندی در خانه مان داشتیم که ظاهرا اخوی بزرگ مان در جریان یک تصادف عجیب آن را از کمر به دو نیم کرده و در گوشه حیاط انداخته بود.از طرفی من هم  ده سالم بود و هنوز دوچرخه نداشتم. هر چند در خانواده  صمیمی ما پوشیدن لباس نو و داشتن وسیله های نو یک آرزو نبود. اما از آنجایی که سومین فرد متولد شده در این خاندان بودم همیشه بودند لباس ها و وسایلی که از دو برادر قبلی به ارث می رسیدند و البته من هم با پوشیدن و یا داشتن آنها هیچ مشکلی نداشتم.(از همان کودکی انسان متواضعی بودم!!) و به همین صورت  آن دوچرخه تاناکورایی و پهلو شکسته نیز قسمت من شد و جای هیچ چک و چانه ای هم نداشت، مملکت درگیر جنگ بود و ملت نیز معطل جنس های کوپنی ، مایحتاج مردم کم بود و جیب ها خالی . دوچرخه هم چیزی نبود که بتوان با یک عشوه دخترانه یا التماس ها و داد و بیداد های پسرانه، پدر را ملزم به خرید آن کرد. کم بود و گران و  مبلغ آن در سبد هزینه های خانوار به شدت بالا بود . به همین دلیل بدون هیچ ناز و ادایی ، همان را قاپیدم و صاحبش شدم.

دوچرخه ام ، بسیار دوست داشتنی بود. طلایی رنگ و دقیقا سایز من، از آن دوچرخه های دسته خرگوشی که چرخ عقبش بزرگتر از جلویی اش بود و زین کشیده ای داشت و مطابق مد بود!!  هر چند گوش هایش زیاد بلند نبود اما خوش رکاب بود و روان ، تنها عیبش همان شکستگی وحشتناک کمرش بود که بد جوری توی ذوقم می زد. از آنجا که عاشق دوچرخه سواری بودم به صرافت درست کردن و سوار شدنش افتادم و به هر دری زدم تا آن تنه کذایی را سرپا کنم! جوشکارهای محله ما هر هنری را که بلد بودند به نوبت  روی این دوچرخه پیاده کردند. زور می زدند، عرق می ریختند وکارشان را ضمانت می کردند و من هم خوشحال روی دوچرخه می پریدم و شروع به رکاب زدن می کردم. اما با افتادن در اولین دست انداز، دوچرخه طلایی رنگ و خوشگل من به دو نیمه تبدیل می شد و آه از نهاد من بر می آمد.

سالهای بعد و در دوران دبیرستان یک دوچرخه کورسی بازسازی شده !! سوار می شدم و دیگر به آن دوچرخه مظلوم و دوست داشتنی که همیشه خدا از گوشه حیاط به من چشمک می زد، توجهی نمی کردم ، چرا که آن کورسی مونتاژ شده هم مکافات هایی داشت!!

با رفتن من به دانشگاه ؛ نوبت برادر کوچکم بود که روی دوچرخه های به یادگار مانده از من تمرین کند و به دنبال سواری گرفتن از آن اسب های چموش باشد. نمی دانم که موفق بود یا نه؟!!

  بعد از فارغ التحصیل شدنم از دانشگاه ،دیگر آن دوچرخه طلایی رنگ را ندیدم. نمی دانم که سرانجامش چه شد. کجا رفت و الان کجاست؟! اما یادم هست که کمر شکسته اش همیشه مایه دردسرم بود و زنجیر انداختنهای گاه و بیگاهش ، سوهان روح. بماند که با همان دوچرخه فکسنی چه مسیر هایی را که رکاب نزدم و چه رویاهایی را که به واقعیت تبدیل نکردم!!

این روزها که با دوچرخه های مختلف به مسافرت های کوچک و بزرگ می روم گاهی اوقات هوس همان دوچرخه قدیمی را می کنم. هوس نوارپیچی و البته جوشکاری دوباره اش را، هوس سوار شدن و گردشی دوباره در کوچه های خاطره انگیز کودکی ...  آن دوچرخه با همه خاطرات بد و خوبش ، برای من یک نوستالوژی شیرین است که البته طعم گس آن هم تا ابد با من خواهد بود...


                          

 

پ ن : جالبه که هنوز هم دست و دلم به خرید دوچرخه نو نمیره!! هر چی برای خودم خریدم دست دوم (البته تمیز) بوده ... از جمله همین که الان دارمش!! بماند که برای شهاب تا الان دو تا چرخ خریدم و هر دو تا هم نو!!

پ ن 2: در نسل سوخته بودن دهه پنجاهی ها هیچ شکی نیست!!

پ ن 3 : و ایضا در خوش شانس بودن دهه هشتادی ها!!

  • محسن بیدی

دخترم دو سال و نیمش است. با موهایی که هنوز خیلی بلند نیست و  گل سر های کودکانه ای که گاه و بیگاه روی سرش دیده می شود.این روزها که می بینمش دلم می خواهد هیچوقت بزرگ نشود.برای من تجسم عینی بهشت است. عطر صورت و گردنش،موقع بوسیدن بهترین رایحه دنیاست و صدای کودکانه اش لذت بخش ترین موسیقی عالم.

تنها رقیبش در خانه یک برادر سیزده ساله آرام است و به همین علت هم کمی لوس است ، به هیچ صراطی هم مستقیم نیست. زور که می شنود حسابی از خجالت طرف  درمی آید و سر تا پایش را می شورد!.با همه اینها هر چند کله شق است اما راحت می شود پیچاندش وسرش کلاه گذاشت. کافی است حواسش را به چیز مهمتر و البته دوست داشتنی تری پرت کنی تا همه چیز از یادش برود.

صحبت کردنش اما کاملا مثل آدم بزرگ هاست. این یعنی که هر کلمه را درست در جای خودش به کار می برد و معنی فعل و فاعل را - عجیب است که در این سن - کاملا می داند. اما ترکیب این جملات با لحن کودکانه اش چیز غریبیست. آنقدر که بعد از تمام شدن هر جمله می خواهی گوینده فسقلی اش را در آغوش بکشی و درسته قورتش بدهی.
این شب ها اخلاق تازه ای پیدا کرده. بعد از برگشت از سر کار هوس خرید به سرش می زند. آب میوه ، پاستیل یا هر چیز دیگری، اینجور مواقع حسابی هم  تحویلمان می گیرد. چاره ای نیست با هم از پله ها پایین می رویم و من گوشه ای می ایستم تا کفشهای سورمه ای اش را به آرامی بپوشد. آنوقت با هم قدم زنان ،در هوای خنک و ملس شهریور ماه تا سوپرمارکت نزدیک خانه مان می رویم.
گاهی اوقات که خسته ام و حوصله انتظار کشیدن ندارم ، همانطور پا برهنه بغلش می کنم ( یا روی پشتم سوار می شود) و در حالتی شبیه به دو ماراتن - همانطور که برای هیجان بیشتر بالا و پایین می پرم- می رویم تا جیب های پدر را بتکانیم!!
کوچه ما یک بن بست کوتاه با طول تقریبا سی متر در یکی از خیابانهای شلوغ مرکز شهر است. وسط این بن بست یک پیچ زیبای  شاعرانه است طوری که وقتی در انتهای  آن می ایستی ابتدای کوچه و خیابان را نمی بینی. خانه ها همه قدیمی اند و هنوز به برج های مسکونی تبدیل نشده اند. تک و توکی هم که  تغییر قیافه داده اند خوشبختانه دو یا سه طبقه اند و این ها همه آرامش و خلوتی عجیبی به کوچه دوست داشتنی ما می دهد.
شبها - وقتی که برای خرید با دخترم بیرون می روم-  از انتهای کوچه تا ابتدای آن، پرنده پر نمی زند و فرصتی است تا بدون هیچ مزاحمی به دنیای کودکی دخترم وارد شوم و تا سر کوچه - همانطور که با هم هستیم- شعر بخوانم ، بدوم ، بخندم  وکودکی کنم!!

کوچه معمولا سراسر سکوت است و آرام . اما هیاهوی غریبی با ورود به خیابان، انگار که سرت را از سکوت زیر آب در یک هوای طوفانی  بیرون بیاوری، یکباره چون امواج سهمگین به صورتت می دود و تهدیدت می کند. آنوقت دخترم را می بینم که هیچ فرقی نکرده ،همانطور می دود ، می خندد و شعر می خواند. اما به خودم که نگاه می کنم جز اضطراب و تشویش نمی بینم. یک نوع ترس همراه با احتیاط. انگار که تهدید ها فقط در من اثر می کند...


پ ن 1: اعترافات خطرناک هومن سیدی را هم دیدم. به نظر من دیدن نسخه ایرانی اینجور فیلم ها هیچ لطفی ندارد. ترجیح می دهم همان نمونه های ناب خارجی اش - ممنتو یا هر چیز دیگری را -ببینم. البته اگر متهم به اجنبی پرستی نشوم!!


  • محسن بیدی

پنجشنبه هفته گذشته فیلم از هم گسیختگی(DETACHMENT) را دیدم. به موازات دغدغه هایی که معمولا بعد از دیدن یک فیلم (حتی یک فیلم ضعیف مثل همین فیلم تونی کِی) دارم به این فکر می کردم که زندگی بازی های عجیبی دارد...

اطراف من پر است از انسانهایی که با دیدن نوستالژی های گذشته شان  آه می کشند و برای  خاطرات قدیمی شان هم گریبان چاک می دهند. ولی واقعیت چیز دیگری است. همه اینها با لذت بردن از امکانات زمان حال و تصور معضلات دوره های گذشته ، خوشحالند و البته به خودشان می بالند که در این دوران  زندگی می کنند( دوره ای  که ظاهرا انفجار تکنولوژی است و هر دم از این باغ بری می رسد...)

اما حقیقت ماجرا چیست ؟ مگر تکنولوژی برای ما چه کرده است؟

مگر غیر از این است که موبایل و تبلت به دستمان داده تا از همه چیز و همه جا با خبر شویم ؟

مگر غیر از این است که فاصله ها را کم کرده ، دشواریها را آسان کرده و زمان را کوتاه؟

مگر غیر از این است که هر چه هست برای کم کردن زحمت ماست و هر چه هست برای کمتر راه رفتن است و کمتر ایستادن و کمتر منتظر شدن ؟

کانالهای مختلف تلویزیونی و ماهواره ای ، لپ تاپ ها و کامپیوتر ها ، تردمیل ها و تن تاک ها ، دیجی کالاها و فروشگاههای مجازی، اینترنت بانک ها و پیک موتوری ها و دیگر پدیده های تکنولو‍ژی، همه و همه اصرار عجیبی دارند تا در خانه ات و روی مبل راحتی ات بنشینی و جم نخوری  تا همه کارها خودش انجام شود بدون اینکه دست به سیاه و سفید بزنی !!

امروزه انسانها در چهارچوب هایی به اسم آپارتمان و در زیستگاهها و برج های که بیشتر به جعبه های روی هم گذاشته می ماند تا جایی برای زندگی، خیلی به هم نزدیکند و خیلی از هم  دور ...

تحصیلشان ، تفریحشان و  گعده هایشان در اینترنت است ،  کتاب و مجله شان pdf است و  حتی صدقه شان را هم اینترنتی می دهند.

وظایفشان را و دلخوشی هایشان را به تکنولوژی می سپارند و بعد از اینکه چند صباحی از بی مصرفی و بیکاری رنج بردند تعجب می کنند که چرا به پوچی می رسند!!

مسابقه ای برپا کرده اند به عظمت تمام دنیا ... همه  می دوند ،عجله دارند و از هم سبقت می گیرند نه مقصدی است و نه هدفی.

تنها زمانی به خودشان می آیند که روبان انتهای مسیر را و در حقیقت طناب زندگیشان را پاره کرده اند !!

........................................................

چه بدبیاری است اگر به خط پایان برسی و آنوقت متوجه شوی که هر چه دشت کرده ای در طول مسیر بوده است و این طناب انتهایی برای همه هست !!

چه بدبیاری است اگر مرگت برسد و یک شب زیر آسمان پر ستاره و بر روی بستر زمین نخوابیده باشی...

چه بدبیاری است اگر بمیری و با سبزه ها و گل ها حرف نزده باشی ... با پروانه ها رفاقت نکرده باشی...

چه بد بختی اگر به همنوعت کمک نکرده باشی ، اشک دلشکسته ای را پاک نکرده باشی...

اگر لبخندی بر لبی ننشانده باشی... مهر نورزیده باشی و عاشقی نکرده باشی...

کاش روزی برسد که همه ما تکان بخوریم ... آنقدر که از این منگی بی انتها بیرون بیاییم و  بفهمیم کجا هستیم ، چه می کنیم و به کجا می رویم؟

کاش بفهمیم زندگی را و طعم اصیل و فراموش شده آن را و این معجون تهوع آوری را که تکنولوژی در این دنیای پر از دروغ به قیمت همه عمرمان به ما قالب کرده ، دور بریزیم و ظرفش را هم آب بکشیم...



پ ن :  البته ذکر یک نکته خالی از لطف نیست : اینکه ایرانی ها در فحاشی موجود در شبکه های مجازی ، آماری خیره کننده  دارند و در کسری از زمان وب سایت یا صفحه شخصی فرد مورد نظر را به انواع و اقسام فحش ها و تهدید ها آراسته می کنند. حمله هایشان به صفحات شخصی فرد بخت برگشته، کاملا سازمان یافته و البته خود جوش است و قدرت تخریبی آن هم کمتر از یک لشکر ملخ نیست!

ما ایرانی ها همان بهتر که پشت لپ تاپ ها و اسمارت فون هایمان و البته روی کاناپه هایمان باشیم و حضوری کل کل نکنیم وگرنه آمارهای پزشکی قانونی در مورد نزاع و ضرب و جرح ، باز هم بالاتر می رفت !!


  • محسن بیدی

تیستو سبز انگشتی

این روزها ایام نمایشگاه کتاب است و صحبت از سرانه افتضاح  و غیر قابل دفاع  ایرانی ها در مطالعه کتاب که ظاهرا فقط 2 یا سه دقیقه در شبانه روز است!!.

البته به نظر حقیر این آمار بسیار  غیر واقعی و البته خوش بینانه است !! چرا که اگر کتابهایی مانند گنجهای معنوی ، ادعیه های کوچک و بزرگ و صد البته انواع و اقسام کتابهای قورباغه ای ، پنیری و گوسفندی تیراژ بالا را حذف کنیم شاید این سرانه به زیر ده ثانیه هم برسد!!‌

حوصله محاسبه اینکه با حداقل 3 ساعت مطالعه روزانه ام کجای این منحنی ایستاده ام نیست و البته ارزشی هم ندارد اما ناخودآگاه سوالی ذهنم را مشغول کرد که اولین بار کجا و چگونه به معنای واقعی کتاب خواندم؟

تا جاییکه یادم می آید از همان بچگی عاشق کتاب و مجله بودم...

سه شنبه هر هفته طرف عصر با همان دوچرخه کمرشکسته کودکیهایم جلوی دکه مطبوعات چهارراه برق یا مقدم طبرسی ( گمرک مشهد) به انتظار رسیدن کیهان بچه ها می ایستادم و به محض رسیدنش می خریدم و همان شب هم کلکش را می کندم!.

آن روزها به غیر از " کیهان بچه ها" مجله دیگری برای هم سن و سالهای من چاپ نمی شد و هرچند "اطلاعات هفتگی" ، "جوانان" یا "فکاهیون" را برادر بزرگترم  می خرید و من هم ناخنکی می زدم اما سهم من از پیشخوان مجلات  همان کیهان بچه های پنج تومانی بود و دیگر هیچ ... 

کتاب اما قضیه اش جداگانه بود. باید خیلی به حافظه ام فشار بیاورم تا یادم بیاید اولین کتابی که در زندگیم خواندم چه بود. کتاب بلند بالا و قطور "امیر ارسلان نامدار" با آن صفحه های کاهی و ضخامت زیادش که کم از "برادران کارمازوف"!! نمی آورد وزنه ای سنگین بود که در دوران کودکیهایم و البته بعد از پیشنهاد مادربزرگم (که بی بی صدایش می زدم) به راحتی بلند کردم و همه اش را یک نفس خواندم و تا همین اواخر هم فکر می کردم که اولین کتاب فتح شده ام! همان افسانه دوست داشتنی و ایرانی بود. اما مدتی قبل هنگام سوا کردن کتاب های فله ای بساط شده روی یکی از میزهای جمعه بازار کتاب چشمم به یک کتاب رنگ و رو رفته و قدیمی اما بسیار آشنا افتاد: "تیستو سبز انگشتی"

جلد سبز آبی  کتاب با صفحات کاهی و قطع رقعی اش خیلی چیزها را به یادم آورد.

"تیستو سبز انگشتی" بدون شک اولین کتابی بود که من در دوران کودکی ام خوانده بودم. کتاب جزو اموال شخصی یکی از دخترخاله های بزرگتر بود و در خانه شان - که نمی دانم چرا همیشه خدا آنجا پلاس بودم - امانت گرفتم و یک شکم سیر همانجا خواندم .داستان تیستو آن دخترک تپل دوست داشتنی و البته سبز انگشتی را در یک شب خاص در آن خانه رویایی که آن روزها بسیار بزرگ، رمزآلود و پر از گل و درخت بود خواندم و عجیب دنیایی برایم ساخت.

علاقه عجیب و اشتهای سیری ناپذیری نسبت به کتاب داشتم اما مشکل اصلی اینجا بودکه از خودم هیچ کتابی نداشتم و  بالاجبار برای خواندن کتاب به خانه اقوام یا دوستانی می رفتم که در کنار دکورهای قدیمی آن روزها جایی هم برای کتاب داشتند.

خوب یادم هست که کتاب های "عزیز نسین" نویسنده ترک را از گنجه پدر بزرگ مادریم برمی داشتم و می خواندم.

"بند کفش" را در روستای بید و از یکی از دختران فامیل ( به گمانم شهر بانو نامی بود) امانت گرفتم و خواندم.

"الدوز و کلاغها "ی صمد بهرنگی یک کتاب کاهی دو جلدی جادویی بود که نمی دانم از کجا به دستم رسید ... کتابی عجیب که یکهو در خانه مان ظاهر شد و بعد از خواندنش هم نفهمیدم کجا رفت ؟!!

"بی سرپرستان" که یک داستان سوزناک از نوع هندی اش (البته با فلفل اضافه!) بود را در خانه خاله دیگرم ،در تربت جام و البته باز هم به پیشنهاد دختر خاله بزرگترم خواندم.

یک دوره کامل "قصه های خوب برای بچه های خوب" داشتیم و هر چند جزو اموال برادر بزرگم بود اما "مشاع" بود! و قصه های زیبایش را آنقدر خواندم که همه را حفظ بودم.

داستان راستان را هم می خواندم و این روزها با شنیدن اسمش یاد فلکه قدیمی دور حرم می افتم و کتابفروشی که دقیقا کنار آرامگاه طبرسی بود و ظهرهای داغ و اتوبوس های آبی آسمانی شرکت واحد و کیک های شکری یک تومانی دکه های آستانقدس با دوغ های شیشه ای  آبعلی!!

بعدها " خواهران غریب"  اریش کستنر را از برادر بزرگترم هدیه گرفتم و اولین کتابی بود که رسما مالکش شدم و چه کتاب خوبی هم بود...

بزرگتر که شدم یکی از سرگرمی های همیشگی ام بست نشستن در کتابخانه مسجد گوهر شاد بود.کتابخانه ای خلوت ، دنج و تقریبا تاریک ... مسئولین کتابخانه ، مخزن کتابها را از فضای عمومی جدا کرده بودند  و دسترسی مراجعین فقط به لیست و سرشناسه کتاب ها محدود می شد. تورق آن برگه های مرتب شده سرگرمی همیشگی ام بود و گاهی وقتها انتخاب های شانسی ام از کشوهای کوچک چوبی و از  بین آن همه کتاب هایی که اسم هیچکدامش به گوشم نخورده بود به خاطرات مهیجی تبدیل می شد. " خانه نفرین شده" دستپخت همان انتخاب ها بود و آنقدر مرا ترساند که تا چند ماه از سایه خودم می ترسیدم.

بعدها که کتابخانه مرکزی آستانقدس با مخزن های باز و هوای مطبوعش و البته آن دکوراسیون مسحور کننده اش افتتاح شد به یکی از مشتریان پر و پا قرص آن کتابخانه شیک تبدیل شدم و همیشه ی خدا در بین قفسه های پر از کتابش ولو بودم و بعد از سیر وسیاحت در بین آن کوچه کتاب ها!‌ با یک بغل کتاب روی یکی از میزها می نشستم و  د بخوان!!

امروز اما "برادران کامازوف" را دست گرفته ام به پیشنهاد محمود شهابی هر چند پیشنهادهای محمود معمولا قابل تامل است اما بعید می دانم به "صد سال تنهایی" برسد... شاهکار گابریل گارسیا مارکز بد جوری رویایی بود...

 

 

پ ن 1: ظاهرا از همان کودکی جماعت نسوان به بنده لطف داشتند و فقط آنها بودند که کتاب تعارف می کردند و جماعت رجال از حد یک رفیق ناباب! فراتر نمی رفتند.

 

پ ن 2: آرامگاه طبرسی درست کنار خیابان بود و من همیشه از پشت نرده ها برایش فاتحه می خواندم و بعدها با توسعه آستانقدس، بتن ریختن دور قبر و جابجا کردن آرامگاه آن مرحوم را ایستادم و با تعجب تماشا کردم...

 

پ ن 3: با اینکه در طول دوران زندگیم کلی کتاب خواندم اما کتابهای درسی؟ اصلا حرفش را هم نزن!!

 

 

 
  • محسن بیدی